1

1.1K 96 11
                                    

پسرک با هیجان و استرس خودش رو از دیوار کوتاه حیاط پشتی بالا کشید و به بیرون پرید

رو زانو هاش خم شده بود و با احتیاط دور و ورش رو میپایید

اگه پدرش دوباره میفهمید که بی اجازه از خونه بیرون رفته قطعا سرش رو میبرید و خوراک سگ ها میکرد

نقاب صورتش رو بالاتر کشید و به موهای بلند و لختش که بالای سرش گوجه ای پیچیده شده بود دستی کشید تا از باز نشدنشون مطمئن بشه

با سرعت خودش رو از تپه خاکی روبروی خونه به جنگل رسوند و پشت درخت ها پنهان شد تا از دید نگهبانان آتش بدست پنهان بشه
بعد از مطمئن شدن از موفقیتش ؛ نفسی که حبس کرده بود رو با شدت بیرون داد و لبخند ذوق زده ای زد

" فلش بک دو ساعت قبل "

صدای بلند ندیمه پیرش بلند شد

_ ارباب جوان ، از وقت خوابتون گذشته

پسر روی تشکچه پشت میز گرون قیمتش نشست و موهاش رو چنگ زد ، با عصبانیت بهش خیره شد

+ هی...سویانگ..!!!! صد دفعه بهت گفتم جیمین ، نه ارباب، منه لعنتی اسم دارم چرا نمیفهمی؟؟

زن تعظیمی کرد

_ ارباب جوان ، من اجازه چنین جسارتی رو به خودم نمیدم ، خواهش میکنم منو عفو کنید

جیمین پارچه لباس ابریشمی طرح دار و سفید رنگش رو کنار زد و با قهر به سمت چپ متمایل شد

+ خیل خب ، من هرچی بگم تو گوش نمیکنی ، من این فرق رو فقط برای تو قائل میشم که به اسم صدام کنی سویانگ ، ولی خب تو به حرفم گوش نمیدی ، از وقتی چشم باز کردم کنارم بودی و من فقط دلم میخواد باهام راحت باشی

زن پیر لبخندی زد

_ از لطف شما بسیار سپاس گذارم ارباب

جیمین پوکر بهش خیره شد
سرش رو ناامید به چپ و راست تکون داد

+ بیا موهام رو ببند سو ، کلافم کرده

زن لبخند ریزی زد و با احترام جلو اومد و کنار اربابش نشست
با احتیاط و ملایمت موهای نرم و بلند پسر رو شونه زد و طبق خواستش ،  بالای سرش پیچید و سفت کرد و پارچه باریک و سفید رنگی به دورش بست

جیمین از آیینه چوبی کوچک روی میزش، خودش رو تماشا کرد و لبخند شیطنت آمیزی به چهره فرشته گونش زد

+ میتونی بری سو میخوام بخوابم

زن بی حرف تعظیم کرد

_ خواب خوبی داشته باشید ارباب

نفس عمیقی کشید
دراز کشید و با چشم های باز به سقف اتاقش خیره شد

چهار سالی از مرگ مادره عزیزش میگذشت
اون موقع فقط ۱۴ سال داشت
و ناگهان بزرگترین پشتیبانش رو از دست داد

༺𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑴𝒊𝒏𝒆༻Where stories live. Discover now