× No more limitations ×

306 60 25
                                    

نگاهی به ساعت انداخت و آب دهنش رو فرو برد...
دیگه وقتش بود..
باید دست به کار می شد..
اگر امشب انجامش نمی داد مطمئنا تشنج می کرد.

اون مرد لعنتی با اون پاهای سفیدش به میز تکیه داده بود و چانیول داشت تقریبا به جنون می رسید تا یه گاز وحشیانه ازشون بگیره..
جدا از این که چند وقتی بود رفتارای کیونگسو رو درک نمی کرد، امشب یه فرصت بود که با یه تیر چند تا نشون رو هدف بگیره..
لبخند خیلی محوی از شیطنت به تفکراتش زد و از بالای کتابی که مثلا داشت می خوند به مرد کوچیکش نگاهی انداخت..

خیلی ریلکس روی مبل نشسته بود و با دراز کردن پاهاش روی میز کوتاه رو به روش، لپتاپ رو روی رونش گذاشته بود و مطالبی دقیق رو تایپ می کرد.. نگاهشو از ژست بامزش گرفت و به سمت صورتش برد..
حقیقتا خیلی نمی تونست از اون فاصله صورت کیونگسو رو تشخیص بده چون عینکش رو روی چشم هاش نداشت اما این بازم دلیل نمی شد تا بعد از شش سال رابطه نتونه میمیک های دقیق چهرش رو تشخیص بده..
طبق معمول بدون توجه به وضعیت گردنش، سرش رو تا ته توی لپتاپ خم کرده بود و با عینک مشکی کلفتش مطالب داخلش رو می خوند..

اگر الان نقشه ای نداشت تا اجرا کنه بلند می شد و یک‌ ساعت غرغر ناقابل بهش تقدیم می کرد.
لپتاپی که چانیول بار ها بهش تذکر داده بود روی میز ازش استفاده کنه روی پاهاش بود و بدون این که حتی بعد از اون همه گوشزد کردن، براش اهمیتی داشته باشه، باهاش کار می کرد..
چشمی توی حدقه بابت سر به هوا بودن دوست پسرش چرخوند و کتاب داخل دستش رو کنار مبل گذاشت..

در حال حاضر هیچ کدوم از اون موارد حائز اهمیت نبودن..
الان کارای مهمتری برای انجام دادن داشت که بهتر بود روی اونا تمرکز می کرد..
با بازگشت فکریش به سمت موضوعی که قرار بود مطرحش کنه دوباره اون لبخند محو شیطانی روی لب هاش نشست و بعد از اون، به طور خیلی نامحسوس از جاش بلند شد تا سمت اتاق خوابشون حرکت کنه...

مسافت زیادی نبود چون توی خونه‌ی نسبتا کوچیکشون پذیرایی خیلی بزرگی نداشتن..
وقتی از در اتاق رد شد برگشت و سعی کرد یواشکی چشمی بندازه تا مطمئن بشه که کیونگسو متوجه رفتنش نشده باشه..
هر چند بهتر بود این کارو نمی کرد، چون این حقیقت توی صورتش کوبیده شد که پسر بزرگتر حتی کوچیکترین اهمیتی هم به حضور داشتن یا نداشتنش نمی داد و همچنان بی توجه به اطراف، خودش رو توی کارش غرق کرده بود..

نگاه پوکری به اون مرد بی احساس انداخت و بعد از چند تا ناسزای درون ذهنی، خودش رو از اون مخفیگاه بیرون کشید...
دلش می خواست همین الان در اتاقو محکم بکوبه و کیونگسو رو برای خوابیدن روی مبل مجازات کنه ولی وقتی به کاری که قرار بود انجام بده فکر می کرد منصرف می شد..

نمی دونست کارش چقدر قراره تاثیر داشته باشه اما به هر حال نتیجه کار چیزی بود که چانیول براش برنامه ریزی می کرد...
می خواست ری اکشن دوست پسرشو ببینه... باید می فهمید علت این رفتار های عجیب اخیرش چه دلیلی دارن وگرنه تا چند روز آینده به مرزی می رسیدن که بزنه زیر همه چیزو وسایلش برای پناه بردن به خونه برادرش جمع کنه..

Chansoo History |BooK no.⁶¹²|Where stories live. Discover now