اولين ملاقات کاملاً ناگهانی بود. بعد از کلاسِ ریاضی، یهسو بلافاصله دستِ کیونگسو رو گرفت، و اون رو با خودش به بیرون از مدرسه کشید.
"کجا داریم میریم؟"
کیونگسو با خشم پرسید. یهسو آه کشید. به سمتِ دوستش برگشت. در واقع اون دخترِ زیبایی بود؛ موهاش قهوهای و بلند بودن، و همهی اونها رو با یه گلسر قرمز بالا بسته بود.
"نینی، بهتر نیست یه کم خوش بگذرونیم؟ هوم؟ قسم میخورم قبل از غروب خونه باشی! من از حساسیتهای خانوادهت باخبرم!"
دختر با بیخیالی جواب داد. بعد از اون، کیونگسو سؤال دیگهای نکرد. اونها به ایستگاه اتوبوس رفتن، و روی صندلیها نشستن.
یهکم بعد، یه ماشینِ مشکیرنگ اونجا توقف کرد. کیونگسو فکر میکرد قراره با اتوبوس به یه پارك یا سینما برن، اما حالا همه چیز فرق میکرد.
اونها سوار اون ماشین شدن، در حالی که دستهای پسر کوچكتر -از وحشت- یخ زده بود. میترسید، و خیلی آشفته به نظر میرسید. البته که اون خانوادهی سختگیري داشت. با اینکه اون یه پسر کاملاً برونگرا و خوشگذرون بود، اما پدرش، پدربزرگ، و پدرِ پدربزرگش بارها تذکر داده بودن که 'بیرون از خونه خطرناکه' و 'خانه و خانواده تنها مکانِ امنِ دوه کیونگسو هستن.' پس اون تلاش میکرد محتاط باشه، خیلی دور از خونه نمونه و اگه دوست داره بیرون وقت بگذرونه، خب این رو با خانوادهش انجام بده!
"این کیه با خودت آوردی؟"
پسری که راننده بود، پرسید. اون خیلی خوشتیپ بود، و پشت سر هم سیگار میکشید. کیونگسو از دود اون سیگارها متنفر بود.
"کیونگسو دوستمه. و سو! این هم کِوینه. یه دورگهی عوضی و پولدار!"
یك ساعت بعد، اونها به یه مکان ناشناخته رسیدن. اونجا دور از شهر بود، نزدیك به دریا. یه ساحل، و حصارهایی که اون اطراف خونهها رو از دریا جدا میکردن.
اونها.بیرون.از.شهر.بودن!!!
"کیم یهسو! تو- تو میدونستی من نمیتونم خیلی از خونه دور بشم. خدای من! تو بهم نگفته بودی قراره بیایم این خراب شده! اینجا بیرون از شهره! وای! همین الان منو برگردون!"
یهسو قبل از اینکه درب ماشین رو باز کنه، گونهی سرخ دوستش رو بوسید.
"عزیزم، نگران نباش! بهت گفتم قبل از غروب خورشید برمیگردیم!"
اونها از ماشین پیاده شدن، هر چند که قلب کیونگسو از هیجان خیلی سریع میتپید. اگه خانوادهش خبردار میشدن اون الان کجاست، قطعاً خیلی بیرحمانه تنبیهش میکردن. دوه کیونگسو نباید از خونه دور میشد! نه!
"رفتم دنبال یهسو، اون هم برداشته با خودش یه پسر کوچولو آورده!"
کوین گفت، وقتی که داشت به یه جمعیت دختر و پسر نزدیك میشد. اونجا چندتا ماشینِ خفن بود، با یه آتش کوچولو. چندتایی پسر و دختر دور اون آتش جمع شده بودن؛ همه خیلی سرحال به نظر میرسیدن.
اون دو نفر به سمت اون جمعیت رفتن، درحالی که پسر کوچكتر به پیراهن یهسو چنگ زده، و تقریباً پشتش قایم شده بود.
"اشکالی نداره! به هر حال ما پسر کوچولوها رو خیلی دوست داریم!"
یکی از دخترها با سرخوشی جواب داد. اونها خیلی از کیونگسو و یهسو بزرگتر بودن، این موضوع سو رو بیشتر مضطرب میکرد.
"بهجای این حرفها، بیاین یه کم خوش بگذرونیم! من و کیونگسو باید قبل از غروب برگردیم سئول!"
یهسو گفت. اونها حالا بین جمعیت ایستاده بودن. همه خندیدن، با اینکه یهسو چیز خندهداری نگفته بود.
"اشکالی نداره اگه یهکم مشروب بنوشی، سو! قرار نیست بمیری! اینقد نگران نباش!"
یهکم بعد، دختر توی گوش کیونگسو زمزمه کرد. یعنی چی؟! معلومه که سو باید نگران باشه! محض رضای خدا اون تا به حال اینطور قانونشکنی نکرده بود!
یهسوی بیوفا از اون دور شد، رفت کنار یه پسر؛ کیونگسو خیلی ترسیده بود. از آتش فاصله گرفت، و به یکی از ماشینها تکیه داد. فکر کرد چطور میتونه به خونه برگرده، و بعد یه فندك سرخ رنگ روي سقف یه ماشین پیدا کرد. دستش رو دراز کرد و اون رو برداشت. فندك رو روشن کرد، به شعلهی کوچكش خیره شد.
"کاش هرگز با یهسو به اینجا نمیاومدم."
زیر لب با خودش گفت. دوباره فندك رو روشن کرد.
"سیگارمو روشن کن."
صدا متعلق به یه پسر بود؛ اون صدا واقعاً عمیق بود. مثل اینکه کیونگسو خودش رو توی عمیقترین قسمتِ دریا پرت کرده باشه، غرق اون صدا شده بود.
"ب-بله؟"
پسر به بدنهی ماشین تکیه داد، درست مثل کیونگسو. موهاش مشکی بودن، اونها رو روی پیشونیش رها کرده بود. با اینحال، چشمهای آبیرنگش خیلی خوب مشخص بودن. اون چشمها- اوه! اون چشمها مردمو جادو میکردن!!! سو حدس میزد اون مرد باید یکی از نوادگان خدا باشه.
"سیگارمو برام روشن کن. با فندکی که توی دستهاته."
اون پسر داشت به چشمهای کیونگسو نگاه میکرد. اوه خدایا! خیلی جذاب بود.
پس کیونگسو فندك رو روشن کرد، اون رو بالا برد، و باهاش سیگاری که گوشهی لبهای فریبندهی اون مرد بود رو روشن کرد.
YOU ARE READING
smoke rings
Fanfiction، name : smoke rings ㅤ، type : mini fiction ، couple : baeksoo ㅤ ، romance - drama inspired by the song ' strawberries and cigarettes' - troye sivan ♡