Part 7~

1.1K 206 11
                                    

به قدم‌هاش سرعت بیشتری بخشید. می‌تونست احساسش کنه و حسی که داشت، مثل نقشهٔ راه براش عمل می‌کرد. نگران بود و می‌ترسید تهیونگ دست به کار احمقانه‌ای بزنه. از جنگل سبز خارج شده و وارد دشتی شده بود که اسمش رو نمی‌دونست. ضربان قلبش هرلحظه بالاتر می‌رفت و انگار با هر ضربه‌ای که قلبش به قفسه سینه‌ش می‌کوبید، راه برای پیدا کرد تهیونگ هموارتر می‌شد. صدای آبشار به وضوح به گوش‌هاش می‌رسید و لحظه‌ای که امید داشت تهیونگ رو پیدا کنه، تونست جسم سفید پوشش رو ببینه که خودش رو از پرتگاه به پایین پرت کرد!
همین یک صحنه کافی بود تا چشم‌هاش سیاهی برن و پاهاش شروع به لرزیدن کنن. قلبش پر سرعت‌تر از همیشه به سینه‌ش می‌کوبید و فاصله‌ای با گریه کردن نداشت. تمام این حالات در چند ثانیه رخ دادن و زمانی که به خودش اومد، به سرعت از پرتگاه پایین پریده بود!

---
سقوط...
احساس قشنگی داشت. احساس تعلق نداشتن. رها بودن. بی‌معنا بودن. این‌ها احساساتی بودن که تهیونگ در همون چند لحظه‌ای که از پرتگاه سقوط کرد، احساس کرد. حس ناب و زیبایی بود. انگار انسان‌ها تا قبل از سقوط ازش ترس دارن اما بعدش... جوری طعم رهایی رو می‌چشن که دوست دارن تا ابدی در خلائی از جنس سقوط زندگی کنن اما... آدم‌ها زاده نشده بودن تا به هر چیزی که می‌خواستن برسن و سنگینی سر و اکسیژنی که دیگه برای تنفس وجود نداشت، این مسئله رو به تهیونگ یادآور می‌شد. دست و پاهاش از هم باز شده و معلق در امواج دریاچه گیر افتاده بود. موهای قهوه‌ای رنگش توی آب پخش شده و صحنهٔ زیبایی رو به تصویر می‌کشیدن. حتی دوست نداشت پلک‌هاش رو از هم فاصله بده. حالا تمام اضطرابی که داشت از وجودش پاک شده بود اما هنوز راه زیادی تا رسیدن به آرامش فاصله داشت. خودش رو به آب نسبتاً سرد دریاچه سپرده بود و به همراه با اون پیچ و تاب می‌خورد. آرامش نبود اما احساس خوبی بود. حداقل تا زمانی که تونست گرمای حلقهٔ دست‌های کسی رو روی کمرش احساس کنه. به ناگه پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و توی بغل اون فرد چرخید و صورت زیبای جونگکوک رو به روی صورتش قرار گرفت. مثل همیشه، به موقع برای نجاتش اومده بود!
مشخص بود که جونگکوک برای بالا کشیدنش تقلا می‌کنه اما تهیونگ دست‌هاش رو پشت گردن جونگکوک گذاشت و بوسه‌ای نفس‌گیر شروع کرد.
هیچکدوم اکسیژنی برای تنفس نداشتن. ریه‌هاشون درد گرفته بود اما همچنان به بوسه‌شون ادامه می‌دادن و این بوسه... یکی از بهترین بوسه‌های تمام عمر تهیونگ بود چون حالا برای هزارمین بار به این اطمینان رسیده بود که اگر تمام دنیا بهش پشت کنن، جونگکوک همیشه برای کمک کردن بهش حاضر می‌شه...
هم‌زمان بوسه رو شکستن و لحظاتی به چشم‌های هم خیره شدن. دیگه هیچ هوایی وجود نداشت پس هردو به سمت سطح دریاچه شنا کردن و به محض بیرون بردن سرشون از آب، با صدای بلند اکسیژن رو به ریه‌هاشون دعوت کردن.

+ ته... هیچ معلوم هست... که داری... چیکار میکنی؟

نفس نفس می‌زد ولی باید می‌پرسید. تهیونگ هیچوقت تا این حد بی‌پروا عمل نمی‌کرد.

𝐅𝐫𝐞𝐲𝐚Where stories live. Discover now