♡ I love you ♡

809 88 41
                                    

بغض توی گلوم با هر اشک، بجای کوچیک تر شدن انگار بزرگ تر و خفه کننده تر میشد. مثل همیشه عادت داشتم بی صدا گریه کنم ولی فضای خالی اون دستشویی، کوچیک ترین هق هق رو هم اکو میکردو هر کی میومد تو با کم ترین دقت متوجه میشد که یه نفر داره گریه میکنه، برای همین تا صدای درو میشنیدم دو دستی جلوی دهنمو میگرفتم و پلکامو رو هم فشار میدادم.
واقعا کارم احمقانه بود. الان باید از شادی قرای ریز و درشت میدادم و لحظه ای با فکرش لبخند زدم. اما ترس، این حس مزخرف کل وجودمو پر کرده بود. خیلی میترسیدم. تا حالا هیچ وقت اینجوری نترسیده بودم. حس میکردم الان قلبم وایمیسته.
ذهنم پر شده بود از سوالای بی جواب و مهم که میترسیدم بهشون جواب بدم. توی ذهنم فقط یه چهره میدیدم و اون چهره ی خدا مانند جین بود که همیشه حتی اگه اینقدر مست باشم که اسم خودمو به یاد نیارم، اون اسم و اون چهره محال بود فراموشم شه.
از ضعفم متنفر شدم.
هیچ چاره ای نبود. باید بلند میشدمو قوی میبودم. کل این سالا با گفتن فایتینگ به آرمی امید دادم و حالا خودم دارم درجا میزنم. هیچ وقت فکرشو نمیکردم این روز بیاد. همه ی همش تلاشای جین بود که این آرزوی غیر ممکنو برامون ممکن کرد.
منه بزدل از همون اول هیچ گوهی نتونستم بخورمو همش به جین تکیه دادمو اونم هیچ وقت پشتمو خالی نکرد.
کم کم ترسم داشت تبدیل به نفرت از خودم میشد که صدای درو شنیدمو سریع دهنمو پوشوندم.
_تهیونگ؟
وای خدای بزرگ اون خودش بود! اگه تو این حالت میدیدم کلی نگرانم میشد. به هیچ وجه نمیتونستمم صورت خیس اشک و چشمای قرمزمو ازش پنهون کنم. صدای قدماش نزدیک تر شد و من خودمو جمع و جور کردم اما نای بلند شدن نداشتم. کمی دستمو بلند کردمو قفل در دستشویی رو باز کردم.
با باز شدن قفل، جین سریع به این سمت اومدو درو باز کرد. انگار جنازه دیده باشه سر جاش خشکش زد.
جین: تهیونگ!
و دوباره زدم زیر گریه. برگشت در دستشویی رو قفل زدو اومد پیشم. دوزانو نشست کنارمو شونه هامو گرفت.
جین: چرا گریه میکنی تهیونگ؟؟ همه دارن دنبالت میگردن.
هیچی نمیتونستم بگم. اصلا چی میخواستم بگم؟ اینکه میترسم باهاش ازدواج کنم؟ اینکه حرفای مردم دارن کمرمو میشکنن؟ اینکه اینقدر ضعیفم؟
دستامو از رو صورتم زد کنار ولی رومو برگردوندم.
تهیونگ: نه...نه...نگام نکن....حالم بهم زن ترین...موجود دنیام...
بازوهامو گرفتو منو به سمت آغوش گرمش کشید. محکم بغلش کردمو توی کت شلوار قشنگ مشکیش که با کت شلوار سفید خودم ست بود اشک ریختمو به خودم لعنت فرستادم که دارم لباسشو کثیف میکنم.
جین: منم میترسم تهیونگ...
اون انگار کل حرفای ذهنمو شنیده بود. همیشه همینطور بود. نیازی نبود حرف بزنیم. حتی نیازی نبود بهم نگاه کنیم. اون از طرز نفس کشیدنم میفهمید تو ذهنم چه خبره.
جین: ولی نمیخوام ازت دست بکشم، دیگه نه. تو مال منی و میخوام همه اینو بدونن. دیگه نمیخوام تماشات کنم. میخوام روی اون صحنه درست کنارت باشم و دستاتو هیچ وقت ول نکنم.
جین درست مثل پدرم شجاع بود. اون یه قهرمان بود. ولی من هیچی نبودم.
تهیونگ: جین...من...م..
صورتمو بین دستاش گرفت تا تو چشماش نگاه کنم.
جین: منو دوست داری یا نه؟
توی چشماش عشق موج میزد و من میتونستم ساعت ها بهشون نگاه کنم...
تهیونگ: معلومه که..‌دوست دارم...
جین: همین. فقط به همین فکر کن. فقطو فقط به این عشق فکر کن. به هیچ چیز دیگه ای توجه نکن چون این اولین و آخرین باریه که میتونیم زندگی کنیم. منم همین کارو میکنم. نمیخوام تو رو از دست بدم. میدونم چقدر حرفای بقیه دردآوره و روی شونه هات سنگینی میکنه ولی تهیونگ....
اومد نزدیک تر و نفسای گرمش روی اشک های سردم نشست.
جین: من نمیتونم عاشقت نباشم.
با شستاش اشکامو پاک کرد و لباشو رو لبام گذاشت. این همه قدرت از کجا میومد؟ جین با این قلب بزرگی که داشت میتونست تا کوه قافم بره و برگرده. ولی بین تمام گزینه ها، بین تمام راه ها و مقصد ها اون منو انتخاب کرده بود. انگار گرمای لباش داشت ترسو از وجودم تخلیه میکردو جاشو با عشق پر میکرد. انگار جین از آینده اومده بودو میدونست ما تا ابد باهمیم پس جای نگرانی وجود نداره.
تو اون لحظه تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم و بزارم اون راهنمام بشه. بزارم اون دستمو بگیره و منو به هر جایی که میخواد ببره. مگه از همون اولش همینو نمیخواستم؟ مگه اون آدما توی غمام کنارم بودن که حالا نظرشون توی شادیام برام مهم باشه؟ تصمیم گرفتم ذهنمو از هر چیزی که به جین مربوط نمیشد خالی کنمو فقطو فقط به اون فکر کنم.
حالا که نفسام آروم تر شده بود تونستم بهتر توی بوسه مون همراهیش کنمو برای اینکه بهم نزدیک تر شه دستامو دور گردنش حلقه کردم و اونم نشست روی زانو هامو پهلوهامو گرفت.
دوست داشتم همونجا، درست همون لحظه زمان متوقف بشه و من تا ابد با جین تو اون حالت بمونم. اون بوسه سرشار از عشق و خواستن بودو منم تا جایی که تونستم عشقمو به لبای برجسته ی زیباش منتقل کردم تا بهش بگم منم میخوام ادامه بدم....
نفهمیدم چند دقیقه طول کشید که یهو گوشی جین زنگ خورد و مجبور شد سرشو عقب بکشه.
جین: الو مامان؟ آره آره پیداش کردم...حالش خوبه تو دستشویی بود. الان میایم.
گوشی رو برگردوند توی جیب شلوارش. نفسشو بیرون دادو با لبخند نگام کرد.
جین: میخوام ازت یه سوالی بپرسم.
کمی متعجب شدم.
تهیونگ: بگو...
دستامو گرفتو چند لحظه با لبخند نگام کرد.
جین: با من ازدواج میکنی؟
انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش داشتم کل وجودمو گریه میکردم. آدرنالین مثل یه اسب وحشی تو رگام شروع به تاختن کردو گونه هام به سرعت سرخ شدن. این سوالو قبلا ازم پرسیده بودو من بدون هیچ فکری سریع بهش بله رو دادم! کی میتونه به ورلد واید هندسام نه بگه؟ ولی حالا انگار با علم به اینکه مشکلات زیادی رو به رومون بود بازم این سوالو پرسید تا مطمئن شه که من واقعا هنوز همونقدر میخوامش یا نه؟
بهش لبخندی زدم. یه لبخند از سر اطمینان.
تهیونگ: با تک تک سلولام آره.
لبخند دندون نمایی زدو دوباره منو بوسید. این بار هردو باهم سرامونو جلو بردیمو محکم لبامونو تو هم فرو کردیم. من به اون لبا اعتیاد پیدا کرده بودمو به هیچ وجه نمیتونستم بیخیالشون بشم. دیگه نمیخواستم احساساتمو پنهان کنم. دیگه نمیخواستم نقاب بزنم. میخواستم راحت نفس بکشم و توی آغوش عشقم هر شب به خواب برمو هر صبح بیدار شم.
این عشقو، این لحظه رو و این مرد رو با هیچ چیز توی جهان هستی حاضر نبودم عوض کنم. تمام اینا مال منن. فقطو فقط مال من.
سرامونو که عقب بردیم بمب شادی و گل هم زمان روی سرمون به رقص در اومدنو من لحظه ای زهره ترک شدم!
_از این پس شمارو همسر یکدیگر می نامم.
جین هنوز دستمو ول نکرده بودو برگشتیم سمت جمعیتی که سر پا تشویقمون میکردن. ردیفای جلو خانواده های منو جین نشسته بودنو ردیف دوم بچه ها بودن. دیدم که جانگکوک و هوبی زدن زیر گریه و نامجونو میدیدم که با چشمای اشکی، محکم داشت تشویقمون میکرد. و همینطور جیمین که کلی با ذوق بالا پایین میپریدو یونگی که لبخند زیبایی رو لباش بود که به ندرت دیده بودم.
از چند تا پله ی جلوی سکو پایین اومدیمو از بین ردیف های مهمانا گذشتیم. جین هنوزم دستمو محکمه محکم گرفته بود. انگار میترسید دستمو ول کنه و من بین این جمعیت گم بشم!
منم انگشتامو لای انگشتاش قفل کردمو با حس کردن حلقه ی نقره ای سرد دور انگشتش ضربانم تند تر شد.
همیشه این روزو تصور میکردم.
روز عروسیم که قرار بود خیلی خیلی ساده و با افراد اندکی که شامل دوستام و خانوادم میشد با یه دختر عادی برگزار شه. اما بعد از اومدن توی بیگ هیتو آشنا شدن با جین، گه گاهی به خودم اجازه دادم که بجای اون دختر جینو تصور کنم. ولی حالا....این روز از تمام خوابام با شکوه تر و دلپذیر تر و نورانی تر داشت برگزار میشد و علاوه بر دوستان و خانواده هامون کل افراد کپمانی و گروه های دیگه هم اومده بودن و با صمیمیت تشویقمون میکردن و من واقعا خوش حال بودم که همچین افرادی رو در کنارم دارم.
موقع بریدن کیک جین خامه ها رو به گونه هام مالیدو منم صورتشو خامه ای کردم! و خب نتیجه ی خیلی قشنگی نداشت چون در نهایت ۷ عضو مشهور بی تی اس با صورتای خامه ای کنار هم ایستادنو عکس گرفتیم. عکسای بامزه ای شدن.
مطمئنم قراره سال ها با جین توی ۳۰ دسامبر هر سال فیلما و عکسا رو ببینیمو کلی بخندیم. جین واقعا بهترین آدم روی کره زمینه. تا روز تولد خودش همه چیز حاضر بود ولی اصرار داشت توی روز تولد من عروسی بگیریم که شب سال نو هم هست.
بعد از مراسم کیک بری منو جین رفتیم وسط سالن تا رقص دو نفره مونو داشته باشیم. کمی اضطراب داشتم. تا حالا این همه آدم بهم زل نزده بودن. البته زده بودن توی کنسرتا، تازه اونجا چندیدن برابر آدم جمع میشدن ولی هیچ وقت توی همچین موقعیتی، که با جین باشمو بقیه توجه شون رومون باشه، قرار نگرفته بودم. تنها کسایی که اینقدر منو جینو بهم نزدیک دیده بودن بچه های گروه بودن. وقتی به چهره هاشون نگاه میکردم، نگاهایی پر از عشق و افتخار دیدم که باعث شد لبخند بزنم.
چشمامو برگردوندم روی چهره ی جین که حالا دستاشو روی کمرم گذاشته بودو منم شونه هاشو گرفته بودم. چهره ش از هر وقت دیگه ای روشن تر و زیبا تر شده بود. تمام جزییاتو از زیر نگاهم گذروندم. ابرو های بورش که روشن تر از موهای تیره ش بودن. پیشونی پهنش که تار موهاش پوشونده بودنش. چشمای گیرا و جذابش، بینی خوش فرمش، گردن بلند و حنجره ی برجسته ش و از همه مهم تر، لبای برجسته ی صورتیش که حسابی براق و خوشمزه بودن.
آب دهنمو قورت دادم.
جین: میتونی ببوسیش.
نگاهم برگشت روی چشماش. لبخندی زدم.
تهیونگ: یه بار کافیه، میگن پسره یه دیقه نمیتونه خودشو نگه داره!
جین هم در جواب لبخندی زد.
جین: برای من که مهم نیست. برای تو هم نباید مهم باشه.
و سرشو جلو آوردو لبامو با لباش گرفت. صدای ذوق کردنای چند نفرو شنیدم که بنظرم یکیشونم هوبی بود! احساس میکردم لپام دارن گل میندازن. بعد از چند بار مکیدن و خیس شدن لبامون سرامونو عقب کشیدیم. و بعد جین پیشونیشو به پیشونی من چسبوندو چشماشو بست. منم همراهی کردمو چشمامو بستم.
تو اون لحظه انگار هیچ کس دیگه ای اونجا نبودو منو جین تو دنیای کوچیک خودمون با یه آهنگ ملایم پیانو داشتیم میرقصیدیم. نفس عمیقی کشیدم و عطر تن جین هوش از سرم پروند. من به اون بو هم اعتیاد پیدا کرده بودم.
همه چیز این مرد برای من مثل مواد مخدر بودو منم تو دامش افتاده بودم. بغلش، بوش، چشماش و لباش که از هر شرابی برای من، مست کننده تر بود‌ن. با خودم فکر کردم واقعا چقدر جینو دوست دارم. اون مثل یه سم توی تمام رگام رخنه کرده بودو من نمیخواستم هیچ وقت پادزهرش پیدا شه چون بدون اون حتی یه ثانیه هم نمیتونستم زنده بمونم.
هیچ وقت فکرشو نمیکردم که بتونم تا این حد عاشق یه نفر بشم ولی انگار انجام دادن کارای غیر ممکن برای جین مثه درست کردن نودل بودو کاری نداشت.

و اونجا بود که من لبخندی رو زدم که فکر میکردم هیچ وقت قرار نیست روی لبام بیاد. یه لبخند آزاد. یه لبخند لب ریز از عشق و یه لبخند سرشار از امید.

آهنگ this promise از sam tsui و casey breves
حتما ببینیدو گوش کنید💜💜💜

آهنگ this promise از sam tsui و casey brevesحتما ببینیدو گوش کنید💜💜💜

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
My HeroWhere stories live. Discover now