عددی که ساعت رو روی صفحه گوشیش نشون می داد نگاه کرد و بعد چشم هاش رو روی آسمون بالا آورد..
نیمه ابری به نظر میرسید..
خبری راجب بارون نشنیده بود ولی از این حالو هوای ابری اونم توی این ماه خوشش نمیومد..صادقانه هیچ وقت علاقه ای به بارون و هوایی که ایجاد می کرد نداشت و چی از همه بیشتر میتونست به حالش گند بزنه؟
درسته!
تولدش لعنتیش که دقیقا توی یکی از مزخرف ترین ماه های سال قرار داشت..!
هر بار توی این روز مزخرف مجبور بود شمع کیک هاشو با حضور افتخاری یه مشت قطره تبیعد شده از آسمون بگذرونه که پشت سرشون رعدو برق هم چاشنی خرابکاریشون پایین مینداختن و بیشتر پسر جوان رو از مزخرف بودن خودشون مطمئن میکردن.همه ی این ها به کنار.. شاید می تونست گاهی با بارون کنار بیاد ولی با این هوای ابری لعنتی عمرا!
واقعا چرا باید توی روز تولدش اون ابرای مزاحم جلوی خورشیدو بگیرن و حتی خودشونم ندونن دلیل وجود فاکیشون توی آسمون چیه؟؟
این حالت اونو یاد زمانی مینداخت که یه نفر میخواد عطسه کنه ولی عطسه به طرز اعصاب خورد کنی برمیگرده و علاوه بر صورت عقب مونده ای که پیدا میکنی، با یه مغز کلافه مجبوری به اون عطسه لعنتی فحش بدی..
دقیقا مثل کیونگسو که الان قطار وار اون ابر های کوفتی رو توی دلش به باد بدو بی راه گرفته بود و دلیل وجودشون توی دنیارو زیر سوال می برد..فکر کردن به آب و هوای مسخره اون روز رو تموم کرد و برای بار دوم به صفحه گوشیش نگاه انداخت..
باید کارشو تا یک ساعت دیگه تموم می کرد وگرنه جوری توسط عمش به دیوار پین می شد که تا عمر داره مثل یه تابلوی کلاسیک کنار تابلوهای دیگه خونشون لبخند ژکوند بزنه..
ترجیح می داد تولدشو با یه کیک و دوتا هدیه خاتمه بده ولی مثل اینکه عمش امشب برنامهی دیگه ای داشت. انگار قرار بود امشب دقیقه هاشو با سروکله زدن کنار بچه های عمو سامگیل سر کنه و یقین پیدا کنه که تا آخر شب حداقل به سه تا قرص سردرد احتیاج خواهد کرد.شاید اگه واقعا لطف رفقاش نبود از این روز متنفر می شد ولی خب به هر حال اونا بلد بودن چطور کاری کنن که از نفس کشیدن توی این روز بدش نیاد..
آهی به وضعیت خسته کننده و همیشگی روز تولدش کشید و گوشی رو توی کیف ورزشیش انداخت.
نگاهش رو توی محوطه مقابلش چرخوند و دست به کمر نفس عمیقی کشید.. باید تمام توپ هایی که امروز توی تمرینشون استفاده کرده بودن جمع می کرد و این می تونست اعصاب خوردکن ترین قسمت روزش باشه..
باید به شانسش می گفت که یه روز حتما باسنشو ببوسه چون که به خاطر خدا، کودوم بدبختی دقیقا توی روز تولدش مجبور بود توپ های تمرینی بقیهی هم تیمی هاشو جمع کنه و به خاطر اینکه نوبتش بوده اعتراضی هم نکنه؟!
راجب وضعیت هوا هم که می شد فقط حرفی نزد تا بدتر از این به اعصاب خودش گند نخوره..با یه مغز کلافه هودی پسته ای رنگشو از روی نیمکت برداشت و یه ضرب روی پیرهن آستین حلقهی بسکتبالیش فرود آورد..
پاهاش رو سمت توپ های پراکندهای که حتی نمی تونست تعدادشونو حدس هم بزنه تند کرد و کارش رو در راستای جمع کردن و انداختنشون توی سبد مخصوص شروع کرد..
YOU ARE READING
Chansoo History |BooK no.⁶¹²|
Fanfiction• i never believed in angels... and that's why i really hate you my love... for breaking all the beliefs i had.. Genre : romance, fiction, ect. Couple : Chansoo ~|oneshots|~ (وانشات های چانسویی من*)