***
زی: اخه کدوم احمقی اول شیر میریزه بعد کرنفلکس؟
ه: من
لو: چه فرقی میکنه اخه؟ به هر حال باهم قاطی میشن!
بی اهمیت و خسته زیر لب غر زد و از پشت میز صبحونه بلند شد. ظرف کرن فلکسشو جلوی هری گذاشت و قاشقشو توی سینک انداخت، و رفت.زی: چیشده؟
سمت هری روی میز خم شده: نمیدونم، این چندوقته خیلی بی حوصله و خسته شده..فکر کنم بخاطر جواناس، حالش خیلی خوب نیس..یادت باشه بریم دیدنش
زی: اوه، سرطانش پیشرفت کرده؟
ناراحتی توی صداش مشخص بود، مادر لویی رو واقعا دوست داشت و دلش نمیخواست اتفاقی برای بیوفته، از طرفی ناراحتی دوستش هم براش مهم بود.ه: پیشرفت کرده ولی نه خیلی، دوره های شیمی درمانی رو خیلی وقته شروع کرده و خب میدونی که لویی چقدر مامانیه!
زی: اره، امروز برای ترم جدید میری دانشگاه؟
ه: نه میخوام بمونم پیش لویی، حسابی پریشون و افسرده به نظر میرسه، باید یکم باهاش وقت بگذرونم نمیخوام کاریش بشه.
زی: اره باهاش بمون، من امروز با لیام قرار دارم. ولی اگه مشکلی پیش اومد حتما بهم زنگ بزن.
ه: اوه!!! مگه هفته پیش نرفتین سر قرار؟ چقدر تند پیش میرین!
زی: نه این یکی یه قراره رسمی نیس، دفعه قبل رو هم که اصلا حرفشو نزن، واقعا نمیخوام یاداوری بشه برم، یه ابروریزی واقعی بود.
غر زدن و صبحونه رو تموم کرد، و بلند شد.زی: یه سر به لویی میزنم، بعدم میرم خونه مامان. باید سری دخترا هم بزنم..احتمالا براتون برگشتنی دونات میگیرم.
ه: اوکی، کی میخوای بری پیش لیام؟ شام میخوری یا نه؟
هری هم بلخره بعد از تموم کردن ظرف لویی، بلند شد و لیوان شیری رو برای لویی توی ماکروویو گذاشت تا گرم شه.زی: نه برای شامپیش لیامم، منتظرم نمونید.
سمت اتاق لویی رفت، اون پسر نسبت به قبل دیگه انرژی و حوصله هیچکس رو نداشت.
و زین هم ادمی نبود که به روحیه و احساسات دوستاش اهمیت نده، دوست نداشت اونارو ناراحت ببینه، مخصوصا لویی رو که خیلی براش عزیز و مهم بود.چند تقه به در زد، و بعد وارد اتاق تاریک لویی شد.
زی: لو؟ بیداری؟لو: کاری داری؟
با صدای خفه از زیر پتو گفت و بیشتر مثل یه گلوله توی خودش جمع شد.
YOU ARE READING
Only Ten Days[Z.M]
Short Storyزی: فقط ده روز بهم فرصت بده و اگه دوست نداشتی- لی: و اگه دوست نداشتم کاری میکنی که دوست داشته باشم!