MINE

1.1K 143 128
                                    





نگاهی به ساعت که یازده صبح رو نشون میداد انداخت و دستاش رو برای رفع خستگی به بالا کشید....

تقریبا دیگه تموم وسایل ضروریش رو با کمک و البته شیطونی دو برادر و یک خواهرش که حداقل ده دوازده سال ازش کوچیک تر بودن توی یه چمدون کوچیک جا داده بود و حالا اتاق همیشه شلوغش تقریبا خالی شده بود...

نگاهش رو دور تا دور چهار دیواری اختصاصیش توی اون خونه چرخوند و خاطراتی که باهاش داشت رو مرور کرد...

خب....
کی رو میخواست گول بزنه؟!...

قطعا دلش برای تک تک لحظاتی که با اون سه تا شیطون و مادر مهربونش اونجا گذرونده بود تنگ میشد....

ولی....

بازم این موضوع نمیتونست از شوق و هیجانش برای زندگی یا یونگی کم کنه....

هاه...
فقط چند روز دیگه...
و بعدش....

اونا رسما و قانونا مال هم میشدن و تا ابد با هم توی خونه ای که فقط متعلق به خودشون دوتا بود زندگی میکردن...

فقط از تصور روز های قشنگی که میتونن بسازن لبخند بزرگی روی لباش نشست و توجه خواهر و برادراش رو به خودش جلب کرد...

@هیونگ...دیوونه شدی؟...چرا داری با خودت میخندی؟

بله...
مثل همیشه سر دسته ی سه تفنگدار،بچه ی دوم خانواده،بهش به طرز فجیعی ضدحال زد....

+هایشششش...من نمیفهمم تو کی میخوای آدم شی دونگهه...هزار بار گفتم وقتی تو فکرم پا برهنه نپر وسط بچه....

پسرک خنده ی رو مخی به برادرش زد و شکلک های عجیبی براش دراورد که البته هوسوک هم تمومش رو با بالا آوردن انگشت وسطش جواب داد....

همیشه ی خدا رو مخ ترین فرد خانواده بود...

اما با این وجود بازم پایه ی دیوونه بازی ها هم بود و کم نمیاورد و برای همین هوسوک دلش براش تنگ میشد...

#عاممم...داداشی...

صدای تک خواهرش و البته تاج سر بقیه ی اعضای خانواده بلند شد...
و این لحنش به هوسوک میفهموند که قطعا یه وعده ای بهش داده و فراموشش کرده...

+بله اعلیحضرت؟

#فکر کنم یه قراری داشتیم نه؟

یونهو،کوچیکترین فرد خانواده هم دست به سینه کنار خواهرش ایستاد تا اعتراضش رو نشون بده و این یعنی فاجعه...

یادش نمیومد چه قولی به بچه ها داده بود و اگه اونا این موضوع رو میفهمیدن توی خونه خاک و خون به پا میشد....

نگاهش رو استرسی توی اتاق چرخوند تا شاید چشمش به یه چیزی بخوره و قولش یادش بیاد که یهو قفسه ی اسباب بازی هاش رو دید...

MINEWhere stories live. Discover now