13

272 66 16
                                    

°•Memory•°

°•Flashback•°

مثل همیشه بیرون مدرسه منتظر لویی بودم.
امروز ازون روزهای کمیابی بود که لویی تمرین فوتبال نداشت.
به در تکیه کردم و منتظرش موندم.

بعد چند دقیقه جلو در دیدمش.
دوباره نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به محشر بودنش فکر نکنم.
با پیراهن آبی و شلواری که پاچه هاشو تا کرده بود مثل همیشه محشر بنظر میومد.
موهاش شلخته تر از همیشه بود و یکم هم... عصبانی بود؟

ابروهامو با حالت پرسشی بالا دادم و تو چشمای عصبانیش نگاه کردم.
با دقت بیشتر که نگاه کردم فهمیدم این یه عصبانیت ساده نیس.

لویی عصبانی تر از دفعات قبل بود.
رگی که رو پیشونیش بود برامده شده بود و دستاشو محکم مشت کرده بود.
هر قدم محکمی که برمیداشت برای لرزوندن زمین کافی بود.

با نگرانی به طرفش رفتم.
چی میتونست اونو اینقد عصبانی کنه؟

وقتی پیشش اومدم مثل همیشه با لحن عادی که دوستا باهم حرف میزنن ازش پرسیدم
"لویی چرا-"

با مشتی که به فکم برخورد کرد به عقب پرت شدم و همین کافی بود که توجه همرو جلب کنیم.

"تو یه فگوتی!"وقتی حرفای سنگینش قلبمو سوراخ میکرد با ترس لرزیدم.
فهمیده بود؟

"فگوت بفاک رفته!" هنوز نتونسته بودم تکون بخورم که یه مشت دیگه هم زد.فهمیده بود.

"باورم نمیشه که اینهمه وقت با یه عوضی دوست بودم!"

به بدنم که رو زمین پهن شده بود لگد محکمی زد.
لگدش به بخش خالی بین شکمم و پرده دیافراگمم برخورد کرد و مزه خون رو که بدون معطلی تو دهنم پر شده بود میتونستم احساس کنم.

دهنمو بزور باز کردم و سعی کردم حرف بزنم
"ل-لو-"
یه لگد محکم دیگه ای زد.

"اسممو به زبونت نیار فگوت!"

درد فیزیکیم شدید بود. ولی نه به اندازه درد روحی.

وقتی حرفایی که میزد باعث به وجود اومدن حفره بزرگی تو قلبم میشدن، از شدت درد اشک تو چشمام جمع شد.

"اصلا گریه نکن فگوت عوضی!" وقتی یه لگد محکم زد چشمام سیاهی رفتن.

چرا هیچکس کمک نمیکرد؟
چرا اجازه میدادن تا این لعنتی بهم توهین کنه و منو زیر مشت و لگداش له کنه؟
چرا هیچکدوم ازین فاکرایی که دورمون جمع شده بودن یه کوچولو هم سعی نمیکردن بهم کمک کنن؟

وقتی اونیکی لگد لویی با صورتم برخورد کرد از درد فریاد زدم.
لویی هم که انگار نه چیزی میدید نه چیزی میشنید.
اصلا براش اهمیت نداشت.

اون چون فقط وقتی فهمید یه گی لعنتی ام، با تمام روحم و وجودم دوسش دارم بدون هیچ حسی بدون هیچ مرحمتی داشت کسیو که سالها عین برادرش بود میزد.

خب واکنششو درک میکنم، در نتیجه سالها مثل برادرش بودم.
اما حرفایی که بهم گفته بود خیلی بیشتر از کتکاش درد داشت.

وقتی اشکام ریختن دوباره میخواستم دهنمو باز کنم که اینبار لگدش دقیقا با دهنم برخورد کرد.
وقتی چشمام سیاهی میرفتن اون هنوز داشت منو میزد.
و من هنوز داشتم گریه میکردم.

I'm gay tooWhere stories live. Discover now