های این پارت بیشتر جهت اشنایی با فضای فیکه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤جونگ کوک
داشتم توی قصر قدم میزدم جدیدا استرس خیلی زیاد شده بود جنگ بزرگی بین رز لند و خون شاما در راه بود ما تاحالا غیر از شورش های منطقه ای جنگی نداشتیم و مشخص نیست که اونا به چه جرعتی می خوان به شرق حمله کنن برای همین پادشاه می خواد یه جلسه بزاره تا مشخص شه که اونا برای چی می خوان جنگ راه بندازن
به سمت اتاقم رفتم تا برای جلسه اماده بشم
لباس مشکی رنگی برداشتم تا بپوشم(اون تاج رو سر اینو تصور نکنید )
این کشور کشور خوبی بود کسی به سلیقه ی اون یکی توهین نمیکرد هر کی هر جور بود همیشه خودش تصمیم می گرفت منی که یه پسرم ولی سلایق دخترونه(رنگ و شکل موهای کوک )
بند های لباسم رو بستم و موهای بلندم رو پشت گوشم انداختم و کفش های بدون پاشنمو پوشیدم اومدم بیرون تا به سمت محل جلسه برم که پدرمو دیدم که داره به اون سمت میره رفتم پیشش تا باهاش راجب روند جلسه امروز حرف بزنم
_سلام بابا از جلسه امروز چیزی میدونی
+اوه کوک سلام نه نمی دونم ولی گویا بلاد لند پایتخت خون اشامای اصیل با حضور شاهزاده الکساندر قراره به اینجا حمله کنه |
_ هومممم دلیلش چیه شاهزاده الکساندر یعنی هیچکدوم از ایالت های بلاد لند خبری از این ماجرا نداره
+نمی دونم کوک احتمالا اطلاعات کامل تر رو شاه میدن
به سالن جلسه رسیدیم اکثر فرمانده ها و وزرا اومده بودن سورا هم اونجا بود رفتم پیشش تا باهاش حرف بزنم
_سلاممممم سوووو خوبی ؟
با لحن پر انرژی گفتم اونم برگشت سمتم و بغلم کرد
+اوههه سلام کوکی چی کارا می کنی
_ امممم سورا ما همین سه ساعت پیش با هم بودیم بنظرت تو این مدت چه اتفاقی ممکنه بیفته
+ودف کوک هر چیزی ممکنه راستی امروز یه خبرایی هست انگار یه مهمون ناخونده داریم که خیلی هم مهمه
_کی ؟
+نمی دونم فق می دونم خیلی مهمه
دیگه چیزی نگفتم که صدای یکی از ندیمه ها ور.د پادشاه رو اعلام کرد
شاه با همون جذبه همیشگیش وارد شد و همه تعظیم کردیم که با حرکت دستش صاف ایستادیم روی تخت نشست و شروع به صحبت کرد
_خب من از همه شما ممنونم که اینجا جمع شدید ما امروز اینجاییم تا درباره جنگ جدید صحبت کنیم ولی فردی به عنوان نماینده از بلاد لند به اینجا فرستاده شده و اون فرد شاهزاده الکساندر هستن
مثل اینکه اون فردی که سورا میگفت الکساندر بود اوه اوه پس با یه معامله طرفیم
+کوک فکر کنم الکساندر اومده تا با معامله و شرط و شروط به چیزی که می خواد برسه
_اره بلاد لند تو شرط گذاشتن استاده ،استادددد
WRITER POV
بعد از اجازه شاه کیم الکساندر وارد سالن شد و بار دیگه همه بجز شاه کیم تعظیم کردن الکساندر روی صندلی کنار شاه کیم نشست
وقتی الکساندر نشست سالن توی سکوتی فرو رفت که کسی قصد قصد شکستنش رو نداشت
الک :خب من امروز اینجام تا از نمایندگی بلاد لند پیشنهادی رو برای صلح بدم
شاه کیم : خب شاهزاده میشنویم
الک : زمانی که شما برای تبریک به خواهرم تو مراسم عروسی ایشون حاضر شدید با امنیت و ارتش اومدید برادر بزرگتر من ویلیام به یکی از افراد شما علاقه مند شد و یک ماه پیش وقتی می خواستیم به رز لند حمله کنیم این پیشنهاد مطرح شد که ازدواج اون فرد با برادرم در برابر حمله نکردن ما
TEA POV
اوه به پیشنهادی که داد حس خوبی نداشتم ولی دلم می خواد بدونم اون فرد کیه به هر حال شاید بتونیم اینطوری به شرق و رز لند کمک کنیم
تهیونگ : شاهزاده ما می تونیم بفهمیم که اون فرد کیه ؟
الک : با کمال میل ایشون فرمانده اول کشور شما ججئون جونگ کوک هستن
وقتی این حرف رو زد انگار یه پارچ اب یخ روم خالی کرده باشن من به اون پسر علاقه داشتم و هیچ جوره اجازه همچین چیزی رو نمی دادم باا یه جنگ راحت تر بودم تا کسی که دوسش دارم رو از دست بدم
ته : شما می تونید به سمت اقامت گاهتون برید تا ما مشورتی داشته باشیم
الک بلند شد و رفت به سمت اتاقش و بعد اون جمع تو سکوت مرگ باری رفت ککه کسی قادر به شکستنش نمی شد چون عربده اعصبانی تهیونگ شاه فلوور لند اخرین چیزی بود که هر کس ارزوی شنیدنش رو داشت
WITER POV
جونگ کوک بعد اینکه اون حرف رو شنید تو شوک بزرگی فرو رفت عروس بلاد لند حتی تصورشم ترسناک بود ولی می دونید اگه شاه دستور می داد نمی تونست سرکشی کنه اون از تصمیم شاه خیلی می ترسید ولی اگر از دل شاه خبر داشت هیچ وقت نمی ترسید شاه خیلی وقت بود عاشق فرمانده اول کشورش شده بود شاید یه سال یا دو سال ولی نه اون هفت ساله عاشق اون پسره هفت سال خیلیه
.
.
.
.
.
.
بعد از اون شاه همرو مرقص کرد و گفت به استراحت نیاز داره همه اون سالن رو ترک کردیم و به یه طرف رفتیم ولی فکر کنم خبرا خیلی زود به همه جا می رسه چون دقیقا ده دقیقه بعد اون ماجرا مادر کوک اود پیشش و گفت می خواد باهاش حرف بزنه مادرش اصلا زن ضعیفی نبود بلکه خیلی قوی و شجاع بود ولی اون موقع بحث خانوادش بود نمی دونست چی کار کنه کوک با هزار بد بختی مادرش رو راضی کرد که اتفاقی نمی افته و شاه تصمیم درستی می گیره و نباید نگران باشه بعد اون مامانش رفت
و الان کوک و سورا زیر درختت گیلاس نشسته بودن و صحبت می کردن غافل از اینکه شاه بزرگ شرق با غم به کسی که عاشقش بود نگاه می کرد و تفسوس می خورد دیگه داشت دیر می کرد باید هر چه زود تر با وزرا راجب فردی که می خواست باهاش ازدواج کنه صحبت می کرد
تهیونگ : هیچ وقت نمی زارم اتفاقی برات بیفته معشوقه من
زمزمه شاه که هیچ کس نشنید
SORA POV
+کوک بنظرت اخر این ماجرا چی میشه
_نمی دونم ولی دلم روشنه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
پارت اوله شاید یکم حوصلتون سر بره ولی نیازه تا با فضای این فیک اشنا بشید شاید حوصلتون سر بره ولی از پارتای بعد داستان می افته رو روال 🙂
YOU ARE READING
🖤sleeping Beauty🖤
Fanfictionکاپل : تهکوک نامجین یونمین ژانر : کلاسیک اسمات امپرگ معمایی ماورایی فانتزی ماجراجویانه coconat army🖤🖤