𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 1

273 22 56
                                    

به دیوار رو به روش زل زده بود.

قطره های خون خشک شده روی دیوار سفید اتاقش،منظره ای زیبا برای هیولای خوابیده توی وجودش بودن.

خون آدم هایی که درگیر جنون هیولای پرورش گرفته از درد توی وجودش شده بودند و اون نمیفهمید!

سال ها بود که برای فرار از دست چنگال های بی رحم هیولای خوابیده گوشه اتاقش به خودش پناه آورده بود و تنهاییش رو بغل گرفته بود.

سال ها بود که نمیخندید تا مبادا صدای خنده های شیرینش به گوشش برسه و اون خنده هارو تو وجودش بکشه!

سال ها بود که زندگیش خالی از نور و امید شده بود و تنهایی و غم ریشه زده بود تو تاروپود زندگی از دست رفته اش!

سال ها بود که چیزی جز درد زخم هایی که با بی رحمی به روحش میزدند رو حس نمیکرد و درکش از عواطفی که روزی توی وجودش زنده بودند رو از دست داده بود!

البته میشه گفت درکش نسبت به همه چیز رو از دست داده بود و خو گرفته بود به این تاریکی که آغشته به درد و تنهایی ابدی بود.

سال ها بود که مردن پسر بچه معصوم و تنهای وجودش رو به تماشا نشسته بود،جامه بیخیالی به تن کرده بود و در آن لحظات مریض که دست در دستان بی رحم قاتل روحش گذاشت و به خون خودش آلوده کرد،منِ دیگری در وجودش متولد شد که روحش از جنس تاریکی و دستانش آغشته به درد و عذابی از جنس مرگ بودند که برای زخم زدن روی روح و جسم دیگران ساخته شده بودند!

اون سال ها بود درد نمیکشید بلکه،خود درد شده بود!

دردی که تو اعماق وجودش جون گرفته بود،نفس میکشید و گاهی وقت ها حس میکرد اینقد داره توی وجودش بزرگ میشه که دست و پا داره و میخواد از گوشه های بدنش بیرون بزنه!

دردی که توی وجودش حکومت میکرد و تنهایی ها و بی پناهی هاش رو به سخره گرفته بود.

عین جنین توی خودش جمع شد و سرش رو توی بغلش گرفت.

مگه جز خودش کسی میفهمید؟
کسی میشنید صدای فریادهای خاموش شده توی وجودش رو؟
کسی میدید خون گریه کردن هاش رو و عزاداری برای زندگی از دست رفته اش؟

خستگی رو تا مغز و استخونش حس میکرد و تنها چیزی که بهش نیاز داشت چند لحظه آرامش بود و سر بریدن ریشه افکار مریض هیولای بیدار شده توی وجودش!

نیاز داشت خفه کنه صداهای آزار دهنده توی سرش رو که بهش میخندیدند و ضعفی که تنهاییش تو وجودش به وجود آورده بود رو به رخش می‌کشیدند.

بلند شد و سعی کرد روی پاهاش وایسه تا فقط دور شه از اون فضایی که بوی تعفنش پیچیده بود توی سرش و باعث حالت تهوعش میشد!

نزدیک در اتاق که شده بود سیگاری برای خودش روشن کرد و مشغول جمع کردن موهاش شد.

از درون آتیش گرفته بود،اما چطور سرمارو تا مغز استخون هاش حس میکرد؟!

buried deep[L.s]Where stories live. Discover now