friendships and planning

401 63 46
                                    

Paer 1
"هرماینی!دستمو شکوندی."
هرماینی به دویدن ادامه داد ‌و گفت :
"هری قسم میخورم دیر می رسیم و قطار رو از دست میدیم."
"آروم باش هرماینی. ما هنوز 5 دقیقه تا حرکت قطار وقت داریم."
رون با بیخیالی گفت اما بعد از دیدن قیافه هرماینی بلافاصه از حرفش پشیمون شد .
"هری دیرش نمیشه اما ما چرا...ما باید ۵ دقیقه قبل از حرکت اونجا باشیم."
هری از بین جمعیتی که یهویی بینشون افتاد داد زد "شما زودتر برین. من میتونم تنهایی سوار قطار شم."
هری بعد از تموم شدن حرفش دستشو براشون تکون داد و به طرف قطار حرکت کرد .
هرماینی و رون تعجب کردن. اونا بعد از سال دوم فهمیدن هری، هر سال موقع برگشت عصبی و ناراحت بود .
هردوشون میدونستن که هری از خاله و شوهر خالش بدش می اومد ، اما فکر نمی کردن انقدر جدی باشه و باعث عصبی شدن هری بشه.
درواقع دلیل عصبی شدن هری ، بد رفتاری خاله پتونیا ، عمو ورنون و دادلی، پسرشون بود .پتونیا هر لحظه توهین و تحقیرش میکرد و ورنون هم لفظی و هم جسمی بهش آسیب می زد . دادلی هم فقط برای تفریح و چون میتونست ، اونو کتک می زد . دورزلی ها هر سال مجازات هری و بیشتر می کردن چون فکر می کردن هری عجیب غریب تر شده و این باعث می شد هری ، بیشتر و بیشتر عصبی و ناراحت بشه.

هری به محض وارد شدن ، از اینکه لفتطش داده بود و به حرف هرماینی گوش نداده بود ، پشیمون شد . همه کوپه ها پر شده بودن و به جز آخرین کوپه ، دیگه جایی نمونده بود.
هری آهی کشید. رون و هرماینی نمی تونستن با اون باشن چون ارشد ها کوپه جدا داشتن و باید کنار اون ها می بودن .
اینجوری نبود که هری از اونا بدش بیاد ، اون فقط میخواست قبل از اینکه مجبور باشه با دورزلی ها با بدبختی زندگی کنه ، چند ساعت تو آرامش باشه.
هری با این فکر که قراره کل کوپه مال اون باشه، تصمیم گرفت روی صندلی ها دراز بکشه ؛ اما درست وقتی که روی صندلی جا به جا شد ، صدایی مزاحم و در عین حال شبیه به فرشته ها ، بلند شد.
"من اینجا می..هی..فقط تو هستی!"
دریکو با دیدن هری تعجب کرد و بهش خیره شد.
هری هر چقدر میخواست از دراکو متنفر باشه، باز هم نمیتونست از چهره دوست داشتنیش و پوزخندی که همیشه به هری نشون میداد، بدش بیاد .
"وات د هل؟؟تو نهه! تنها چیزی که میخواستم یکم استراحت قبل از رفتن به اون جهنم بود ."
اگر بخوایم رو راست باشیم، هری از اینکه قرار بود با دریکو تو یه کوپه باشه لذت می برد؛ ولی خب قرار نبود هیچ وقت اینو به زبون بیاره.
دریکو پوزخندی به چشم غره هری زد و گفت :
"ببخشید که خواب نازتو بهم زدم ، پاتر . ولی همه کوپه ها پر شدن و اینجور که معلومه قراره تو یه کوپه باشیم."
دریکو بعد از حرفش وارد کابین شد و درو بست . چمدونش رو بالای صندلی ها گذاشت که باعث شد پیراهنش بالا بره و نگاه هری بهش بی افته. دریکو از هری تقلید کرد و روی صندلی ها روبه روی هری دراز کشید .
صدای سوت قطار بلند شد و قطار به سمت مقصد نهاییش راه افتاد.
دریکو بدون اینکه صورتش حسی و منتقل کنه گفت :
"خب پاتر، اون گند زاده و ویزلی خیانتکار کجان؟"
حرف دراکو به تنهایی باعث شد هری قرمز بشه و همونجوری که به سقف نگاه می کرد بگه:
"اونجوری صداشون نکن! هر دوشون اسم دارن و اسماشون هرماینی و رونه! و اگه خیلی مشتاقی بدونی اونا ارشدن."

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 25, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Let's help each other (Persian version)Where stories live. Discover now