سلام.
من نمیتونم این اتفاق رو قبول کنم.
اون از پسرا خوشش میاد،مثل من.
لویی تنها کسیه که تا الان میدونه.
من فقط میخوام همینجوری نگهش دارم.
من فکر میکردم امروز قراره یه روز خوب باشه،اما یهو همه چیز تغییر کرد.
لویی دیدشون.
اون جاهای تیغ رو دید،خیلی سریع.
من داشتم میرفتم،ما همو بغل کردیم و اون دیدشون.
من شرمنده شدم.
اون بهم گفت اگه چیزی اذیتم میکنه باید همیشه بهش بگم.
وقتی چشم های قرمزشو دیدم خیلی ناراحت شدم.
ولی تنها چیزی که من میخواستم فرار کردن بود.
و انجامش دادم.
تنها کاری که تونستم انجام بدم گریه کردن بود.
H.
YOU ARE READING
Hello[persian translation]
Fanfictionسلام،من هریم.شونزده سالمه... من یه پسرو ملاقات کردم،اسمش لوییه.