𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 2

151 18 57
                                    

یه روز،به یه جایی از زندگی میرسی که حس میکنی کسی دردتو نمیفهمه،خستگی و دل مردگی که افتاده به جونت رو نمیبینه.تنهایی که عین یه سایه سیاه میپیچه دورت و تورو تو خودش گیر میندازه،ریشه میزنه و رشد میکنه و در اخر تو میمونی و افکار مریضی که تو ذهنت جون میگیرند.

آخرش به یه جایی میرسی که حتی دیگه برای فهمیده شدن تلاش هم نمیکنی،فقط به یه گوشه تاریک و خالی نیاز داری که تنهایی و دردت رو بغل بگیری و خودت گوش شنوا واسه حرفات و فهمیدنشون باشی.

آخرش به یه جایی میرسی که دردات همدم تنهایی و بی پناهی هات میشن؛درسته میکشنت پایین،ضعیفت میکنن اما هیچوقت تنهات نمیزارن.

و تو تمام اون لحظه های شومی که از درد به خودت پیچیدی و برای زنده نگه داشتن نفس های بی جونت تلاش کردی اما کافی نبوده،زندگی برات تو همون ثانیه ها تموم شده..چه فایده ای داره که ادمای اطرافت برای برگردوندن زندگی ای که از دست رفت،دستت رو بگیرن و تلاش کنن تا دوباره خودت رو پیدا کنی و بشی همونی که بودی وقتی حتی خودت هم نتونستی خودت رو نجات بدی؟

خسته بود،از دوره کردن تمام فکرهایی که ذهنش رو به بازی میگرفتن،از هر روز و هرلحظه مردن!

با وجود خستگی که کل وجودش رو گرفته بود،ماشینش رو نزدیک کلاب پارک کرد و ازش پیاده شد.

کت چرمش رو تو تنش مرتب کرد،موهاش رو بهم ریخت و به عقب حالت داد. سیگاری برای خودش روشن کرد و با پوزخندی که همیشه تزئین کننده صورتش بود به سمت کلاب رفت.

با ریتم اهنگ سرش رو تکون میداد و کل فضای کلاب رو زیر نظر گرفته بود.

مدت زیادی نگذشته بود که نگاه همیشگی اون چشم های آبی رو که هروقت به کلاب میومد روی خودش حس کرد و باعث شد پوزخندش عمیق تر بشه.

برخورد نگاهاشون با همدیگه،همزمان شد با وقتی که دود سیگارش رو بیرون داد و ابرویی براش بالا انداخت.

طولی نکشید که اون پسر از بین جمعیت شلوغ کلاب خودش رو به هری رسوند،محکم بغلش کرد و عطر تنش رو نفس کشید.

هری لبخندی زد،دستش رو به صورت نوازش وار روی پهلوهاش میکشید و کنار گوشش نفس های عمیق و داغ میکشید. مشغول مکیدن لاله گوشش شد و به خودش نزدیک ترش کرد.

"فک نمیکردم اینقدر دلت برام تنگ شده باشه دیوید!"

دیوید که از لمس های آروم هری که جای جای بدنش میشستن و از خود بی خودش میکردن گیج شده بود با این حرفش به خودش اومد و مشت آرومی به بازوش کوبید. ازش فاصله گرفت و وقتی خواست از اونجا دور شه هری دستش رو کشید،دوباره بغلش کرد و روی موهاش بوسه های ریز گذاشت.

"چطور میتونی اینقدر بی ملاحظه باشی هری؟
تو این ۳ماه فاکی چه غلطی میکردی که حتی ۵دقیقه هم وقت نداشتی به کلاب خودت یه سر بزنی؟ چطوری میتو..."

buried deep[L.s]Место, где живут истории. Откройте их для себя