با احساس تکونهای ریز و ضربههای ملایمی به صورتم از خواب آروم و راحتم بیدار شدم."لوعه؟ چشماتو باز کردی؟ آره آره منو نگاه کن، لطفا"
هوا کمی تاریک شده بود اما توی اون تاریکی هم تشخیص برق سبز اون چشمای بادومی سخت نبود!
روی سینهام نشسته بود و سرش دقیقا بالای صورتم بود و موهاش کاملا توی صورتش پخش شده بودن.(کاور)
لبای خشکم رو با زبون تر کردم"لیلیوم..؟"
خودش رو نزدیک تر کشید جوری که حالا عضو لختش به چونهام چسبیده بود!
با چشمای درشتی که با یه نگرانی دلضعفه آور بهم نگاه میکرد دستای کوچولوش رو همه جای صورتم میکشید تا از سالم بودنم مطمئن شه.
"الان حالت خوبه؟ درد نداری؟ دیگه نمیخوای بخوابی؟ من...مجبور شدم از یکی از قدرتام استفاده کنم!"
نفس عمیقی از عطر رزی که از بین لبهاش خارج میشد کشیدم و گفتم"ما هنوز توی جنگلیم؟ چه اتفاقی افتاد؟"
چونهاش لرزید و پشیمونی جایگزین نگرانی توی چشماش شد"نمیدونم، تو افتادی و بعد...فکر کنم بیهوش شدی. من، دیدم که سرت داشت خون میومد. اول...سعی کردم دردت رو کم کنم تا شاید بیدار شی، بخاطر همین کار؛ چهارتا قارچ رو پژمرده کردم!"
سرش رو انداخت پایین و با ناراحتی سکوت کرد.
هیچ ایده ای نداشتم که اون چطوری اینکار رو کرده بود، اما بعد از سالها از لحاظ جسمی به قدری احساس سبکی و آرامش میکردم که انگار دوباره متولد شدم و بدنم با هیچ دردی آشنایی نداره!از روی سینهام بلندش کردم و نشستم، به درختی که پشت سرم بود تکیه دادم و روی زانوهام نشوندمش و بی توجه به این مسئله که کاملا لخته خیره به نگاه غمگینش پرسیدم"لیلیوم؟ با من حرف بزن عزیزم، بعدش چیشد؟"
دستش رو که جلوی بدنش مشت کرده بود به طرفم دراز کرد و قلبم با دیدن لرزش دست کوچولوش جوری تیر کشید که انگار دوباره تمام دردای دنیا بهم هجوم آوردن.
سریع دستش رو گرفتم و چند بار به پشت انگشتای گلبرگ مانندش بوسه زدم.
"اشکالی نداره نازنینم، فقط حرف بزن. کار اشتباهی کردی؟"
انگشتای باریکش به شصتم فشار آورد و با صدایی که فاصلهای تا شکستن نداشت گفت"ولی تو بیدار نشدی، من..من فکر کردم مردی و...و مجبور شدم. برای اینکه بیدار شی. جون یه خرخاکی رو بگیرم!"
همینکه حرفش رو تموم کرد بلند زد زیر گریه و هق هق آروم و مظلومانهاش توی سکوت جنگل طنین انداز شد.
سریع به خودم چسبوندمش و سرش رو گذاشتم روی شونهام، موهاش رو نوازش کردم و آروم تکونش دادم.
YOU ARE READING
medelive
Fanfiction{°completed°} به نام ستارههای شمالی سرزمین سبز نگاهت پرستیدنی ترین معبود من، و قسم به پرتوان درخشان شفق نفس گیر لبخندت، امروز و فردا و تا به ابدیت؛ تا روزی که هفت آسمان به زانو نشیند و خورشید و ماه در تلاطم پرواز امواج اقیانوس آرام عشق بازی کنند، ج...