PayBack

489 50 8
                                    

دود سیگارش که از دهنش بیرون اومد، جلوی چشم های تنگ شده از تمرکزشو گرفت. به ثانیه نکشید، پوک بعدیو زد. عصبی بود، درونش هنوزم در حال اتیش گرفتن بود، اما تو روزای گذشته که صرف پیدا کردن اون عیاش هرزه شده بود، اون اتیشو زیر خاکستر دفن کرده بود، تا بتونه با اتیش سردش یعنی خونسردیش خودشو کنترل کنه و هرثانیشو هوشیار باشه.
سیگار دوازدهمو تو جا سیگاری خاموش کرد، خاکسترای وجودش داشتن کنار میرفتن و اون نمیخواست. واسه همین دو ساعت تمام توی سکوت تهوع آوری مشغول تماشای مرد نفرت انگیز روبروش بود که با زنجیر روی صندلی وسط اتاق بسته شده بود.
مرد بسته شده، با اینکه ضعف داشت و رنگش پریده بود ولی سعی میکرد سرشو بالا بگیره تا نشون بده خونسرده و هیچ مشکلی نداره و هنوز همون نگاه مغرورانه و گستاخ رو داشت، همون نگاهی که ژان قسم خورده بود برای همیشه برقشو خاموش کنه.
ژان هربار که نگاهش به اون مرد و حرکات ازاردهندش میفتاد ناخوداگاه یاد اون روز نحس براش تداعی میشد و خاکسترای بیشتری از رو اتیش درونش بلند و پراکنده میشدن.
با دیدن ابروی بالا رفته مرد، دندوناشو روی هم سابید، سیگار بعدیو روشن نکرده تو دستش له کرد و به ضرب بلند شد و به سمتش رفت. اتاق نیمه تاریک بود ولی هردو میتونستن برق تو چشای همو ببینن، یکی برق نفرت و یکی نخوت.
ژان خم شد، یکی از دستاشو رو پشتی صندلی و کنار گردن مرد قرار داد، و اون یکی روی زانوش باقی موند. این اتصال تاریک و سرد بیشتر و بیشتر عصبانیش میکرد ولی اون همچنان باید خونسرد میموند. نفس عمیقی کشید و بعد عقب رفت.
سکوت سنگین و هاله های سرد و در عین حال سوزان طوری توی اتاق موج گرفته بودن که هرکسی پاشو اونجا میذاشت در جا پودر میشد!
ژان جلوی پنجره های قدی اتاق وایساد و از لای پرده نگاهی به بیرون انداخت، بعد با یه لحن پر از تمسخر و تحقیر رو به مخاطب پشت سرش گفت:
"خب پدر جد مافیا، از اینکه اینجایی چه حسی داری؟"
برگشت، دستاشو تو جیبش کرد، به دیوار کنار پنجره تکیه داد و با پوزخند، نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپاش انداخت:
"همین بودی دیگه؟ پدر بزرگ، پدر جد، نوه، نتیجه. حالا هرچی. واسه من تو جوجه مافیام نیستی. چون می بینی که خیلی راحت تو دستام گرفتمت."
مرد با صدای عمیق و گرفته ای در جوابش پوزخند کجی زد، پلکی زد که بخاطر ضعفش مدت بیشتری بسته موند و با زبون زدن لبای خشکش کلمات ازار دهندشو بیرون ریخت:
"توام یه جوجه پلیس خوشمزه ای."
خب مسلما این جمله ای نبود که ژان انتظار شنیدنشو داشته باشه، اون مرد هرزه حرفای کثیفشم با خودش اورده بود و خب هرچی بیشتر به کثافت کاریاش ادامه میداد عاقبت خودش وحشتناک تر میشد.
دستاش مشت شد، و سعی کرد با نفسای عمیق ولی پنهانی خودشو آروم کنه، اون شیائوژان بود کسی که حتی دوستای نزدیکشم نمیتونستن باهاش همچین شوخیایی بکنن. و اون مرد هرزه..
با همون ژست ولی با سرکج شده سمتش قدم برداشت:
"خب میدونی تلاشت به جایی نمیرسه. چون دلیلی برا عصبانی شدن نیست وقتی قراره بی حساب بشیم وانگ ییبو."
و بعد لبخند پهن و درخشانی زد، برق دندونای سفیدش با برق چشمای شرورش ترکیب شده و منظره دلهره آوریو ایجاد کرده بودن.
ییبو سعی کرد تمرکز کنه، چشاشو تنگ کرد انگار داشت تحلیل میکرد که اون چی گفته.
ژان دوباره خم شد، و با تفریح ادامه داد:
"داری درست فک میکنی جوجه مافیا!"
قیافش حالت دل سوزانه تصنعی به خودش گرفت و دستشو نوازش وارانه به سمت صورت ییبو برد:
"زمانی با هم تسویه میکنیم که زیرم نه صدای ناله هات بلکه صدای فریاداتو بشنوم!"
ییبو با شنیدن حرف ژان و دیدن دستش به شدت سرشو عقب کشید و با چشمایی که از عصبانیت و نفرت می درخشید بهش خیره شد.
لذت ژان شروع شده بود، دیدن این برق نگاه تا اخر، درست مثل خودش.
سر ژان با عقب رفتن سر ییبو به سمتش کشیده شد و جلو رفت. با همون لحن که حالا سوهان روح ییبو شده بود و با صدای آروم و کشداری که هرکسیو میتونست تحریک کنه ادامه داد:
"هاه! چی شد وانگ ییبو! ساکت شدی؟ دیگه نمیخوای نازم کنی بگی عروسک هورنی؟"
سرش باز کج شد و با لبخند یه وری و شرورانه ای ادامه داد:
"اصلا نگران نباش چون من امشب قراره جای تو اینکارو بکنم. فقط این بار جای عروسکا عوض میشه."
رنگ تنفر و خشم تو نگاه ییبو پر رنگ و پررنگ تر میشد، و این تیرگی رابطه مستقیمی با درخشان شدن لحظه به لحظه لبخندای ژان داشت.
نیشخند کجی زد و ادامه داد:
"درسته ییبو! درد و تحقیر روحی، این کارمن تورو میکشه ارررباب!"
بعد صاف وایساد، دستاشو باز کرد و یه نیم چرخ زد و با صدای بلندتری ادامه داد:
"واو! ارباب وانگی که زیر یکی دیگه به فاک رفت!"
سیگار بعدیو گوشه دهنش گذاشت و با فندکش روشنش کرد، دودشو با مکث بیرون داد و با چشای نیمه بازش به خاطر دود گفت:
"این خبر میتونه بترکونه مگه نه؟"
و بعد با حرصی ناگهانی جلو اومد، جلوش خم شد، دستی که سیگار داشتو روی تکیه گاه صندلی کنار گردنش قرار داد و چشماشو تو نگاه خشمگین ییبو دوخت. مردمک چشماش مرتب تکون میخورد و از یه چشم ییبو به اون یکی چشمش حرکت میکرد.
"مگه نه وانگ ییبو؟ من امشب میتونم با همین انگیزه تحقیر و له کردنت بارها و بارها بیام. داخلت، روی بدنت، رو صورتت، و..."
فکشو محکم و با حرص و با وجود مقاومت شدید ییبو گرفت، طوری که لباش از هم باز شد:
"تو این دهن کثیفت تا دیگه یادش بره چطوری باید به بقیه حرفای کثیف بزنه!"
ییبو با همون وضعیت دندوناشو به هم فشرد، ژان همونطور که دستش رو فکش بود جلو رفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
"کاری میکنم لذت بردنو یادت بره ارباب وانگ!"
بعد این حرف خیلی سریع بلند شد، سیگارشو پرت کرد یه طرف، زنجیر دور بدن ییبو رو باز کرد، بعد با حرصی آشکار کشوی میزشو باز کرد و قیچی رو بیرون کشید، اومد طرفش و چون احتمال میداد مقاومت کنه و خودشو زخمی کنه رفت پشتش، قیچی رو از یقه پشتی داخل کرد و تا پایین پیرهنشو برید. ییبو بعد اینکه فهمید میخواد چیکار کنه مقاومتو شروع کرده بود ولی ژان محکم دستشو روشونه ش گذاشت و نذاشت خیلی حرکت اضافه ای بکنه. دستشو دو طرف لباس پاره ش گذاشت و به طرفین کشید. و بعد اومد جلو و لباس آویزونو از آستیناشم قیچی کرد و بعد کامل از بدنش دراورد.
"شیائوی کثافت قسم میخورم بکشمت. میکشمت حتی یه لحظم تردید نکن. یادت نره با کی درافتادی."
و باز بشدت بدنشو تکون میداد. با اینکه می دونست راه نجاتی براش نیست، ولی غریزش اجازه نمیداد به همین راحتی خودشو در اختیار اون مرد قرار بده. در حالیکه می دونست، اون شب قراره غرورش، مردونگیش، و ابهتش نابود بشه.
ژان آروم خندید:
"هی هی هی! اروم باش. من امشب مخدر مصرف کردم واسه همین به این زودیا ارضا نمیشم. الان مقاومت نکن، انرژیتو بذارواسه بعد!"
بعد حالت متفکری به خودش گرفت، دستشو زیر چونش برد و بالا رو نگاه کرد:
"هرچند توام قرار نیست ارضا بشی!"
ییبو فقط از حرص دندوناشو رو هم فشار میداد، طوری که رگای بدن و صورتش بیرون زده بود. ژان یکم به سمتش خم شد و دست رو زانوهای خودش گذاشت:
"اومو اومو، حیف پوست مث برفت نیست که با حرص خوردن خرابش کنی؟ هرچند این سرخی ناشی از عصبانیت با این سفیدی بدنت واقعا ترکیب سکسی و جذابی درست کرده!"
دستشو رو بدنش کشید:
" گفته بودم بهت که عاشق رنگ قرمزم؟"
پره های بینی ییبو طوری باز و بسته می شد که هر لحظه ممکن بود دود ازش بیرون بزنه. حالا زنجیر دیگه دور بدنش نبود ولی بخاطر دارویی که بهش تزریق کرده بودن، بدنش ضعیف و سست شده بود. وگرنه اگه تو حالت عادی بود تا حالا صدبار اون دندونای سفید و خرگوشیشو تو حلقش می ریخت.
بعد تو یه حرکت آنی صاف وایساد و پشت صندلی ییبو رفت، یه دستشو رو کتفش گذاشت و یکیو رو پشتی صندلی و از عقب صندلی رو کشید و به طرف وسط اتاق برد. ییبو همچنان تقلاهای ریزی میکرد ولی عملا کار خاصی نمی تونست بکنه. اما هنوز قدرت حرف زدنشو داشت.
وقتی دید زیر یه میله شبیه میله های تاب قرار گرفته، که از قسمت بالاییش دو تا زنجیر آویزونه با تک خنده ای از شدت تنفر و درحالیکه از شدت ضعف عرق کرده و رنگ پریده بود روی زمین تف کرد:
"شیائو ژان فقط امشب منو بکش چون اگه زنده از اینجا برم بیرون هیچ تضمینی نمیدم که بقیه عمرتو بتونی سالم و بدون دردسر زندگی کنی."
حتی صداشم به قدرت قبل نبود، ولی میدونست درحدیم نبود که بیهوش بشه، فقط ضعیف شده بود. و این معنیش این بود که هر اتفاقی که امشب میفتاد رو کامل و بدون کم و کاست حس میکرد و می دید.
ژان دستای ییبو رو بلند کرد و دستبندشو به هردو زنجیر متصل کرد، بعد با استفاده از اهرمی که روی میله های کناری قرار داشت زنجیرا رو بالاتر کشید. اینکار دستای ییبو رو به سمت بالا کشوند و اونو بلند کرد. به محض بلند شدن ییبو، ژان صندلی رو با لگد پرت کرد یه گوشه اتاق. بعد همونطور که با شنیدن حرف ییبو خندش گرفته بود گفت:
"عاح پدرخوانده بامزه!"
چنگی به موهای ییبو زد و سرشو با شتاب عقب کشید:
"حتی تو این وضعتم جرات داری منو تهدید کنی؟ تو اول از زیر من زنده بیرون بیا بعد تهدید کن بچه!"
چنگشو محکم تر کرد که باعث شد سر ییبو عقب تر کشیده بشه، صورتش از درد جمع شده بود و چشاشو بسته بود. ژان با دندونای رو هم فشرده سرشو زیر گوشش برد و اغواگرانه زمزمه کرد:
"الان فقط تمرکزتو بذار رو سرویس دادن به من."
بعد ناگهان عقب کشید و سرشو با خشونت رها کرد. ییبو صدای پاشو شنید که چند ثانیه ازش دور شد و دوباره اومد سمتش. و بعد حس کرد!
چیز سفتی به نرمی از پایین پاش کشیده شد و بالا اومد. ییبو احمق نبود میدونست چیزی که داره باهاش لمس میشه با توجه به سرپهنش یه شلاق اسبه! اون هیچ وقت از این وسایل روی کسایی که باهاشون میخوابید استفاده نکرده بود. برعکس تا جاییکه میتونست در ازای غروری که ازشون میگرفت بهشون لذت میداد. و حالا جاش عوض شده بود با این تفاوت که اون قرار نبود در قبال غرورش لذت دریافت کنه. ذاتا لذتی درکار نبود. ژان حتی اگه بهترین پارتنر سکس دنیا هم بود، نمیتونست بهش لذت بده چون اون یه ارباب ذاتی بود. چه برسه به الان که میخواست بهش درد هم بده. ییبو فقط آرزوی مرگ میکرد.
ژان هنوز شلوار ییبو رو از پاش درنیورده بود، با این فکر لبخندی زد و دلیلشو با صدای بلند گفت:
"اصلا دوس ندارم شب به این خوبی به این زودیا تموم شه. هوم؟ تو چی فک میکنی جوجه مافیا؟"
شلاق که به باسنش رسید ژان پوزخندی زد و به چپ و راست حرکتش داد. خودش میدونست داره چیکار میکنه و چطور با هر حرکتش غرور و شخصیت وانگ ییبو رو له میکنه. روحش داشت ارضا میشد، آهی از لذت کشید و شلاقو بعد از کمی باز دادن بالاتر برد و روی کمر لختش کشید.
ییبو با حس کردن شلاق کمرشو به سمت بالا و جلو کشید تا خودشو فاصله بده، اما ژان با پوزخندی که عمیق ترش کرده بود شلاقو بیشتر به پوستش فشار داد و تو سکوت تقلاهاشو تماشا کرد.
ژان بارها این حرکات رفت و برگشتیو رو بدنش انجام داد. و خب از اینکار قصدی داشت. میخواست عادتش بده و وقتی بدنشو شل کرد و ریلکس شد ضرباتشو وارد کنه. اینجوری هم دردش بیشتر بود هم لذت دیدن قیافه شوکه و غافلگیرش نصیب ژان میشد. پس شروع کرد به حرف زدن تا نشون بده فعلا عجله ای نداره.
نیشخند کجی زد و همونطور که شلاقو به رون راستش فشار میداد زمزمه کرد:
"بدن خوبی داری وانگ ییبو. نمیشه منصف نبود و بخاطر دشمنی حقیقتو نگفت. بدنت چیز خوبی برای به فاک رفتنه."
ژان حتی یه لحظه رو هم از دست نمیداد. هم با حرفاش هم با رفتاراش داشت اونو تحقیر میکرد. خم شد روش و کنار گوشش ادامه داد:
"عروسکات بهت نگفتن اینو؟"
عقب رفت و ادامه داد:
"اشکال نداره من به عنوان دلبر ترین عروسکت دارم اینو بهت میگم."
بعد چونشو با حالت متفکری بالا داد:
"دلبر بودم دیگه اره؟"
ییبو بخاطر فشاری که شلاق به پاش میورد دندوناشو روهم فشار داد، میدونست دراومدن کوچیکترین صدایی ازش مساوی شادی اون مردکه. پس هراتفاقی که امشب میفتاد نباید صدایی ازش درمیومد.
و ژان اینو خوب فهمید اما به جای عکس العمل سریع فقط اروم وایساد و همچنان به همون کارش ادامه داد.
حالا ییبو مثل اول تو حالت اماده باش نبود و بدنش از اون سفتی و خشکی اول دراومده بود، تقریبا تو حالت خلسه فرو رفته و ضعفشم این خلسه رو چند برابر کرده بود.
ژان از همین فرصت استفاده کرد و بدون اینکه مهلت فکر کردن حتی به خودش بده شلاقو بلند کرد و محکم به کمرش کوبید. ییبو کمرش صاف شد و مث یه فنر به جلو پرید. لباشو محکم به دندون گرفته بود که یه موقع صدایی ازش بلند شه و لذتو دو دستی تقدیم اون مرتیکه نکنه. ژان ضربه بعدی رو محکم تر کوبید و خندید:
"اوه پدرخوانده مافیا داره صداشو از من دریغ میکنه؟ عب نداره تلاشتو بکن."
ضربات بعدی رو محکم و پشت سرهم وارد میکرد و بین ضربات حرف
میزد:
"امشب.."
ضربه بعدی.
"من..."
همون طور که نفس نفس میزد ضربه بعدو رو کمرش کوبید:
"غرورتو..."
با صدای برخورد سر پهن شلاق با پوست اون، همزمان دو حس حرص و آرامش بهش تزریق میشد:
"خورد میکنم."
ییبو تموم این مدت دندوناشو محکم تو لباش فرو کرده بود و فریادشو میخورد. مطمئنا اگه الان آینه جلوش بود، ژان میتونست چهره عرق کرده و تو هم جمع شدشو ببینه.
شلاقو رها کرد و دوباره قیچی رو برداشت و این بار به جون شلوارو لباس زیرش افتاد. ییبو دوباره شروع به تقلا کرد. باورش نمیشد که واقعا داره این اتفاق میفته. از ته قلبش ارزو میکرد که ژان فقط به زدنش اکتفا کنه. ولی میدونست اینطور نمیشه و اون میخواد تحقیرش کنه. تقریبا اماده بود فریاد بزنه و بهش بگه ولش کنه. ولی این دقیقا همون چیزی بود که اون جوجه پلیس میخواست. و ییبو قصد نداشت چیزی که میخواستو بهش بده. حداقل نه به این راحتی و زودی.
وقتی ضربه های ژان روی باسن و پاهاش فرود میومد دیگه به راحتی قبل نمیتونست خودشو نگه داره. چون الان جاهای حساس ترش هدف حمله های اون بود. لباش از شدت فشار دندوناش خونی و کبود شده بود و بیشتر دیگه نمیتونست فشارشون بده.
نتیجه این شد که یه ناله ریز از دهنش در رفت و این انگار مجوزی باشه برای حنجره ازار دیدش، فریادهاشو هم کم کم ازاد کرد.
این صداها آبی بود روی آتیش وجود ژان که هر لحظه بیشتر شعله میگرفت. انرژیش بیشتر شد و این روی قدرت ضربه هاشم تاثیر گذاشت. و به تبع فریادهای ییبو هم بلندتر میشد.
دست از کار کشید و به پوست قرمز شده و ملتهب ییبو خیره شد. اونقد سریع و شدید ضربه میزد که به نفس نفس افتاده و خیس عرق بود.
"اوه!... رییس وانگ!.... کاش... میتونستی بیای.... و خودتو... ببینی.... فوق العاده بنظر... میرسی."
ییبوهم به نفس نفس افتاده و غرق عرق بود و بدن خیسش باعث شده بود که ضربه ها براش دردناک تر بنظر برسه. تو زندگیش هیچوقت، هیچکس باهاش همچین کاری نکرده بود. چون جراتشو نداشتن. اون با یه قاشق نقره توی دهنش بزرگ شده بود و حتی پدر بزرگ سخت گیرشم برای تنبیهش دست روش بلند نکرده بود.
اون تو مافیا بود و با انواع ادمای خشن و عوضی سرو کار داشت. اما
کتک خوردن و تحقیر؟ دو کلمه ای بود که باهاشون کاملا غریبه بود.
ژان ضربه اخرو به عنوان حسن ختام بهش زد که ییبو از ته دلش داد کشید. به نظر میومد تموم درد و فشار اون مدتو یه جا خالی کرده.
بعد ژان سر پهن شلاقو عمودی گرفت و لای شکاف باسنش فرو کرد. چونشو با حرص بالا داد و رو به ییبو زمزمه کرد:
"فکر اینکه قراره لذت ببریو از سرت بیرون کن رییس خفن."
ییبو با حس سر اون شیء غریبه با خصوصی ترین عضو بدنش لرزید و با همه توان باقی موندش سعی کرد خودشو بکشه جلو. اما ژان کمر ییبو رو گرفت و شلاقو به جلو فشار داد.
"چی شد رییس وانگ؟ چرا نمیتونی خودتو نجات بدی؟"
بیشتر فشارش داد و باز داد ییبو رو دراورد.
"یعنی از پس این عروسکت برنمیای؟"
ییبو از لابه لای دندونای به هم فشردش گفت:
"ول...ولم کن.. کث..کثافت."
ژان انقد محکم شلاقو فشار میداد که بدن ییبو به جلو متمایل شده بود.
"اوه پدرخوانده، هنوزم میتونی اینجوری حرف بزنی؟ فک نکنم دیگه غروری برات مونده باشه. اگه مونده باشه هم میتونم کمکت کنم از بین ببریش. چطوره هان؟"
ییبو باز به سختی گفت:
"خفه... شو."
ژان پوزخندی زد:
"خیلی خب."
شلاقو با یه فشار نهایی به کناری انداخت. ضربه ای روی باسن ییبو کوبید، بعد دوطرف باسنشو چنگ زد و از پشت چسبید بهش، سرشو روی شونه ش گذاشت و با لبخند گفت:
"چطوره با یه زبون دیگه باهم حرف بزنیم؟"
فشاری به هردو لپ باسنش داد و سرشو کج کرد:
"مثلا با زبون عروسکا!"
ییبو تکون شدیدی به خودش داد و داد زد:
"کثافت ع وضی...."
ولی هنوز نتونست جملشو کامل کنه که دو انگشت ژان با شدت داخلش فرو رفت. نفسش بند اومد و حرفاش تو گلوش گیر کرد.
"اشتباه نکن. اینکارا واسه این نیس که بهت حال بدم. من فقط نمیخوام زخم شی که بعدش غش کنی و مدت حال کردن من محدود بشه."
تمام تمرکزش رو گشاد کردن اون و نخوردن انگشتاش به پروستاتش بود که مبادا حتی تصادفیم دچار لذت بشه.
ناله های دردآلود ییبو میتونست باعث ارضا شدن ژان بشه ازاونجایی که دیک بالا اومدش همین حالام داشت به شلوارش فشار میورد.
انگشتاشو به حالت قیچی وار باز و بسته میکرد و با حرص به دیواره داخلیش میکشید. سرشو که هنوز رو شونش بود نزدیک گوشش کرد و اروم زمزمه کرد:
"اینکاریه که همیشه با عروسکات میکنی. الان چه حسی داره وقتی خودت داری با انگشتای یکی دیگه گاییده میشی؟"
ییبو عرق کرده و سرشو عقب داده بود. لبای زخمیشو به هم فشار میداد و نمیتونست حرف بزنه. داشت درد میکشید و ژان اینو از رگ های گردنش که بیرون زده بود می فهمید. دوباره زمزمه کرد:
"داد بکش ییبو. کسی غیر منو تو اینجا نیست."
دوانگشتشو بیرون اورد و سه انگشت رو با ضرب داخل برد و با دندونای به هم فشرده گفت:
"داد بکش."
ییبو هنوز داشت تحمل میکرد، اما درد مستقیما رشته های عصبیشو هدف گرفته بود و میتاخت.این درد شدید به سرشم رسیده بود و حالا نمیدونست بخاطر کدوم دردش ناله کنه، درد ضربه های شلاق رو بدنش، درد انگشتای ژان داخلش، یا درد سر و لبای زخمیش. اما با ورود سه انگشت با اون شدت بالاخره اخی از لابه لای لب هاش فرار کرد و ژان اونو رو هوا قورت داد. سه انگشتشو با حرص و زور از هم جدا میکرد. ییبو به حدی
تنگ بود که حس میکرد داره به انگشتاش فشار میاد و برای باز شدنشون مجبور بود فشار زیادی وارد کنه. و ژان نمیتونست جلوی دهنشو بگیره. انگار تحقیرش از طریق بدنش کافی نبود و باید با حرفاشم آزارش میداد.
"آره خب بایدم انقد تنگ باشی، به هرحال این سوراخت هیچ وقت فکر نمیکرد که قراره یه روز به فاک بره."
و با گفتن این حرف فشار دستاشو بیشتر کرد. ییبو تقریبا به هق هق افتاده بود:
"ولم..کن...حرومزاده."
ژان خندید. ازش فاصله گرفت و روی پاهاش نشست. سرشو نزدیک سوراخش کرد و با تعجب پرسید:
"نه جدا چرا انقد تنگی. اینجوری بگامت پاره میشی."
بعد دوتا از انگشتای دست دیگشم داخلش فرو کرد.و تو همون جهت قبل بصورت عقب جلو و قیچی وار باز و بسته میکرد.
ییبو با نفرت و نفسای بریده زمزمه کرد:
"ولم.. کن... کثافت.."
با هرکلمه ای که میگفت انگشتای ژان یه ضربه بهش میزد و حرف زدنو براش سخت متر میکرد. هیچوقت حتی تو کابوساشم فکر نمیکرد یه روز اینطوری تحقیر و حتی بهش تجاوز بشه. باهمه وجود دلش میخواست بمیره چون نمیدونست اگه زنده بمونه چطوری میخواد با وجود این لکه ننگ به زندگیش ادامه بده. فقط کافی بود پخش بشه نوه وانگ لی چنگ اینطوری مورد تحقیر و تعرض قرار گرفته اونم توسط یه پلیس رده پایین.
طوری که حتی با کشتن اون عوضی که داشت با فینگر فاکینگ ازارش میداد هم اروم نمیشد و این لکه ننگ از بین نمیرفت. درد امانشو بریده بود و حس پر شدگی ازاردهنده ای داشت. اینکه کشیده شدن انگشتای یه بیگانه رو روی دیواره های داخلیش حس کنه اصلا چیز خوبی نبود مخصوصا اینکه اون تمام تلاششو میکرد ضربه هاش اصلا به پروستاتش برخورد نکنه و موفقم بود.
ده دقیقه بعد ژان عقب کشید. و بلند شد وایساد. و همونطور که لباساشو درمیورد دوباره شروع کرد:
"خب خب فک کنم انقدری اماده شدی که پاره نشی. همین کافیه. وظیفه بعدیت اینه که درد بکشی و فریاد بکشی. هوم عادلانس."
با گفتن این حرف لبخند زد و اخرین تیکه لباسشم پرت کرد رو زمین.
دستاشو روی لپای باسن ییبو گذاشت و خودشو نزدیک کرد.
"شت مث سگ هیجان دارم براش. تو چی؟"
ییبو با حرص و از لابه لای دندونای به هم فشردش غرید:
"خفه شو."
ژان باز ادامه داد:
"فقط گفتم که حالا حالاها ارضا نمیشم امیدوارم مشکلی نداشته باشی."
دو طرف باسنشو باز کرد و دیکشو رو سوراخ ییبو مالید. ییبو با حس عضوش لرزید و سعی کرد تقلا کنه.
"نه نه. گمشو عوضی.. نمیتونی نمیتونی اینکارو کنی. من بااین رسما پاره میشم. برو گمشو."
ژان محکم گرفتش و دیکشو محکم تر فشار داد:
"چطور موقعی که دیک خوشگلتو...."
دستشو برد جلو و عضو تحریک نشده ییبو رو گرفت و محکم فشار داد.
"تو سوراخای بقیه میکردی به پاره شدن و نشدنشون اهمیت نمیدادی؟"
بعد دوباره دستش عقب رفت و هردو دستش روی باسن ییبو چنگ شد.
تو حالتی بین هیجان و خشم، عصبانیت و حرص و آرامش و استرس دست و پا میزد. باز نزدیک تر شد و خودشو کاملا به بدن ییبو فشرد. از اینکه لرزششو حس میکرد موجی از خشنودی و آرامش بهش تزریق شد. مگه غیر از وحشت و درد اون چی میخواست؟
ژان باسنشو کمی عقب برد، نفس گرفت و با همه وجودش دیکشو تو باسن ییبو فروکرد که همزمان شد با جیغ بلندش. ییبو نفس درون سینش حبس شد و باتمرکز روی درد و فشاری که بهش وارد میشد فریاد دیگه ای کشید. اینبار با همه وجود تقلا و گریه میکرد:
"کثافت.. حرومزاده.. اشغال.. بکش بیرون. میکشمت.. بخدا میکشمت.."
صداش ضعیف و همراه با لرزش و نفساش بریده بریده بود. انگار اون چیزی که درونش بود اجازه نمیداد حرف بزنه.
ژان آه پر از لذتشو بیرون داد. سوراخ بیش از حد تنگ ییبو لذتی فراتر از حد تصوراتشو بهش داده بود.
اون تا حالا با مردا نخوابیده بود. و حالا داشت به گی ها حق میداد که چرا همچین چیزیو ترجیح میدن. یعنی بای بود؟ نبود؟ پس این لذت چی میگفت؟ انقد تو لذت غرق شده بود که سرشو بالا داده بود و با چشمای بسته داشت نفس میکشید و به کل یادش رفته بود کجاس و باید چیکار کنه. اما با فوشا و تقلاهای زیاد ییبو به خودش اومد. دستاشو محکم تر تو پوست ییبو فرو کرد و دوباره باسنشو عقب داد و محکم فرو کرد که باز با جیغ و نفسای بلند ییبو همراه بود. فشاری که دیواره های اون به دیکش وارد میکرد تا عرش میبردش. هنوز تنگ بود و به سختی میتونست حرکت کنه.
ییبو هم باید دردو تحمل میکرد هم باید مقاومت میکرد که زیاد بی قراری نکنه و این کاملا از حرکاتش مشهود بود. ضعف داشت اما دمای بدنش از شدت تحمل فشار و عصبانیت بالا رفته بود. نفسای بلندشو پشت سرهم بیرون میداد و بدنش از شدت عرق می درخشید. دیگه از شدت درد نمیتونست تقلا کنه ولی همچنان میتونست فوش بده.
ژان که حرکات یکنواخت ولی محکمشو شروع کرده بود در جواب بدو بیراهاش گفت:
"نمیدونم چرا هرچی بیشتر فوش میدی و تقلا میکنی من بیشتر تحریک میشم. خیلی عجیب و فوق العادس. ادامه بده."
ییبو با شنیدن این حرف رسما خفه شد. فایده ای نداشت. میدونست آبروش لکه دار شده و برای هر تقلایی دیره. قبل اینم میدونست ولی غریزه و غرورش اجازه نمیدادن ساکت بشینه و هیچ کاری نکنه. حالا حتی غریزه و غرورشم یه جا ساکت نشسته بودن وصداشون درنمیومد.
ضربات ژان انقد قوی بود که صدای برخورد تخم هاش با بدن خیس ییبو تو اتاق پخش میشد و ییبو رو بیشتر خجالت زده و عصبی میکرد. درد همچنان باقی بود چون محض رضای خدا یکی از اون ضربات حتی به صورت تصادفیم با پروستاتش برخورد نمیکرد.
"این.. خیلی نامردیه... من همش به تو لذت دادم."
ژان با شنیدن این حرف داغ کرد. و با همه وجود به باسنش میکوبید طوری که کمر و باسن خودش درد گرفته بود و خدا میدونست چه بلایی سر ییبو داره میاد.
"لذت؟.... چرا فک میکردی... داری بهم لذت میدی؟ تمام... اون چند ساعت... برای من... عذاب بود.... اگه... شکنجم میکردی... اینقد عذاب نمیکشیدم..."
ییبو با صدای ضعیفی گفت:
"برای... منم.. اینطوره.. ولی.. تو داری.. فقط... درد بمن میدی.."
ژان متوقف شد و کنار گوش ییبو با حرص غرید:
"پس چی؟ فک کردی قراره.. بهت لذت بدم؟ تو غرور منو نابود کردی! فک کردی.. همه قراره.... عروسکت باشن ولی حالا... میفهمی تو خودتم میتونی.... زیرخواب یکی...عاح... دیگه باشی. میتونی... فاحشه باشی. می بینی.."
دوباره باسنشو فشار داد:
"می بینی.. چجوری کون خوشگلت... داره به فاک میره. اصن فک میکردی یه روز اینجوری....فاک... زیر یکی دیگه گاییده شی؟ اونم کسی که.... قبلا به فاکش دادی؟"
دیک ییبو رو دست گرفت و اروم سرشو نوازش کرد:
"فک میکردی یه روز بیاد که تو سکس دیکت بیکار بمونه؟"
کشید عقب و دوباره با حرص ضربات عمیق و دردناکشو شروع کرد:
"نه فکرشم نمیکردی. پس.. حالام..دهنتو ببند.. و دعا کن زودتر.. تموم شه.."
خندید:
"که نمیشه. مگه زمانی که تو آب من غرق شده باشی."
خب اون قرار بود بازیشو هیجان انگیز تر کنه واسه همین بعد از چند دقیقه دیگه که ضرباتشو درونش کوبید، عضوشو بیرون کشید که باعث شد ییبو از شدت درد ناله کنه. ژان دهان بند حلقه ای رو برداشت، از قصد اون نوعی رو گرفته بود که حلقه ش کوچیکتر باشه چون میدونست نمیتونه لبای اونو دور دیکش حس کنه. قطعا نمیخواست دیکش لای دندوناش بمونه!
"دهنتو باز کن."
ییبو با نفرت نگاهش کرد و لباشو محکم روی هم فشار داد. ژان پوزخندی زد و فلاگرو برداشت. بعد اروم روی صورتش کشید.
"میدونم که دوس نداری صورت قشنگت نابود بشه. چون دیگه چیزی برات نمیمونه."
همین الانشم چیزی براش نمونده بود. اما ییبو ادمی نبود که تحمل درد داشته باشه و تا همین جاشم بیشتر از ظرفیتش درد کشیده بود. قطعا طاقت بیشترشو نداشت.
با بی میلی دهنشو باز کرد.ژان خندید:
"افرین پسر خوب."
فلاگرو به طرفی پرت کرد و دهان بندو رو دهنش تنظیم کرد و از پشت بندشو بست. بعد زنجیرای دور دستای ییبو رو که به میله وصل بود شل کرد و ییبو رو زانوهاش افتاد.
ژان نزدیکش رفت و دیکشو به صورت و لباش مالید. بعد تو یه حرکت آنی هولش داد تو دهنش و از شدت لذت سرشو به عقب خم کرد.
"تو... وای این فوق العادس."
وقتی یکم به خودش اومد شروع به حرکت دادن دیکش تو دهن ییبو کرد. بعد دستشو رو سرش گذاشت و انگشتاشو با خشونت لای موهاش کرد. اونقدر محکم ضربه میزد که هربار که دیکش فرو میرفت ییبو اوق میزد. قطعا اون عادت نداشت ولی ژانم بهش رحم نداشت. ییبو تمام تلاششو میکرد زبونشو حرکت نده که ناخواسته به اون لذت نده ولی انقدر رو این تمرکز کرده بود که گاهی از دستش درمیرفت و زبونش حرکت میکرد و به دیک ژان کشیده میشد و اونو تا اوج میبرد.
ژان بعد چند دقیقه ضربه زدن مداوم دیکشو بیرون کشید، لبخند کجی زد و گفت:
"حالا نوبت مرحله بعدی شکنجس!"
از داخل کشو رینگو برداشت و با ابروهایی بالا انداخته سمش رفت.
"بیا مطمئن شیم که تو قرار نیس ارضا بشی."
خم شد و رینگو دور دیک خوابیده ییبو قرار داد. بعد در حالیکه با دیکش بازی میکرد رفت پشت ییبو. زنجیرشو کشید و دوباره ییبو رو بالا اورد و مثل قبل تنظیمش کرد. با دیدن باسن قرمز شدش وسوسه شد که چند ضربه دیگه بهش بزنه. دستشو برد بالا و اسپنکش کرد. ییبو که همین جوریشم همه بدنش به خاطر ضربه شلاق ها درد میکرد با صدای بلند نالید.
"حرومزاده..."
اونقد تحلیل رفته بود که حتی نمیتونست درست حسابی فوش بده.
ژان ضربه دیگه ای بهش زد.
"ساکت شو بچه جون انرژیتو میخوام که صدای ناله ها و فریاداتو بشنوم."
بعد دیکشو روی سوراخ گشاد شده و ملتهب ییبو تنظیم کرد و با یه ضرب واردش شد. این بار تو جهات مختلف ضربه میزد که بتونه پروستاتشو پیدا کنه. با آه بلندی که ییبو کشید و سفت شدن بدنش لبخند کجی زد:
"پیدا شد."
بعد دوباره روش خم شد و ضرباتشو عمیق و شدید به همون نقطه شیرین می کوبید. ییبو با هر ضربه بدنش می لرزید و کاملا ناخواسته آه میکشید که باعث میشد به خودش فوش بده. ولی اون کاملا ضعیف شده بود و نمیتونست دیگه حتی با خودش بجنگه، بنابراین صدای ناله هاش بدون اجازش از دهنش بیرون میومد. ولی چیزی که به جنون رسوندش حس دست ژان روی عضوش بود. اون کاملا تحریک شده بود و این اصلا چیز خوبی نبود. چون میدونست اینطوری اون عوضی بیشتر میتونه اذیتش کنه.
"آههه عوضی..."
ضربات بی رحمانه از پشت بهش وارد و از جلو عضوش به بازی گرفته میشد. دیگه چقدر توان براش مگه باقی میموند که بخواد مقاومت کنه؟ اون الان بیشتر از همه چیز فقط میخواست بیاد.
"اون رییس کوچولو. داری ارزو میکنی رینگو بردارم؟ خب التماس کن براش. بذار صدای التماساتو بشنوم اونوقت شاید دلم به رحم اومد."
ییبو فقط تونست روی زمین تف کنه که این خنده ژانو به همراه داشت.
"خب اینطوری من فقط بیشتر تحریک میشم که به گات بدم."
بعد سرشو اورد کنار گوشش:
"و میدونی که.. من حالا حالا ها ارضا نمیشم."
ذهن ییبو روی لذت خالصی که دریافت میکرد متمرکز شده بود و هیچ کار دیگه ای نمیتونست بکنه. کاملا عقلش از کار افتاده بود. ولی درد عضوش نذاشت که بیشتر از این وضعیت لذت ببره. اون شدیدا نیاز داشت که خودشو تخلیه کنه ولی اون حرومزاده قصد داشت بازیش بده. زیاد نگذشته بود که دهنش باز شد و کلماتی که هیچوقت فکر نمیکرد بیرون ریختند.
"خوا... خواهش.. میکنم... هههه... بذار... عاح.. بذار..."
ژان ضربه محکمی بهش زد و عضوشو شدیدتر تو دستاش فشار داد:
"بذارم چی؟ بگو"
ییبو سرشو عقب داده و چشماش بسته بود. اشک از چشماش میومد و بی قرار بود. و داشت فکر میکرد این ته آستانه تحملشه.
"بذار.. بیام."
ژان با بدجنسی خندید.
"واقعا؟ التماس کن ییبو. بازم التماس کن. من قرار نیست به این راحتی کوتاه بیام."
ییبو هقی زد. واقعا میخواست مثل یه بچه کوچیک فریاد بزنه و بلند بلند گریه کنه. دیگه چقدر میتونست ادای یه مرد محکم و قوی رو دربیاره درحالیکه داشت زیر فشار و شکنجه له میشد؟
"الت..التماست... میکنم.عاااح"
ژان خیس عرق بود و کمرش درد گرفته بود ولی عطش انتقامش انقد شدید بود که نمیتونست حتی برای یه لحظه بی خیال ضربه زدن به اون باسن خواستنی بشه. همونطور که موهاش به صورتش چسبیده و دیدشو محدود کرده بود روی ییبو بیشتر خم شد و سرشو کنار گوشش برد.
"تمام قدرت پدرخوانده همین بود؟ یالا از همه انرژیت استفاده کن."
سرش به عقب پرت شد و صدایی آمیخته با فریاد و هق هق از حنجرش بیرون اومد:
"عوضییی... بذار بیام..."
دیدن این صحنه ژان رو بیشتر تحریک میکرد. اون یه برده مطیع که با گریه از اربابش اجازه بخواد بیاد میخواست؟ نه! اینو، فریاد ییبو بهش ثابت میکرد. اون میخواست این مرد خودش باشه. همون طور افسار گسیخته، وحشی و با اون خوی ارباب منشیش بلند داد بزنه که میخواد بیاد و از ژان بخواد رهاش کنه. اینکه ییبو تو اوج شکنجه و خورد شدن غرور و شخصیتش باز هم همونقدر سرکش و رام نشدنی بود بیشتر براش ارضا کننده بود. وقتی یه ادم سرکش و مغرور باشه، کوچکترین حرکتش که نشون دهنده احساسات یا نیازاتش باشه توسط بقیه دیده و بلعیده میشه.. و همچین شخصیتی هرگز خودشو نمی بازه. نه حتی وسط سکس با شکنجه گرش.
ژان از همون لحظه اول که ییبو رو اینجا اورده و دست و پاشو بسته بود و بهش هشدار داده بود که قراره بدترین کابوس عمرشو بگذرونه میدونست به هدفش رسیده. تمام کارای بعدیش واسه این بود که مقاومت اون پسرو بشکنه و ازش اعتراف بگیره. و هیچ کس تو هیچ کجای دنیا نمیتونست بازخواستش کنه. کارش کاملا انصافانه و عادلانه بود. های در مقابل هوی.
این فکرا تو این لحظات که نزدیک به بهترین ارگاسم عمرش بود تو ذهنش می چرخید. وقتی حس میکرد اون مایع داره تو پروستاتش شکل میگیره و وارد عضوش میشه. انگار میتونست تمام اون مراحلو ببینه. به این چی میگن؟ عرفان جنسی؟
ثانیه، دقیقه، ساعت؟ زمان از دستش در رفته بود و نمیدونست چقدر هردو تو این حالت موندن، اما درد کمر و پاها و تن خیس از عرقش نشون از زمان طولانی ای میداد که تو این حالت قرار داشت.
وقتی مایع اسپرمش با تمام قوا از عضوش خارج و داخل سوراخ ییبو تخلیه شد، ژان حس کرد روحش به پرواز دراومده. درواقع اون یه ارضای شدید روحی بود. که همزمان با ارضا، شیره جونش و روحش هردو از تنش خارج شدن. اونقد که تا مدتی همینطور سرشو عقب داده و چشماشو بسته و داشت با صدای بلند از دهن نفس میکشید.
"اگه... کار کوفتی..کوفتیت تموم شد... اون.. بی صاحابتو.. بکش بیرون.."
فقط با این صدای ضعیف و خشن بود که ژان به خودش اومد. ژان همچنان نفس نفس میزد:
"اوه... هههه مافیا کوچولومون...ههه.. ارضا نشده عصبانیه؟!"
و بدنبال این حرف کشید بیرون ازش، که آه عمیق و شاکی ییبو رو به دنبال داشت. اگه دستاش به زنجیر متصل نبود قطعا الان روی زمین پخش میشد.
ییبو شرایط خوبی نداشت، ارضا نشده بود... طی یه شب هم غرورش هم شخصیتش به دست یه جوجه پلیس و به بدترین وجه ممکن خورد شده بود. ارضا نشده بود... از درون خالی شده بود و مغزش دیگه کار نمیکرد... بهش تجاوز شده بود! شب سنگینی رو گذرونده بود و بدتر از همه ارضا نشده بود... اون بطرز فاکی نیاز داشت همین الان ارضا بشه و نمیتونست رو هیچ چیز دیگه ای حتی غرور خورد شدش تمرکز کنه.
ژان همون طور برهنه خودشو لبه تخت پرت کرد. و با چشمای نیمه باز به ییبو خیره شد. اگه وانگ ییبو یه عیاش هرزه معمولی بود قطعا به اینقد شکنجه دادنش راضی نمیشد. ولی اون رییس مافیای اسلحه و نوه وانگ لی چنگ بزرگ بود. کسی که حتی اوردن اسمشم نیازمند سر نترس و مغز اکبند بود. و ژان میدونست تا همین جاشم که اومده ضربه خودشو زده و اون پسرو نابود کرده.
نگاهش به عضو هنوز افراشته ییبو افتاد و پوزخند سردی زد. بعد نگاهش بالا اومد و روی صورت عرق کرده و قرمز ییبو چرخید.
"چه حسی داری وانگ ییبو؟!"
لحنش بی حال ولی پر از طعنه بود. ییبو با اینکه رو به موت بود ولی تیز نگاش کرد و با همه توان باقی موندش رو زمین به سمت ژان تف کرد.
ژان بلند خندید:
"اینکارا نمیتونه ارضات کنه ها."
ییبو میدونست باید از مغزش استفاده کنه. لجبازی و سرکشی الان کمکش نمیکرد.
"حرومی.. تو که.. به هدفت رسیدی.. حالا بیا این تخم سگو دربیار."
ژان حتی تو همین حالتم دست از به چالش کشیدنش برنمیداشت.
"خب بعدش؟ وقتی درش بیارم اوکی میشه؟"
ییبو دندوناشو رو هم فشار داد و پر از حرص زمزمه کرد:
"و بعد کمک کن بیام."
هردو سکوت کردن و بعد ییبو دوباره اضافه کرد:
"دیگه ... بی حساب میشیم."
همچنان بی حال بود و رمقی براش نمونده بود. تنها چیزی که بیدار نگهش داشته بود همین عضو همچنان بیدارش بود.
ژان عکس العملی نشون نداد و تو سکوت نگاهش کرد. همچنان داشت از نشئگی بعد سکس لذت میبرد. با دیدن اون تن خیس و ملتهب زبونشو رو لباش کشید، اما نه بدنش نه دیکش توان رابطه دیگه ای رو نداشت. ییبو که از ژان ناامید شد سرشو پایین انداخت و سعی کرد حواسشو از درد پرت کنه. نمیخواست و نمیتونست به اون حرومزاده التماس کنه. ولی ذهنش ناخواسته پرواز میکرد به شبی که اونو زیر خودش داشت. بهش مواد داده بودن و مستشم کرده بودن برای همین حال درستی نداشت. اما از وسطاش تقریبا به هوش اومده بود و میفهمید داره چه بلایی سرش میاد. هنوز نگاه پر از نفرتش وقتی داشت زیرش نفس نفس میزد تو ذهنش مثل یه آویز تکون میخورد. ییبو آدم تجاوز نبود. با هرکیم خوابیده بود یا به میل خودش بود یا دشمنش بود. با دشمن چطور رفتار میکنن؟
اونا اون شب یه معامله مهم تو اون بار داشتن. ژان اومده بود اونجا و خودشو به متصدی بار، یه پلیس معرفی کرده بود. و تقریبا داشت دردسر درست میکرد. یه پلیس ناشی و اسکل که به خاطر ترفیع گرفتن و خود شیرینی پیش بالاسریش اومده بود نمایش درست کنه. اصن براچی اونجا بود؟ که بچه های زیر سن قانونی رو ببره؟ دنبال مواد بود؟ ییبو سرشو تکون داد، اینو یادش نمیومد. ولی میدونست که با اشاره یکی از ادماش فهمید باید جمعش کنه. اول خواست مخشو بزنه و یه پولی بهش بده بره. اما بعد دید اینجوری راه نمیاد. بهش گفت رییس این بار اونه، و بعد بردش یه اتاقی و ازش خواست نوشیدنی بخورن و حرف بزنن. ژان هم مثل تمام جوجه پلیسای کلیشه ای گفته بود سر ماموریت نمیتونه چیزی بخوره. اما ییبو شروع کرد به فیلم بازی کردن و ادای ادمای نگران و ترسیده رو دراورد. اعتماد اون احمق رو کسب کرد و گفت حرف زدنشون خیلی طول میکشه. به این ترتیب بود که ژان فریب خورد و ییبو هم فقط از شرایط استفاده کرد. اشتباهش کجا بود؟ اونم دشمن بود مگه نه.. اون بدن خاص و سینه محکم و سیکس پکاش و بازوهای خوش فرمش وقتی ناخوداگاه ابتدای سکس که هنوز ناهوشیار بود دور گردنش حلقه شدن. اوه اون هنوزم...
اما افکارش با دستی که سمت عضوش رفت و رینگو بیرون کشید و بعد در طول دیکش به حرکت دراومد، بهم ریخت.
اوه چه تصادف جالبی بود، درست وسط افکار منحرفانه ش در حال خود ارضایی بود. با دستای همونی که باهاش فانتزی زده بود.
تمام این افکار کثیف و منحرفانش تا دقایقی بعد ارضا شدنشم باقی موند ولی بعدش انگار که سیلی خورده باشه به خودش اومد.
تازه به یاد اورد کجاست.. و چقد کثیف و آلوده شده. اما زیاد طول نکشید چون از شدت خستگی و از هم پاشیدگی از حال رفت.
***
روی تختش دراز کشیده و نگاهش جایی رو سقف گیر کرده بود. اما فکرش اونجا نبود. اون اتفاق کذایی تنها دو چیز براش به یادگار مونده بود، خوابای آشفته و فکرای عجیب غریب.
ژان بعد اون اتفاق ولش کرده بود تو خیابون. و بعد زنگ زده به افرادش تا بیان ببرنش.
ییبو تا مدتها عصبی، افسرده و منزوی شده بود. ولی بعدش تازه فکرش کار افتاد.
ژان چطوری تونسته بود راحت گیرش بیاره و ببرتش خونش؟
شماره افرادشو از کجا پیدا کرده بود؟
و چرا بعدش هرچی گشت نتونست پیداش کنه؟
روی سوال اخر همیشه گیر میکرد. چون محض رضای خدا چرا باید دنبالش بگرده؟
میخواست انتقام بگیره؟ نه! چون اون بارم تقاص کاری که خودش کرده بودو پس داد.
ییبو فقط تحت تاثیر قرار گرفته بود. از اینکه یه نفر باهاش اینطوری رفتار کرده بود. یه دیوونه مغرور مثل خودش. که بشدت هم مرموز بود. ییبو فکر میکرد بعد اینکه از اونجا بیرون بیاد مثل اب خوردن ژانو پیدا میکنه و میکشه. محض رضای خدا یه جوجه پلیس پیدا کردنش کاری داشت؟
ولی قضیه سخت تر از این حرفا بود. ییبو درگیر این ادم مرموز شده بود. می خواید بگید خیلی غیر منطقیه؟ نه نیست!
ییبو تا حالا هیچ کس شبیه خودش ندیده بود. کسی به این گستاخی و کله خری. کسی که بدونه ییبو کیه و بازم بخواد باهاش دربیفته. اونم بخاطر چی؟ غرور زخم خوردش!
این شخصیتی نیست که شما هر روز باهاش روبه رو بشید. و همه اینا کافی بود تا ییبو رو درگیر کنه.
و حالا حتی نمیدونست چرا داره دنبالش میگرده. فقط میدونست باید پیداش کنه. دلش میخواست کسی بود که تو یه شرکت کار میکرد و ژان درست اتاق روبروییش بود. و اینطوری هربار به بهانه های مختلف می دیدش و باهاش دوست میشد.
ییبو مازوخیست نبود. اون میدونست ژان دیوونه نیست. ژان فقط کاریو کرده بود که اگه خودشم بود میکرد.
صدای در مثل پرت شدن از ارتفاع زیاد تو یه استخر آب یخ اونو به خودش اورد.
"بهتره کار مهمی داشته باشی که این موقع مزاحمم میشی."
این صدای سرد شباهتی به اون ناله های داغ نداشت.
در باز شد و یکی از افراد نزدیک و مورد اعتمادش داخل شد.
"قربان ردشو زدیم، و میدونیم الان کجاس. ظاهرا برای تعطیلات رفته به یه جزیره که تازه خریدتش. همراه دخترش. ولی..."
ییبو اخم کرد. نیاز نبود بهش بگه ولی چی.
"ولی ظاهرا غیر از شما یه نفر دیگه هم دنبالشه.. ما هنوز نمیدونیم کی. ولی از اونجایی که داشتیم ردشو میزدیم رد پای یه نفر دیگه رو هم پیدا کردیم. بهتره زودتر برید."
ییبو به ضرب روی تخت نشست.
"کی غیر من باید دنبال اون کفتار پیر باشه؟ اگه کسی باهاش دشمنی داشته چرا سراغ من نیمده؟"
البته که این سوال جوابی نداشت. اما اون فرد مرموز هرکی که بود به هرحال بزودی با ییبو رو برو میشد. و احتمالا ییبو بعد فهمیدن قضیه سربه نیستش میکرد.
شونه ای بالا انداخت.
"هرخری که هست سند مرگشو امضا کرده."
ییبو درحالیکه به سمت کمدش میرفت با لحن محکمی گفت:
"میخوام اون پیر خرفتو تنها ببینم. حالا که تعطیلاته حتما زیاد ادم دوروبرش نیست. به خوابشم نمی دید پیداش کنم. پس شماها منتظر دستور بمونید."
***
از چیزی که فکر میکرد آسون تر بود. اون پیر احمق چون فکر میکرد کسی نمیدونه کجاس افراد زیادی با خودش نیورده بود. البته اینکه از افرادشم میترسید که نکنه جاسوس باشن هم بی تاثیر نبود. ییبو بعد ناک اوت کردن چند تا از بادیگاردا فوری عقب گرد کرد و پشت یه دیوار پناه گرفت. اما حالت اماده باشش رو هم از دست نداد.
"کی اونجاس؟"
هوشیار شد و چرخید ببینه صدای کی بود. اما به دنبال این جمله، صدای خفه ای از برخورد دو نفر شنید. انگار یکی زده بودش. و انقدر این اتفاق سریع افتاد که نفهمید از کدوم سمته. با حالت هوشیار عقب عقب اومد و نگاهشم همزمان همه جا میچرخید. اما درست با برخورد کمرش به یه چیز یا بهتره بگم کسی نفسش حبس شد. اینکه تعلل کرد و فورا برنگشت فقط و فقط دلیلش مکث نفر پشت سریش بود. 'چرا کاری نمیکنه؟'
نفس عمیقی کشید و تو یه حرکت برگشت که این مصادف بود با چرخیدن نفر مقابل. هردو با لگد به سینه هم کوبیدن و پخش زمین شدن. اما فورا خودشونو جمع کردن تا ببینن از کی کتک خوردن.
"تو..."
"تو..."
ییبو باورش نمیشد که ژان اینجا باشه. اخرین نفری که تو دنیا انتظار داشت اینجا ببینتش همین مرد مرموز بود. اما خیلی طول نکشید که گردی چشماش به کشیدگی چشمای یه روباه تبدیل و بهش حمله ور بشه. دوتا پاهاشو دو طرف سینه ژان گذاشت و روش نشست، یقشو با جفت دستاش گرفت و با صدای خفه ای فریاد کشید:
"حرومزاده بیشرف..."
ژان دستشو روی دهنش گذاشت و خمش کرد سمت خودش.
"هیش مافیا کوچولو نکنه میخوای این پیر خرفتو خبر دار کنی؟"
اولین و اخری نفری بود توی دنیا که جرات میکرد با این الفاظ صداش کنه.
ییبو دستشو با ضرب جدا کردو بی توجه گفت:
"اون الان وسط عشق و حالشه تو بمن بگو کجا بودی؟"
ژان که اماده شنیدن فوش و بد وبیراه بود با برخورد این جمله به گوشاش چشماش گرد شد. تک خندی از روی ناباوری زد:
"کیدینگ می؟ نکنه میخواستی ادرس وی چتمم بهت بدم؟ بیا بریم خونمون یه قهوه دورهم بخوریم تعارف نکن."
ییبو که تازه فهمیده بود چی گفته لب پایینشو با حرص تو دهنش کشید و گلوشو صاف کرد. اما بعد نخواست خودشو از تک و تا بندازه. به هرحال اون ادم رک و راستی بود.
"اره."
"اره چی؟"
این صدای پر ازخنده و ناباور ژان بود:
"ویچتت!"
ژان نمیدونست از خنده زمینو گاز بگیره یا چون تو این شرایط ییبو ادرس ویچتشو درحالیکه رو سینش نشسته و یقشو گرفته گریه کنه!
"میگم نظرت چیه بعد اینکه کارمونو انجام دادیم درباره انواع نحوه های ارتباط گیری صحبت کنیم؟"
ییبو انگار تازه فهمیده بود کجا و تو چه موقعیتی قرار داره! خجالت زده از شرایطی که درست کرده بود از روی ژان بلند شد. اما هنوز کامل نایستاده بود که ژان با گرفتن دستش زیر خودش کشوندش. و قبل اینکه ییبو حتی نفس بکشه زیر گوشش گفت:
"اره میدونم توام دلت برا رابطه داغمون تنگ شده، قول میدم به محض اینکه از این جهنم خلاص شدیم تجدید خاطره داشته باشیم."
خب ییبو یه بچه احساساتی نبود که تو این موقعیت سرخ و سفید شه و اب دهنشو قورت بده و خشکش بزنه. اون دقیقا از همین موقعیتا استفاده میکرد برای ضربه زدن.
نوک کفششو گذاشت روی عضو ژان و محکم فشار داد. و درحالیکه به قیافه مچاله شده ژان از درد نگاه میکرد پوزخند زد:
"اوه راست میگی من هنوز طعم اون عروسک خواستنی رو یادم نرفته."
ژان با چشمای باریک شده و پر از خشم خودشو از روی ییبو بلند کرد، بعد ییبو رو هم همراه خودش کشید و به دیوار کوبوند:
"باید بهت بگم گاییدن منو فقط تو خواب باید ببینی."
ییبو کم نمیورد. قصدش سربه سر گذاشتن این مرد تند مزاج و عصبی بود.
"یه بار که کردمت. میتونم بازم..."
ولی دست ژان محکم رو دهنش قرار گرفت و وقتی قیافه ژان رو دید خودشم هوشیار شد.
"هیش. صداشون میاد. بیا کارمونو تموم کنیم بعد بحث میکنیم."
بعد همون طور که به سمت قسمت پشتی خونه میرفتن ییبو با خنده پچ پچ کرد:
"ولی من میکنمت."
ژان جواب نداد. حقیقتا حیرت کرده بود که این پسر همون مردک پوکر فیس و عصبی دفعه پیش بود؟ حتی نمی پرسه که چرا...
وسط همین فکرا بود که دستی عقب کشیدش و به دیوار چسبوندش.
"یکی روبروت بود حواست کجاست."
و بعد درحالیکه نگاهش به اطراف بود زمزمه کرد:
"فک نکن کصخلم حواسم نیست. باید بعدا بهم جواب بدی، کی هستی؟ و اینجا چه غلطی میکنی؟!"
"اوه شاهزاده تازه یادشون اومده این سوالا رو بپرسن؟ فک کردم همش درباره تخت فکر میکنی! مردک عیاش!"
ییبو جدی تر شد و ساعدشو زیر گلوی ژان گذاشت.
"یکی زدم یکی خوردم. اون بحث تموم شد. و واسه همین زنده ای. ولی اینکه اینجا چه غلطی میکنی رو باید بهم بگی."
"اوه وقتی ریختم توت میگم."
چشمای ییبو برق زد و دستشو محکمتر فشار داد:
"وات دفاک تو..."
"بچه من دست این مرده."
این لحن جدی و یخ زده اونقد تیز و سخت بود که باعث شد دست ییبو شل شه و پایین بیفته.
"چی....؟"
"من یه مامور مخفی رده بالام با هویت جوجه پلیس به قول تو. اما این مرد هویت منو فهمیده برحسب تصادف و بچمو دزدید. من چون مث یه ادم عادی زندگی میکردم نمیتونستم برا پسرم محافظ بذارم. حالا فقط سه نفر تو دنیا هویت منو میدونن. اون پیری، تو و رییسم. قانون من اینه هرکی منو بشناسه باید بمیره."
ییبو هنوز شوکه بود.
"اما من..."
"تو مافیا کوچولو فعلا باید بامن همکاری کنی. بقیش بمونه برا بعد..."
"قانون منم اینه هرکی رو که بخوام به دست میارم."
ژان اخم کرد. ییبو با نوک انگشتاش به سینه ژان چند ضربه زد:
"بیخیال جوجه پلیس. خودتم میدونی از خوابیدن با من لذت بردی. هردوبارشو. من تو رو یه بار خودم مستقیما به تخت کشوندم یه بارم خودت دنبالم اومدی برا انتقام ولی به هرحال باهام خوابیدی. میخوای بگی استریتی؟ منم میگم گوه نخور. پسرتو نجات میدیم بعد میرینم خونت همون قهوه ای که گفتی رو دم میکنیم و سر فرصت حرف میزنیم. هردومونم میدونیم شخصیتمون برا هم جالبه و تازگی داره کتمانش نکن بیخود"
ژان خواست چیزی بگه که ییبو دستشو بالا اورد:
"وایسا، میخوای بگی من مافیام و تو پلیس؟ بازم میگم گو نخور. مگه تو نفوذی نمیخوای تو کل مافیا؟ چون کاری که درحال حاضر دارم انجامش میدم هیچوقت کار مورد علاقه من نبوده بلکه دستورات لی چنگ بزرگ بوده. میخوای بگی تصمیمات هیجانی و احساسی دارم میگیرم؟ بازم میگم گو نخور. چون من هفته هاس دارم روشون فکر میکنم. قرار نیست همو بخوریم. قراره مث دوتا ادم بالغ حرف میزنیم. حالا بریم این توله تو نجات بدیم. بدو حرف نزن."
گفته بود هرکاری برای رسیدن به چیزی که میخواست انجام میداد؟ الان ثابت کرده بود.
ژان با چشمای باریک شده به ییبویی که داشت دور میشد و با دستش اشاره میکرد دنبالش بره خیره شد.
"این پسر..."

___________________________________________

بدونید همیشه جواب های هویه! جواب تجاوز تجاوزه! جواب خون با خونه! نه بخشش.
باتشکر

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 27, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

PayBack (LSFY)Where stories live. Discover now