rain

154 12 5
                                    

مثل هر روز از خواب بیدار شدم .

بدنمو یکم کشیدم و پاشدم دستو صورتمو بشورم .

بعدش مسواک زدمو شونه کردم موهامو .

کولمو برداشتم و رفتم پایین .

وقتی ۱۱ سالم بود مادرم سکته کرد و پدرمم توی جنگ کشته شده بود.

از اون موقع تا الان من با خالم زندگی میکنم که البته بیشتر اوقات در حال سفره خب طبیعیه مهماندار هواپیماست.

یه دنت برداشتم و سرپایی خوردم و با عجله دیویدم که به اتوبس ساعت ۶ برسم.(ساعت ۶ اتوبوسا اصن حرکت میکنن؟)

سوار شدمو و سرمو به شیشه تکیه دادم و زیر لب اهنگ مورد علاقمو خوندم .

My life's been magic, seems fantastic
I used to have q hole in the wall with a mattress
Funny when you want it, suddenly you have it
You find out that you gold's just plastic
Every day, Every night
I've been thinkin' back on you and i
Every day, Every night
I worked my whole life
Just to get right, just to be like
"Look at me, I'm never coming down"
I worked my whole life
Just to get right, just to realize
Everythinkin I need is on the
Everythinkin I need is on the ground
On the ground
Everythinkin I need is on the ground
( nah, but they don't hear me though)
( yeah, what goes up must com down)
( nah, but they don't hear me though)
( your, running out of time)

با توقف اتوبوس ازش پیاده شدم و به اسمان گر گرفته نگاه کردم .

-احتمالا بخاطر بارانی که امروز میاد پرواز خاله عقب میوفته.

سمت کلاسم حرکت کردم و وارد شدم.

سرم رو روی میز سرد گذاشتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم .

باران شروع شده بود و با بی رحمی به دانش اموزانی که داخل حیاط بودن سیلی میزد.

چشمام رو بستم و به صدای باران گوش دادم.

ان روز که خبر سکته ی مادرم رو دادن همه سعی میکردن این موضوع رو ازم پنهان کنن و همه ی سوال هایم را بی جواب میگذاشتن .

اون  روز هم باران می امد .

شش سال از ان اتفاق گذشته ولی من  هیچ وقت یادم نمیرود چگونه پسر عمو هایم این خبر را به من دادن.

با شنیدن صدای معاون مدرسه که میگفت امروز استاد ریاضی نمیاید فریاد خوشحالی دانش اموزان کل کلاس رو فرا گرفت.

چشم هایم را بستم اروم به خواب رفتم خوب عمیقی که من رو درون خاطرات خاک خورده ی قدیمی فرو برد.

خاطراتی که هرچقدر بیشتر در موردش تفکر میکنم بیشتر غم درون دلم را را افرایش میدهد.

با حس صدا زده شدنم چشماهیم را گشودم و از درون مرداب خاطراتم بیرون کشیده شدم.

چان:جونگین؟

جونگین:بله؟

لبخندی زد و کنارم نشست دستش رو سمت موهایم برد و ارام نوازش کرد.

rain (chanin)Where stories live. Discover now