روی کاناپه راحتی داخل سالن کنار برادرم نشسته بودم و به دو تا پسر رو به روم خیره شده بودم در گذر از زیبایی غیرقابل انکارشون روح های پاکشون واقعا من و تحت تاثیر قرار داده بود
"جیسونگ به همسایه های جدیدمون سلام کن"
بالاخره چشمام و از اون دونفر گرفتم و با چشمای گرد به هیونگ نگاه کردم همسایه؟؟؟خدای من این مزخرف ترین اتفاق ممکنه خودم و جمع و جور کردم و با لبخند ساختگی دوباره به اون دوتا پسر نگاه کردم چان هیونگ دستش و به سمت یکی از اون دو پسر گرفت
"ایشون اقای لی هستن لی لینو دوست پدر و یکی از سهام داران شرکت"
به مرد رو به روم نگاه کردم موهای نقره ایش و به سمت بالا حالت داده بود و کت و شلوار مشکیش به خوبی روی تنش نشسته بود برای اینکه دوست پدر باشه زیادی جوون نبود؟
کمی به جلو خم شدم و دستم و به سمتش دراز کردم اون هم کمی جلو امد و دستم و گرفت
"از اشنایی باهاتون خوشبختم اقای لی"
به دستم فشار کمی وارد کرد و بدون هیچ حرفی عقب رفت نگاهم و ازش گرفتم و منتظر به چان هیونگ نگاه کردم تا اون یکی پسر رو هم بهم معرفی کن هیونگ لبخند ارومی زد و به پسری که کنار لینو نشسته بود و موهای سفیدش داخل چشماش ریخته بود نگاه کرد
"ایشون برادر اقای لی..."
پسر وسط حرف هیونگ پرید
"ای ان هستم ولی هرچی که دوست داری صدام کن از اونجایی که همسنیم امیدوارم دوست های خوبی برای هم بشیم"
لبخند ارومی زدم و به چشمای خاکستری رنگ و کشیدش خیره شدم
"منم هان جیسونگ هستم برادر کوچیکتر کریستوفر"
قیافه ای ان رنگ تعجب به خودش گرفت
"فامیلی های متفاوتی دارید از یک پدر نیستید؟"
هیونگ خنده ای کرد و دستش و پشت کمرم گذاشت
"جیسونگ در اصل پسر خاله منه زمانی که خاله و شوهر خاله من داخل تصادف فوت کردند پدر و مادرم جیسونگ و به سرپرستی گرفتن"
خب شاید یه قسمت کوچیک از زندگیم و براتون نگفتم....
خانواده من داخل یه حادثه وحشتناک رانندگی جونشون و از دست دادن پنج سالم بود که فهمیدم خواهرم ، مادرم و حتی پدرم و برای همیشه از دست دادم و قراره از این به بعد دیدنشون برام تبدیل به ارزو بشه زمانی که خانوادم تصادف کردند منم همراهشون بودم اگر اون روز هیونجین ازم محافظت نمیکرد منم همراه اونا این دنیا رو ترک کرده بودم هیونجین همیشه ناجی من بود حلقه زدن اشک و میتونستم داخل چشمام حس کنم نفس عمیقی کشیدم و برای اینکه اشکام نریزه تند تند پلک زدم و سعی کردم لبخندی که از روی لبم رفته بود و برگردونم
"کریستوفر میتونیم یکم با هم خصوصی صحبت کنیم؟"
این پسرک کله نقره ای چه کار خصوصی میتونست با هیونگ من داشته باشه؟
"حتما لطفا دنبالم بیا"
چان هیونگ از روی کاناپه بلند شد و همراه اون پسر به سمت اتاق کار پدر رفتن وحشتناک در مورد موضوعی که میخواستن صحبت کنن کنجکاو شده بودم و دلم میخواست برم و از پشت در به حرف هاشون گوش بدم اما با وجود پسر برفی که رو به روم نشسته بود این کار غیر ممکن بود
"دانشجوی؟"
با صدای اروم و خجالت زده ی پسر برفی نگاهم و بهش دادم با دیدن نگاه من گونه هاش به سرعت رنگ گرفت
"فکر کنم سوال احمقانه ای پرسیدم"
خنده ی ارومی کردم به گونه ها و گوش های سرخ شدش خیره شدم اون پسر زیادی شیرین بود
"اره دانشجوی حقوقم"
چشمای روباهیش برق ارومی زد
"من دانشجوی هنرم داخل دانشگاه ملی سئول"
" چطور روز به روز زیبا تر و کیوت تر میشه؟"
با صدای اروم فلیکس سرم و سمتش برگردوندم و با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم این دوتا چشون شده بود ؟فلیکس به بازوی هیونجین چنگ زده بود و با چشمای ذوق زده به پسر برفی نگاه میکرد و هیونجین با لبخندی که ازش بعید بود جوری به پسر نگاه میکرد انگار پاستیل خرسیه
"هیونگگگ"
با صدای اعتراض پسر برفی سرم و به سمتش برگردوندم و با دیدن نگاهش که مستقیم روی هیونجین و فلیکس بود چشمام به بزرگترین حالت خودشون در امدن
"ببخشید؟"
ای ان نگاهش و به من داد و لبخند کج و کوله ای زد
"ببخشید سرویس بهداشتی کجاست؟"
با دهنی که هنوز از تعجب باز بود به سمت جایی که سرویس بهداشتی بود اشاره کردم ای ان از جاش بلند شد و بعد از تعظیم کوتاهی شروع به دویدن کرد
سریع به سمت فلیکس و هیونجین برگشتم و چشمام و تنگ کردم
"اون صدات و شنید و شما رو دید مگه نه؟"
اوهوم ارومی از بین لب هر جفتشون خارج شد
"اوهوم؟فقط اوهوممم؟لعنتیااااا میفهمید الان چه اتفاقی افتاد؟؟؟یه ادم شما رو دیدههه این غیر ممکنهه"
" اروم باش جیسونگ اون پسر انسان نیست"
با عصبانیت از روی کاناپه بلند شدم و رو به روی هیونجین ایستادم
"اون انسان نیست؟متوجه حرفی که داری میزنی هستی؟ اون جسم داره بقیه میتونن ببیننش!"
با قرار گرفتن دست فلیکس روی شونم با عصبانیت سمتش برگشتم
"هانا موجودات ماورایی فقط فرشته ها و شیاطین نیستن موجوداتی مثل الهه ها ، روباه های نه دم و یا حتی جادوگر ها به راحتی میتونن بین انسان ها زندگی کنن بدون اینکه بقیه متوجه بشن"
"چییی؟؟؟لیکس من کتاب های زیادی در مورد افسانه ها و موجودات غیرطبیعی خوندم و داخل هیچ کدو...."
با صدای هیونجین حرفم و قطع کردم و بهش خیره شدم
"کتاب ها ، افسانه ها همشون دروغن جیسونگ هیچ کدوم از انسان ها از واقعیت خبر ندادن و کتاب ها رو فقط با تخیلات خودشون پر کردند داخل کتاب هایی که خوندی چی نوشته بودن؟خون اشام ها فقط با خون انسان ها انرژی کافی و لازم و میگیرن و نور خورشید پوستشون و میسوزنه؟مسخرست!گرگینه ها داخل ماه کامل درنده میشن؟دروغه!شیاطین فرشته ها و انسان ها رو به گناه الوده میکنن؟مزخرفه!پری ها موجودات دوست داشتنی و ظریفی هستند؟فاجعه است!پری ها همیشه از قوی ترین جنگجو های بهشت بودن ، گرگینه ها همیشه محافظ ماه و الهه ماه بودند و از اروم ترین موجودات به حساب میان ، شیاطین شکنجه گر ادم های عوضی هستند که با کار هاشون خون نفرات زیادی و ریختن و خون اشام ها شکارچی های روح های سیاه هستند و از خون انسان ها متنفرن ، کتاب های شما جز دروغ چیز دیگه ای نیست!"
"پس...پس بهشت وجهنم چی؟تو خودت بخاطر یه موجود از بهشت اینجایی...اگر شیاطین..."
با شنیدن صدای جدیدی نگاهم و از هیونجین گرفتم و به سمت صدا برگشتم با دیدن لینو حس کردم خون داخل رگ هام یخ زد
"درسته که رابطه فرشته ها و شیاطین ممنوع اعلام شده ولی این بخاطر بد بودن شیاطین نیست این قانون فقط بخاطر بهم نریختن نظم بین جهان هاست، رابطه دوستانه بین موجودات بهشتی و جهنمی ؟خب این کاملا عادیه ولی رابطه عاشقانه نه شاید از نظر تو ظالمانه باشه ولی برای موجوداتی از این دو نژاد که عاشق هم میشن مجازاتی جز فرستاده شدنشون به دنیای زیرین یا همون سیاه چال شما نیست و هیونجین فقط بخاطر مقامش الان اینجاست و گرنه الان باید داخل اون دنیا در حال سوزوندن اخرین پر های ابریشمی بالش بودن"
با تصور اتفاقی که ممکن بود برای هیونجین بیفته به خودم لرزیدم و اشک داخل چشمام حلقه زد به سمت هیونجین برگشتم و داخل چشماش نگاه کردم با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می امد با صدایی که به گوش مرد رو به روم برسه گفتم
"ولی...ولی چرا؟"
هیونجین فاصله ای که بینمون بود و پر کرد و با دستاش صورتم و قاب کرد و لبخند ارومی زد
"اخرین باری که دادگاه اجازه ازدواج این دو نژاد و داد موجودات کثیف زیادی به وجود امدن که باعث بهم ریختن زمان و جهان ها شدن اون ها شروع به راه انداختن جنگ های بزرگ بین انسان ها کردند و مکان های زیادی از بهشت و سوزوندن و باعث فرار کردن روح های سیاه شدند فرزندان روشنایی و تاریکی موجوادتی بی احساس و بی منطقن که خودشون و برتر از همه میدونن و کاری جز گند زدن به همه چی بلد نیستن"
با فرو رفتن داخل اغوش گرم هیونجین به اشک هام اجازه سرازیر شدن دادم اینقدر فکرم درگیر این موضوع شده بود که دقتی به چان هیونگی که پشت لینو ایستاده بود اطلاعات زیادی که لینو داشت و یا حتی فلیکسی که سعی در اروم کردن ای انی که صورتش با اشک خیس شده بود نکرده بودم________________
سلام سلام
اینم از پارت دوم
امیدوارم دوسش داشته باشید ^^
خوشحال میشم نظرتون و بدونم•-•💛
YOU ARE READING
❄Beyond our beliefs❄
Fantasyلحظه ای که طناب دار عشقت را به دور گردنم انداختند برای نجات جانم اسم تو را فریاد زدم غافل از انکه تو زودتر از من جان باخته بودی Beyond our beliefs Couple : minsung * hyunin Genre : drama * fantasy * romance روز های آپ : جمعه #minsung #Hyunin #han ...