یک عاشقانه کوتاه

45 5 7
                                    

اومدیم رستوران.
من و همسرم و پسرم، امشب میتونه یه شب عالی باشه بعد یه هفته کار،

ولی از عصری همه ش یه حس عجیب دارم انگار قراره یه اتفاقی بیوفته دلشوره عجیبی اومد سراغم دو دل بودم به مهراب بگم کنسل کنیم شام بیرون رو ولی دلم نیومد. مهراب دیرتر از من از سر کار برگشت اون رئیس شرکته و تا آخرین لحظه میمونه که مشکلی پیش نیاد ولی من رئیس امور مالی ام هر وقت کارم تموم شه میزنم بیرون، البته چون همسر رئیس هم هستم دیگه بهم سخت نمیگیرن ضمنا باید به پسرمون هم بیشتر برسم پس بعضی روزا دو سه ساعت زود تر میام خونه،

امروز هم من زودتر اومدم و مهراد رو آماده کردم، خودم هم دوش گرفتم و آماده شدم. مهراب هم رسید، لباساشو از قبل آماده کرده بودم پس فقط یه دوش سریع گرفت و کمکش سشوار کشیدم موهاشو، ولی دلشوره رو نمیدونستم چکار کنم، تو دلم رخت میشستن انگار، بهترین کار که همیشه موقع ناراحتی انجام میدم رو انجام دادم

وقتی داشتم موهاشو سشوار میکشیدم از تو آیینه بهش نگاه کردم، با هم چشم تو چشم شدیم، این چشمها این نگاه ها از پنج سال پیش شدن همه دنیام، سرمو بردم پایین و بوسه زدم رو چشماش.

لبخندی زد و گفت نه دیگه ادامه داره دستشو گذاشت پشت سرم و نذاشت دور شم لبامو بوسید آرومه آروم، مثل خودش مثل اخلاقش مثل شخصیتش آروم و متین.
منم آروم شدم، حسم بهتر شد،
گفتم: پاشو عزیزم دیر نشه.
با لبخند جوابمو داد گفت چشم، بلند شد سوییچ رو برداشت و با هم از اتاق زدیم بیرون،
مهراد تو بغل پرستارش بود تا مارو دید خودشو کشید سمت ما، مهراب بغلش کرد و یه بوسه به لپ تپلش زد و سوییچ رو داد دست من.
+امروز مامانی میرونه تا من و پسرم با هم کمی خلوت کنیم. باشه؟
با لبخند گفتم
_چشم امر دیگه هم داشتید در خدمتم.

شکوه خانم پرستار مهراد گفت:خانم اگه با من کاری ندارید من هم برم.
-شکوه خانم بمون تا یه جایی میرسونیمت.
*ممنون خانم لطف میکنید.
اومدیم پارکینگ سوار شدیم و شکوه خانم رو دم ایستگاه مترو پیاده کردیم و راه افتادیم سمت رستورانی که مهراب گفته بود.
نیم ساعت بعد رسیدیم.
-وای مهراب من اینجا رو ندیدم چه قدر خوشگله.
+من که جای بدی نمیارمتون عزیزم.
لبخند زدیم و سمت یه میز دونفره گوشه سالن رفتیم.
رستوران تقریبا پر بود.

گارسون اومد سفارش دادیم فضای رستوران خیلی قشنگ بود تازه افتتاح شده بود.

دکوراسیون مدرن موسیقی زنده همه چی عالی انقدر همه چیز قشنگ بود که پسر دو ساله م هم سر ذوق اومده بود صندلی کودک براش آووردن روش نشسته بود و دستاشو به هم میزد و با ریتم ملایم آهنگ خودشو تکون میداد، این کارش لبخند به لبمون آورد و دلشوره غروب رو شست، گارسون پیش غذا رو اورد.
من پشت به ورودی سالن نشسته بودم و ورود و خروج ادمها رو نمیدیدم، خب مهم هم نبود،

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 12, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

داستان های کوتاه منWhere stories live. Discover now