Devil

130 16 2
                                    

بعد از چک کردن خونه و مطمئن شدن از وسایل ، از آپارتمان شخصیش بیرون زد و سوار ماشین لندکروز مشکیش شد.
شب قبل ، تا دیروقت مشغول انجام دادن کارای رفتنش بود و حالا از شدت کم خوابی ، سرش به شدت درد میکرد. از
آیینه نگاهی به خودش انداخت و بعد از زدن عینک آفتابیش ، راه افتاد.
تقریبا بعد از چهل دقیقه به محل قرارشون رسید. امروز ، روزی بود که با گروهی از دوست هاش ، باید به جنگلی میرفت تا درباره موضوعی که برای رزومشون انتخاب
کرده بودن ، تحقیق کنن.
بعد از پارک کردن ماشینش ، کولش رو برداشت و به سمت گروه کوچیکشون رفت.
- هی چطوری جیمین؟
با ضربه ی دستی که به شونش برخورد کرد ، به سمت تونی برگشت. اون پسر دورگه المانی-کره ای زیادی پر انرژی بود.
- هی تونی...خوبم. تو چطوری؟
- میدونی از قیافت معلومه کلا دوساعت خوابیدی پس دروغ نگو!
با بیحالی لبخندی زد و به سمت بومی رفت.
- بومی؟
با برگشتن پسر به سمتش ، کولش رو روی زمین گذاشت و به نیمکت آهنی تکیه داد.
- کی میاد دنبالمون؟
بومی بعد از گذاشتن کتاب توی چمدون کوچیکش ، عینکش
رو جا به جا کرد.
- اول سلام.بعدشم اقای پارک.
بدون توجه به قسمت اول حرف پسر ، هومی گفت و سیگارش رو از جیبش بیرون کشید.
نمیدونست چرا ولی حس خوبی به این پروژه‌شون نداشت!
سیگار رو اروم کنار لبش گذاشت و پُک عمیقی زد. فکرش بیش از حد مشغول بود چون دعوایی که چند روز پیش با
پسرخاله کوچیکترش داشت؛ حسابی کلافه و عصبیش کرده بود.
- سیگار نکش امروز یکم کوهنوردی داریم.
به سمت بومی برگشت و همونطور که به چشم هاش خیره شد، پک اخر رو عمیق زد و پایین انداخت.
لب هاش رو تر کرد تا جواب پسر رو بده اما با شنیدن صدای بوق اتوبوس ، ساکت شد.
بعد از نشستن تو اتوبوس، بلافاصله پنجره رو باز کرد تا هوایی تازه کنه. آفتاب مستقیم به سرش میتابید و هیچ کمکی به خوب شدن سردردش نمیکرد!
بعد از اینکه پرده کوچیک رو کشید ، چشم بندش رو از کولش بیرون اورد تا کمی بی خوابی این چندروزش رو جبران کنه.
هرچند میدونست که تا وقتی همه چیز به حالت عادی برنگرده، اوضاع همینطور باقی میمونه!
چند دقیقه گذشت بود و پسر میتونست تو خواب و بیداری صدای همگروهی هاش رو بشنوه.
بالاخره با ایستادن ماشین، چشم بندهاش رو دراورد و بعد از کنار زدن پرده، به منظره ی سبز رنگِ رو به روش نگاه کرد.
دورتادور محیط با درخت های سوزنی برگ یا درخت هایی مرتفع احاطه شده و باریکه نور از بینشون رد میشد.
با اینکه هوای سئول گرم بود ، ولی دمای اون منطقه کمتر به نظر میرسید!
هرچند میتونست جزء نکته های مثبتش باشه...
بعد از بستن پنجره ، از اتوبوس نقره ای رنگ پایین رفت و به باقی بچه هاملحق شد.
- خب بچه ها ..امیدوارم از اینجا بودنتون لذت ببرید و در کنارش کارتون رو با علاقه دنبال کنید.
جیمین با دقت به حرف های استاد تقریبا میانسالشون گوش میداد.
- اول به گروه های سه نفره تقسیم بشید و بعد از برداشتن نقشه موردنظر گروهتون ، کارتون رو شروع کنید. چیزهایی که باید میدونستید هم تو پایگاه بهتون گفتن پس وقتمون رو سرش هدر نمیدیم.
آقای دونگ ، بعد از برداشتن کوله سبز رنگش ، قبل از اینکه راه بیوفته به سمت بچه ها برگشت.
- ساعت هفت غروب اینجا میبینمتون.
و بعد از چند دقیقه هرکدوم از گروه ها به سمتی پراکنده شدن.
بومی و تونی همگروهی هاش بودن و هرچند که نمیخواست بهشون نشون بده، ولی خب از این تقسیم بندی راضی بود.
- هی مینی ... بیا از این سمت بریم پیش اون تپه..
جیمین نگاهی به سمتی که پسر اشاره کرده بود، انداخت.
اون تپه زیادی عجیب به نظر میرسید...
شاید فقط برای اون؟
به سمت بومی برگشت.
- بچه ها شما برید اون طرف رو بگردید منم این طرف...دوساعت دیگه میبینمتون.
بدون اینکه منتظر جواب دوست هاش بمونه، کولش رو روی دوشش جا به جا کرد و به طرف تپه رفت.
ته دلش میدونست که قرار نیست اتفاق خوبی براش بیوفته...یجورایی حس ششمش؟
اما چیزی که وادارش میکرد، نیرویی بود که باعث حرکت پاهاش به اون سمت میشد..
انرژی عجیبی که از دورتادور اون محوطه دریافت میکرد حسابی به وجد ارده بودش. هرچند اضطرابش زیاد فرصت لذت بردن به پسرنمیداد.
با رسیدن به بالای تپه، به دشت سبزی که زیر پاش قرارداشت نگاه کرد. گل های زرد و سفیدی که به چشم میخوردن باعث زیبایی خارق العادش میشد..
به راحتی میشد برق چشم‌های پسر رو دید. عینکش رو دراورد و بعد از اینکه روی سرش گذاشت، از تپه پایین رفت.
از راه باریکی که دشت رو به دو قسمت تقسیم کرده بود رد شد و با دیدن درختی که تنه‌ش بزرگ بود، با تعجب بهش
نگاه کرد.
اون درخت خاطره های کودکیش، زمانی که با چشم‌های درشت و قلبی که از شدت هیجانِ اتفاقات کارتون، تند میتپید
رو براش زنده میکرد.
درست مثل یک فرمانروا عظیم بود.
با دستهاش تنهش رو لمس کرد. حس زبری و خشک بودنش رو دوست داشت و این از منحنی ملایم لب هاش معلوم بود.
با ساکت شدن ناگهانی دشت، ناخوداگاه نفسش رو حبس کرد. صدای پرنده هایی که اواز میخوندن خاموش و همه جای تو سکوت دلهره اوری غرق شده بود.
با حس خیره شدن شخصی ، به دور و اطراف نگاه کرد. با ندیدن چیزی، قدم برداشت. نگاهش دورتادور میچرخید تا
چیزی از قلم نیوفته اما با خالی شدن ناگهانی زیر پاش، چشم‌هاش رو محکم بست و توی تاریکی عمیقی فرو رفت و
تنها شاهد این اتفاق، غریبه ای بود که از بالای درخت تماشا میکرد...
.
.
.
با حس سردرد شدیدی پیشونیش رو چین داد. چشم‌هاش رو اروم اروم باز کرد و تنها چیزی که نصیبش شد، تاریکی مطلق بود. چندبار دست‌هاش رو تکون داد که با پیچیدن دردی تو بدنش، آهی کشید.
- شت!
به دست‌هاش که دور صندلی بسته شده بودن نگاه کرد. انتظار هرچیزی رو داشت بجز گروگان گرفتنش!
بازهم تلاش کرد تا دست‌هاش رو ازاد کنه ولی با هربار تکون دادن بدنش، خسته تر از قبل میشد.
بعد از عادت کردن به تاریکی اتاق، ساکن موند و به اطرافش نگاهی کرد.
ازونجایی که سوز سردی میومد ، به نظر میرسید توی اتاقک انباری یا همچین جایی باشه...
با استرس اب دهانشو قورت داد و به دور و اطراف نگاه کرد. میدونست که اگه صدایی ازش بیرون بیاد ممکنه بقیه بفهمن و کارش سخت تر بشه پس ساکت موند و سعی کرد با تصور مکانی که توش بود راه فراری پیدا کنه..
چشم‌هاش رو بست و گوش هاش برای شنیدن هرنوع صدایی تیز شد که با حس حرکت دستی از شونه به سمت شکمش،
چشم هاش رو با وحشت باز کرد. نگاهش رو به پایین داد و با دیدن دست لاغر و کشیده ای به همراه ناخن های کمی
بلندِ مشکی ، داد مردونه ای زد.
- هیــش ... اروم باش!
با شنیدن صدا، سرش رو به سمت چپ برگردوند و با دیدن پسری که زیبایی منحصر به فردی داشت، ساکت موند.
- اوه چه حرف گوش کن!
پسر غریبه بعد از زدن پوزخندی، از جیمین فاصله گرفت وبه سمت در رفت. جیمین سرش رو پایین انداخته و به فکر راهی برای فرار بود که با قرار گرفتن پایی مقابل
چشم‌هاش ، سرش رو بالا برد.
- اوه شت!
تنها چیزی که بعد از دیدن بالهای بزرگ و سیاه پسر به فکرش رسید همین بود.اون ها واقعا بزرگ بودن!
- هوم ... عکس العمل خوبی بود مینی!
- ت-تو اسم منو از کجا میدونی؟!
جیمین واقعا استرس داشت.
- اوه پسر...چیزی نیست که من ندونم!حتی میتونم فکری که توی سرت میگذره رو بگم!
جیمین پوزخندی زد و سعی کرد ترس کوچیکی که داشت رو پنهان کنه.
- اوه واقعا؟ پس منم میتونم دیوارای اینجا رو بدون کوچیکترین زحمتی خرد کنم!
بعد از پایان حرفش چشم هاش رو چرخوند و منتظر ری اکشن پسر غریبه موند. البته.. پسر که نه، یجورایی شیطان حساب میشد.
- میتونی حرفم رو باور نکنی ولی این اطمینان رو بهت میدم که من شیطان حساب نمیشم!
جیمین سرش رو بالا اورد و به چشم‌های قرمز رنگ و مرموز پسر نگاه کرد. خیلی
خب...اون حالا واقعا میترسید.
غریبه حالا با لبخند کوچیکی روی لب هاش به جیمین نگاه میکرد.
- اسمم هوسوکِ. مدت هاست منتظرت بودم پسر..
بعد از اتمام حرفش، شروع کرد به قدم زدن در طول اتاقک کوچیک و سرد...
- تو منتظرم بودی؟؟
جیمین با تعجب نگاهش میکرد. اون عجیب به نظر میرسید.
- همینطوره اقای پارک! درست از زمانی که سعی داشتی با دوست‌های کوچولو و احمقت شیاطین رو احضار کنی من منتظرت بودم.
- اوه...
با لبخند کوچیکی به سمتش اومد.
- هرچند که واقعا کارتون مسخره به نظر میرسید ولی ، خب تونستی من رو احضار کنی.
قبل از اینکه به پسر دیگه اجازه حرف زدن بده ، جملش رو اصلاح کرد.
- نه نه نه! من یه شیطان یا همچین چیزی نیستم.. فقط میدونی، یکی از هزاران افسانه های ترسناک بچگیتونم!
- منظورت چیه؟!
هوسوک با بیچارگی اهی کشید و از جیمین فاصله گرفت. فهموندن حرف‌هاش به اون بچه کار آسونی به نظر نمی‌رسید.
- گاهی اوقات واقعا خیلی احمق میشی پسر.. برخلاف آی کیوی بالات! هنوزم برای اون داورِ احمقتون تاسف میخورم...نباید مدال طلا رو به تو میدادن..
اون شیطان کوچک یا هرچیز دیگه ای که اسمش بود، طوری به نظر میرسید که انگار با خودش صحبت میکرد.
- منظورم اینه که من از سرزمین کابوسا هستم. یه جایی تو دنیای نوازی؟ همچین چیزی..
جیمین با دهن باز به هوسوک نگاه میکرد.ا ین خیلی احمقانه بود. فاک! کدوم بچه ای این رو قبول داشت؟
- اوکی..من رو بچه فرض کردی؟ سرزمین کابوسا؟ اصلا کجا هست اینی که میگی؟
جیمین با گیجی به پسر نگاه میکرد.اون جدی به نظر میرسید.
- خوب به حرف‌هام گوش بده مینی  گفتم که یه جایی تو دنیای موازی! میدونم که قابل درک نیست برات پس ازش میگذریم...به هرحال همونطور که گفتم بیست ساله که منتظرتم. توی این
بیست سال تنها کاری که از دستم برمیومد، نگاه کردنت از بالا و مراقبت از تو بود.
شونه ای بالا انداخت و بعد از روشن کردن اتاق با فانوس کوچیکی که کنار دیوار قرار داشت ، ادامه داد:
- تموم حرکاتت رو زیر نظر داشتم و اگه مشکلی برات پیش میومد خودم حلش میکردم. میدونم لازم به تشکر نیست! به هرحال...حالا ازت میخوام که با من زندگی کنی.
- هان؟
جیمین با صدای تقریبا بلندی گفت و به هوسوک نگاه کرد.
- داری باهام شوخی میکنی؟
- معلومه که نه پسر! تو باید باهام زندگی کنی.
جیمین با ناباوری خنده کوتاهی کرد و به هوسوک نگاهی انداخت.
- تو بدون هیچ مقدمه ای منو اوردی اینجا و یسری خزعبلات تحویلم دادی بعد ازم میخوای باهات زندگی کنم؟ داری باهام شوخی میکنی؟
هوسوک سوت کوتاهی زد و سرش رو تکون داد.
- بینگو.
- وات د هل؟من حتی نمیدونم چند ساعته پیش توعم!
- خب..شاید پنج ساعت؟ به هرحال مهم نیس،خاطره تو از ذهن همه پاک، و مثل خاکستری دود شده...حالا تنها کسی که
تورو میشناسه و بهت باور داره خودمم...
جیمین ، انگار که زبونش بند اومده باشه ، بدون هیچ حرفی بهش خیره شد. تنها راهش این بود؟ یعنی تا آخر عمرش باید توی جنگل دورافتاده ای با یک شیطان زندگی میکرد؟ این...این اصلا معنی ای نداشت!
- هی هی هی وایسا! من که بهت گفتم شیطان نیستم! حتی میتونم به شکل انسان دربیارم. پس لطفا گفتن این حرف رومخ رو
تموم کن!
هوسوک با دیدن چهره خنثی جیمین، سرفه ساختگی کرد و به سمت در رفت. میون راه با یاداوری چیزی، ایستاد و به سمت جیمین برگشت.
- خب..من دستت رو باز میکنم اما، لطفا فکر هر راهی برای فرار رو از ذهنت بیرون کن. مطمئن باش جات پیش من از هرجایی امن تره.
سعی کرد با زدن لبخند اطمینان بخشی، پسر رو اروم کنه. بعد ازباز کردن دستش، بازوش رو گرفت و اروم بلندش کرد.
- ازونجایی که بامن زندگی میکنی، باید خونم رو بهت نشون بدم.
به سمت در رفتن و بعد از روشن کردن چراغ های راهرو، راه افتادن. اونجا دست کمی از یه عمارت لوکس نداشت و این باعث خوشحالیه جیمین میشد.
حداقل مکانی که قرار بود بقیه عمرش رو بگذرونه، جای خوبی به نظر میرسید.
- اتاقت رو نشون بدم؟
پسر با اینکه هنوز از ته دلش راضی نبود، مردد سرش رو تکون داد و پشت سر هوسوک راه افتاد. با رسیدن به اتاقی،
ایستادن.
- اینجا اتاقته. نمیدونم خوشت میاد یا نه ولی به هرحال برای تو اماده کردمش.
هوسوک اروم درو باز کرد و اتاقی با تم مشکی-طلایی مقابلش قرار گرفت.
این بهتر از چیزی که فکر میکرد بود!
اروم جلو رفت و به دور و اطرافش نگاه کرد.
- خوشت اومد؟
با شنیدن صدای هوسوک، به سمتش برگشت.
- اوهوم.
- خوبه.عام من میرم اشپزخونه تا برات غذا درست کنم.
.
.
.
- یعنی هیچکس دیگه من رو یادش نمیاد؟
- محض رضای...جیمین تو سه روزه پشت سر هم داری همین رو میپرسی!
پسر لباش رو اویزون کرد و بعد از انداختن اخرین لباس روی بند ، به سمت هوسوک برگشت.
- خب کنار اومدن باهاش برام سخته..
پسر بزرگتر ، با شنیدن حرف جیمین ، کارش رو متوقف کرد و به سمتش برگشت.
- معذرت میخوام...ولی همونطور که برات توضیح دادم، اگه برمیگشتی جون خودت و اطرافیانت در خطر بود.
جیمین با چشم‌هایی که نمدار شده بود، به هوسوک نگاه کرد.
- خب اصلا چرا خودت رو بهم نشون دادی که اینطوری بشه؟
پسر بزرگتر با دیدن چشم‌هاش، جلو رفت و بعد از به آغوش کشیدنش ، توضیح داد:
- پسفردا تولد 25 سالگیتِ مینی..اگه تا قبل از تولدت پیشم نمیومدی، من قدرتم رو از دست میدادم و نمیتونستم ازت محافظت کنم.
- اما... آه بیخیال، باشه...
پسر اروم از آغوشش بیرون اومد..
- از اینکه کنار منی راضی نیستی؟
جیمین نگاهش رو به چشم‌های هوسوک داد.
- هستم..این سه روز ، روزای خوبی بود.
پسر با شنیدن جوابش، لبخندی زد و موهای فندقی رنگ پسر کوچکتر رو بهم ریخت.
- خوبه پس دیگه به هیچی فکر نکن.
بدون اینکه فرصتی به جیمین بده، براید استایل بغلش کرد و از بالکن بیرون اومدن.
- یـا..منو بزار پایین!
هوسوک بدون توجه به حرف پسر کوچیکتر، محکم تر بغلش کرد و بعد از رسیدن به حال ، روی کاناپه خوابوندش.
- حالا میشینیم باهم فیلم نگاه میکنیم و بعدش میریم بیرون.
جیمین ، با شنیدن کلمه "بیرون" به سرعت از جاش بلند شد و با چشم‌هایی که به راحتی میشد برق خوشحالی رو توش دید،
به پسر بزرگتر نگاه کرد.
- واقعا ؟ جدی جدی میریم بیرون؟
برای چند لحظه حس بدی به هوسوک دست داد. حواسش به
تفریح های پسردیگه نبود و با خودخواهی تو خونه زندانی کرده بودش.
- اوهوم میریم بیرون. ولی قبلش باید یکم فیلم ببینیم.
جیمین جیغ خفه ای کشید و خودش رو روی کاناپه پرت کرد‌ ولی بلافاصله با درک کارش ، اروم سرجاش نشست و ریلکس به تلویزیون نگاه کرد
پسر با دیدن حرکاتش، لبخند بزرگی زد و کنارش جا گرفت.
جیمین نگاهش رو اروم از تلویزیون به پسرِ کنارش داد.
- فکر کنم اینجا موندنم بهتر از هرچیزیه.
سرش رو روی شونه هوسوک گذاشت و چشم‌هاش روبست. میتونست منقبض شدنِ بدنِ پسر رو حس کنه.
حالا آرامشی رو داشت که همیشه دنبالش بود. هرگز فکر نمیکرد همچین روزی برسه ولی بالاخره بعد از سه روز ، حس بهتری نسبت به همه چیز داشت...خودشم
نمیدونست چرا! شاید اون پسر جادوش کرده بود؟ در هر
صورت ، اون خوشحال به نظر میرسید...
.
.
.
.
با بستن کمربندش، از حمام بیرون زد و به سمت اتاقش رفت. با دیدن اتاقی که مرتب شده بود، لبخندی زد و به سمت میز آرایش رفت تا با خشک کردن موهاش، کارش رو تموم کنه.
شونه مخصوصش رو برداشت و همونطور که سشوار رو روشن میکرد، نگاهی به لپ‌های سرخ شده‌ش انداخت. حالا بیشتر شبیه آدمیزاد شده بود.
با یادآوری کثیف کاری ای که توی آشپزخونه، فقط برای ساختن یه " شام کوچیک " به بار آورده بودن؛ لبخندی زد.
با گاز گرفتن یهویی لبش توسط دندون‌هاش، به خودش اومد و با زدن سیلی آرومی به گونه هاش موهاش رو خشک کرد.
" خیلی خب جیمین. به خودت بیا پسر! انقدر مثل پاستیلای آب شده شُل و وِل نباش! "
از توی آیینه نگاه مطمئنی به خودش انداخت اما چند لحظه بیشتر نگذشته بود که با دیدن لبخند کش اومده ای روی لب‌هاش، صورتش درهم رفت و خودش رو روی تخت کینگ سایزش پرت کرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 29, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

STRANGE PROJECTWhere stories live. Discover now