•part one•

321 58 32
                                    


الو جیمینی کجایی پس...
با شنیدن صدای تهیونگ که مثل همیشه گند زد تو خوابم عصبانی شدم
-اه لعنت بهت تهیونگ آخه کدوم ابلهی ساعت هفت صب زنگ میزنه و
اینقدرررر انرژی داره؟؟ وقتی بهت میگم آدم فضایی بگو چشم دیگههه...
ت: هوی جیمینی حواستو جم کناااا مث اینکه قرار امروزمونو یادت
رفتهه؟! پسر کجایی یه ساعته لنتییییی!!
یکم فکر کردمو تا ته اومد حرف بزنه یاد قرارم با اون چند تا پسر خفنه قرار؟!...
وات د فاک ته کدوم قرارو میگی؟!
ته کالس افتادم ، من و ته میخواستیم وارد گروه های گنگستری مدرسه
بشیم.

یه جورایی از این که برخالف خواسته مامانو بابام عمل کنم خوشم میومد
به هر حال اونا که تنها چیزی که واسشون مهمه درسه و من توش عالیم
البته به لطف اون پسر خرخونه کیونگسو که از منو ته میترسه و تو
تکالیفمون یکم هااا فقط یه کوچولو کمک میکنه و امتحانارم بهمون
میرسونه...
-اه ته خب میمردی زودتر بنالی؟... حاال من چی بپوشم؟؟؟؟ تو سر
کوچه ای که گفتن وایسادی؟؟؟ شعت وایسا منم االن میاااااااام....
ت: باشه چیم فقط عجله کن و خواهش میکنم دیگه جیغ نزن المصب
گوشم پوکید خووووو....
بی توجه بهش گوشی رو قطع کردم بلند داد زدم:
-آجووووماااااااا من یه قرار مهم دارم لطفا زودتر صبحونمو آماده
کنننننننن!!!

ینقدر بلند جیغ کشیده بودم که مطمئنا همه بیدار شده بودن حتی مامانو
بابام که از صداهای دیشبشون معلوم بود به یه خواب حساابیی نیازدارن...
* * *
خیلی استرس داشت و میدونست این برای قلبش ضرر داره ولی نمیتونست
کاریش کنه به سه دلیل :
1-اون به یه مدرسه دیگه منتقل شده بود...
۲-این بهترین مدرسه توی سئول بود و کوک به عنوان دانش آموز
بورسیه منتقل شده بود و به خاطر هوش خوبش باید با کسایی که دوسال
ازش بزرگتر بودن سر یه کالس بشینه...
۳-کوک دقیقا یک ساعت قبل از شروع کالس به مدرسه اومده بود و
االن توی دفتر نشسته بود درحالی که مدیر و معاون داشتن درباره خانواده
مزخرفش...

خب اون چی میتونست بگه آخه ، گذشته خجالت آورش باعث شده بود
دلش بخواد همون لحظه یکی از همون حمله های قلبی همیشگیش سراغش
بیاد تا مجبور نباشه توضیح بده :/
*خیل خب جونگکوک شی میتونی بگی پدرت کجاست؟! آخه توی پرونده
ات نوشته شده فقط مادرت فوت شده...
پوزخند زد... چی میتونست بگه آخه؟!
باید میگفت که خودش حاصل تجاوز پدرش به مادرش بوده؟! باید میگفت
که میخواستن از شرش خالص شن ولی نتونستن و واسه همین با یه قلبو
دوتا ریه داغون به دنیا اومده؟! باید میگفت که سه روز بعد از متولد شدن
برادرش مادرش از دنیا رفت؟!!
باید میگفت به خاطر قمار بازی های پدرش کل زندگیشون به جهنم تبدیل
شد و بعد از اینکه طلبکارا اومدن دنبال پولشون باباش مثل یک بزدل فرار
کرد ولی با تمام این ها بازم طلبکاراش میومدن دم در؟!
هه مشخصه هیچکدوم از این جزئیات مسخره رو نباید میگفت به غیر از
یکیشون...
+خ..خب ب..با..بابام او...اون ترکمون کرده... ما تنها ز..زندگی
میکنیم قربان...
مدیر به وضوح تعجب کرد اما چیزی نگفت و در آخر گفت:
*اوه... اشکالی نداره عزیزم ولی تو لعنتی مطمئنی ک فقط شونزده
سالته؟! به نظر حتی از بعضی از سال آخریا که همون همکالسی های
جدیدت هستن هم هیکلی تری!!.. شک ندارم از همون اول دخترا واست
غش و ضعف برن خخخخ
جونکوگ با تعجب به مدیر جدید مدرسش نگاه میکرد ، اون واقعا شوخ به
نظر میومد پس باعث شد یه مقدار از استرس کوکی هم از بین بره و لبخند
کوچکی بزنه...
همینطور داشتن ریز ریز میخندیدن که یه دفه یه پسر پر سر و صدا
وارد شد...

ه: مدیر بنگگگگگ .....آقااااااا
*چیشده جانگ هوسوک کل مدرسه رو گذاشتی رو سرت باز چه خبری
داری؟!
جونگکوک به پسری که تازه وارد شده بود و به نظر میرسید که خبر
خیلی مهمی داره نگاه کرد و ناخوداگاه لبخندی زد و باعث شد حواس
هوسوک پرت بشه و بهش نگاه کنه و اونم در جوابش لبخند بزنه ولی
خدایاااا واقعا اون درخشان ترین و شیرین ترین لبخندی بود که کوکی به عمرش دیده بود )سانشاین ، امید( دو کلمه ای که به محض دیدن هوسوک
به ذهنش اومد...
*یاااا هوسوک شیییی یهو وارد دفتر من شدی و جلسه مهم منو بهم ریختی
حاال اومدی با دانش آموز فوق جذاب و باهوش من الس میزنییی...
حرفش باعث شد هوسوک یاد خبر مهمش بیوفته و بی توجه به بقیه حرف
های بنگ شی ، هیوک شروع کنه به داد و فریاد کردن...
ه: وااااای پی دی نیم بد بخت شدیم کهههههه... گروه مین یونگی دوتا
عضو جدید گرفته... کل کالسو بهم ریختن همه جا رو پر از عکسای
داغون و خاک بر سری کردننننن زود باش بیااااااا پی دی نیم... تازه
معاون سجین هم نتونست کاری انجام بده دارن نامجونو کتک
میزننننننن...
کوک شکه شده بود

ینی چی؟! ینی اینجا هم باید دخل زورگیرها رو میاوورد؟!...
لبخند کوچک و شیطانی و صد البته جذابی روی لب هاش نشست ، ولی
هنوزم بابت اون لحن صمیمی هوسوک و مدیرشون جا خورد... فقط
امیدوار بود که کالسی که سانشاین میگفت همون کالس خودش نباشه که
یهوووو...
*اه اینم شانس توعه دیگه جونگکوکی... روز اول ، اراذل و اوباش
کالست خودشونو معرفی کردن... اهههه خدایا من دارم از دست شما پیر
میشم تو این مدرسه کوفتییی لعنت ب خودتونو.... راستی هوسوک
دونفری که گفتی تازه به گروه شوگا ملحق شدن کیان؟!
ه: قربان باورتون نمیشه اگه بگم.... پارک جیمین و کیم تهیونگ...
*اه خدایاااا این یونگی فرشته های معصوم مدرسه منو تبدیل به زامبی
کردههههه.....

و همینطور که غر میزد از دفتر بیرون رفت و جونگکوک متعجب رو
با هوسوکی که با لبخند درخشانش داشت نگاش میکرد تنها گذاشت....
ه: سالم پسر جون پس همکالسی جدید ما که یه هفته همه دربارش حرف
میزنن تویی آره؟! آه خدایا صبر کن تا نامجون تو رو ببینه... همه فکر
میکردیم با یه پسر شونزده ساله عینکی و دماغو فوق خرخون رو برو
میشیم ولی تو تصوراتمونو به فاک دادی... اوههه اینا واقعین؟!
جونگکوک هنوزم با چشمای درشت و پرستاره اش داشت هوسوک رو که
یهویی شروع به پرحرفی کرده بود رو نگاه میکرد که یهو هوسوک جلو
اومد و بازوش رو لمس کرد...
کوک یکم معذب شد ، اما با احترام وایساد و تعظیم کرد...
+ سالم بله من دانش آموز جدیدم... اسمم جئون جونگ کوکه و درباره
اینا... باید بگم که داری میبینی واقعیه :(

درباره عضالتش حرف زد و با لبخند جذابش دوباره به
هوسوک که حاال کمی فاصله گرفته بود خیره شد...
ه: اه گاد تو فقط بگو چند ساله رو اینا کار کردی لعنتیییییی.... آها
راستی منم جانگ هوسوکم و دوستام هوپی صدام میزنن پس تو هم
میتون...
که با صدای داد و فریاد به خودشون اومدن...
ه: شت نامجونو کشتن که... بیا کوکی باید بریم ببینیم چیشده...
به سمت حیاط رفتن...
سه نفر افتاده بودن به جون یه پسر قد بلند و یه پسر قد کوتاه و خبری از
مدیر و معاون هم نبود...
ک: کیم نامجون نباید تو کار یونگی دخالت میکردی... حاال هرچی اون
جوجه پنگوئن کتک میخوره تو هم بایدبخوری....

•My New Breath•Where stories live. Discover now