3

705 83 36
                                    

با سردرد ملایمی هوشیار شد و لای پلک های پف کردش رو باز کرد
خمیازه ای کشید و به بدنش کش و قوس داد

با گیجی به محیط ناآشنایی که توش بود نگاه کرد
اون روی یه تخت بزرگ....توی یه اتاق که وسایلش بشدت گرون قیمت بنظر میرسیدن...چه غلطی میکرد؟

وحشت زده نشست و به لباس سفیدی که تنش بود خیره شد
تا جایی که یادش میومد همچین لباس گله گشاد و نازکی نداشت!!!
با باز شدن در و وارد شدن مرد بلند قامت ، ته تهای ذهنش چراغی روشن شد و شروع به یادآوری خاطرات شب گذشته کرد
هر لحظه بیشتر سرخ میشد و بیشتر دست هاش رو روی ملافه های تخت مشت میکرد

یونگی با سینی چوبی حاوی غذا وارد شد و با دیدن چهره شوک شده و سرخ پسر نیمچه لبخندی زد :" خوب خوابیدی؟ "

پسر نفسش رو با شدت بیرون داد و ترسیده نیم خیز شد
با دردی که توی کمرش پیچید ناله ای از بین لب هاش فرار کرد و دوباره روی تخت افتاد

آلفا سینی رو کنار تخت گذاشت و با اخم نزدیکش شد :" هی...چته بچه...نباید فعلا از جات بلند شی "

جیمین نگاهش رو به سمت دیگه فراری داد و با استرس لب زد :" میکشه...منو میکشه...باید برگردم خونه... "

یونگی ابرو بالا انداخت و روی تخت نشست
دستش رو به زیر چونه پسر فرستاد و سرش رو برگردوند
دستور داد :" به من نگاه کن "

پسر ناخودآگاه اطاعت کرد و نگاه لرزونش رو روی مرد متمرکز کرد
:" کسی نمیتونه بهت آسیب بزنه...تو مال منی "

جیمین لب هاش رو روی فشرد و با یاد آوری مارک شدنش بغض کرد
لب هاش لرزید و شروع به هق هق کردن کرد

یونگی هول شده نگاهش کرد :" چته؟هی توله سگ؟ "
نزدیکش شد و سعی کرد بغلش کنه

جیمین خودش رو عقب کشید :" ن..نمیخوامممم....م..من نمیخوام....از الفاها متنفرم...ت..تو..حقشو نداشتی "

آلفا با کلافگی و کمی خشم کمرش رو بین دست های ورزیدش گرفت و به طرف خودش کشید
دم گوشش غرید :" حق چیو نداشتم امگا کوچولو؟....مارک کردنتو؟...منو نخندون بچه..!! "

پسر با لحن هشدار دهنده و عصبی آلفا لب گزید
اون یه آلفای اصیل بود..!
پس قطعا از آلفاهای معمولی خیلی قدرتمندتر بود و عصبانی کردنش خطرناک بنظر میرسید
طبق گفته سویانگ ؛ هیچوقت نباید به یه آلفا بگه حق این رو نداشته که مارکش کنه
رونده شدن آلفاها توسط جفتشون دیونشون میکنه و جیمین دوست نداشت حالا حالا بمیره
پس سعی کرد با احتیاط کلماتش رو پیدا کنه
:" م...من..ت..تورو...یعنی...شما..شمارو نمیشناسم "

یونگی متوجه ترسیدن پسر از خودش شد و نیشخند زد:" نگرانش نباش...کم کم میشناسی بچه "

جیمین عقب کشید و روی صورتش دست کشید :" من...باید برم خونه آقا...اگه...اگه زودتر نرم پدرم عصبانی میشه...بعد...بعد..."

༺𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑴𝒊𝒏𝒆༻Where stories live. Discover now