با پایین رفتن دستگیرهی در، به سرعت بلند شد و سرش رو پایین گرفت. استرسش هزار برابر شد و طبق عادتی که تازگیها سراغش رفته بود، شروع کرد به دندون گرفتن لبهاش و کندن کنارههای ناخنهاش.
هر قدمی که بهش نزدیکتر میشد، باعث میشد فشار دندونهاش، همچنین ناخنهاش رو بیشتر بکنه.
شخص دوم لبهی تخت نشست، نگاهی بهش انداخت و متوجه حال نامناسبش شد.
اون پسر بیگناه بود.
دستش رو که ناشی از فشار انگشتهاش قرمز شده بود گرفت و آروم به سمت خودش کشید.
پسر کوچیکتر با استرسی که بازهم روبه افزایش بود چشمهاش رو روی هم فشار داد و بین پاهای اون فرد غریبه ایستاد.
_نگام کن.
با شنیدن صدای بمش، چشمهاش رو محکمتر روی هم فشرد، به سختی بغضش رو قورت داد و سرش رو بالا برد، میون تارهای لخت و مشکی رنگ موهاش، به چشمهای کشیده و تیرهی پسر مقابلش نگاه کرد.
_میترسی؟
پسر هیچ جوابی نداد، چون اگر لب باز میکرد قطعا بغضش میشکست، و نمیخواست جلوی اون فردی که نمیشناسه خودش رو زیادی ضعیف و ناچیز نشون بده.
_چیزی برای ترسیدن نیست.
مکثی کرد و ادامه داد
_جیمین.
پسر، با شنیدن اسمش از طرف اون فرد غریبه، مضطربتر شد، حس بدی که داشت، مثل خوره تمام سلولهاش رو ریزریز میکرد.
_میدونم که میدونی برای چی اینجایی، و میدونم که خودت این رو نمیخوای و...
+میخوام.
با شنیدن صدای لرزون و گرفتهاش، ساکت شد و به چهرهی درموندهاش خیره شد. دریای موهای مشکی رنگش بهم ریخته روی پیشونیاش بودن، ولی پسر بزرگتر میتونست رد اشک رو واضح توی چشمهاش ببینه.
+وقتی اونها میخوان... من هم مجبورم بخوام.
همراه بغضی که داشت شکسته میشد آرومتر و عاجزانه لب زد
+پس... پس فقط... انجامش بده.
دست لرزونش رو بالا برد و گرهی دستمال گردنی که شل بسته بود ولی توی اون موقعیت داشت باعث خفگیاش میشد رو باز کرد.
با تردید دور گردن پسر بزرگتر گذاشت و کمی جلوتر رفت.
به اجبار اون پدر لعنت شده که فقط به مالش اهمیت میده، داره تنش رو میفروشه، میفروشه که بهاش بره توی جیب اون مرد به اصطلاح پدر.
_صبر کن.
سریع انگشتهای مردونهاش رو به دور مچ ظریف پسر قفل و متوقفش کرد.
_لازم نیست اینکار رو بکنی، فقط تظاهر میکنیم که انجامش دادیم.
جیمین پوزخندی که ازش غم بیرون میزد کنج لبهای درشتش نشوند
+اون بدنم رو چک میکنه.
پسر بزرگتر با چشمهای تیرهاش که رنگ بُهت به خودشون گرفته بود گفت
_اون واقعا پدرته؟!
جیمین چشمهای تار ناشی از پردهی اشکهاش رو بهش داد و با لبخند دردناکی که روی صورت بینقصش نشوند، جوابش رو داد.
درسته، اونها هردوشون پسر دوتا مردی بودن که برای پول هرکاری میکردن، حتی اگر پسرهاشون رو بندازن وسط معامله.
_چندمین بارته؟
جیمین لحظهای چشمهاش رو بست، نمیخواست جواب سوالش رو بده، خجالتی که روی گونههاش رو سرخ کرده بود بیشتر آزارش میداد. قطعا اولین بارشه که اینقدر ترسیده و خجل زده.
_اولین؟
عصبی و کلافه از گذر وقتی که بیشتر حالش رو بد میکرد، دستمال گردن رو توی مشتش گرفت و سر پسر رو به سمت خودش کشید
+هیچی نگو.
به دنبال حرفش، لبهای درشت و قرمز شدهاش رو روی لبهای باریک پسری که قرار بود تنش رو بهش بسپره کوبید.
بوسید و اشک ریخت. احساس پوچی رو که داشت تمام وجودش رو دربر میگرفت گریه کرد.
میون بوسهای که خودش شروعش کرد هق زد، چنگی به موهای روشن پسر زد و بیشتر به خودش فشردش. میخواست سریع تمومش بکنه تا از شر حس مزخرف و تپش قلبی که گرفته زودتر خلاص بشه.
کسی چه میدونه؟ شاید اولین رابطهاش با اون پسر غریبه به ناخواسته، شروع یه چیز جدید و پاک باشه... شاید.
با صدای کوبیده شدن در اتاق توسط مردی که میدونست کسی جز پدرش نمیتونه باشه، کمی پرید و هق بلندی زد، با استرس بیش از حد به موهای بلوند پسر چنگ زد و بیاراده گاز نسبتا محکمی از لبی که ناخواسته میبوسیدش گرفت. عادتش بود، وقتی مضطرب بود باید چیزی رو به دندون میگرفت.
پسر غریبه که خیسی اشک جیمین رو روی گونههای خودش حس کرد، اخم کدری روی ابروهاش نشوند و دست راستش رو بالا برد، روی صورتش گذاشت و رد اشک رو لمس کرد.
پسر کوچیکتر که نفسهای پیدرپی و پر استرسش رو داخل دهان پسر بزرگتر رها میکرد، فشار دستهاش رو شل کرد و فاصله گرفت.
_ششش.
لب زیرینش رو که روبه خونابگی میرفت به دندون کشید و با دستهای به نسبت ظریفش، دکمهی اول پیراهن بزرگ سایز و سفید رنگش رو باز کرد.
_هی هی!
مچ دستش رو گرفت و مانعش شد اما جیمین بیتوجه پسش زد.
+باید تموم بشه.
دکمهی دوم رو باز کرد
+فقط تموم بشه.
غریبه، با چشمهای تیرهاش به حرکاتش که ناشی از ترس میلرزیدن نگاه کرد، نمیتونست انکار بکنه که بوسیده شدن توسط اون پسر چهقدر پر تنش بود!
البته نمیتونست به خودش اجازه بده که به یه پسر، اینطوری آسیب بزنه.
برای بار چندم به خودش و هرکسی لعنت فرستاد، دست پسر رو کشید و با درازکش کردنش روی تخت، روش خیمه زد.
+هاه...؟!
پسر بزرگتر، میون تارهای بلوند موهاش، خیره به چهرهی مبهوتش، سرش رو پایین برد و پوست گردنش رو به دندون گرفت.
+هااهه.
از لمس شدن جای حساس بدنش، بیاختیار نالید و کمی گردنش رو کج کرد.
ناحیهی گردنش حساسترین نقطهی بدنش بود و اون پسر غریبه، بدون آگاهی از این موضوع، داشت تحریکش میکرد.
_فقط ناله کن بزار صدات به بیرون از اتاق برسه.
به دنبال حرفش، به قصد انجام دوبارهی اونکار، سرش رو درون گودی گردنش فرو برد و تیزی دندونهاش رو روش کشید.
پسر، با نالههایی که بیاراده از لبهای سرخش خارج میشدن، دست راستش رو بالا برد و بازوی پسر غریبه رو فشرد.
لبهاش رو از پوست مرطوب شدهی گردنش جدا کرد و چشمهاش رو روی هم بست تا نگاه شرمسار جفتشون بههمدیگه نخوره.
بلند شد و بیتوجه به پسری که با بهت بهش خیره بود، ملحفه و بالشت روی تخت رو کمی بههم ریخت، شیشهی ویسکی رو از روی میز چوبی برداشت و مقداری روی تخت خالی کرد، کمربندش رو از حصار سگکش درآورد و روبهروی پسر ایستاد
_کمربندت رو باز کن و بزار دکمههای پیراهنت همینطوری بمونه تا من از اتاق برم بیرون.
با اتمام حرفش، روش رو برگردوند و همونطور که قفل در رو باز میکرد، شروع به بستن کمربندش کرد، نیم نگاهی به مردی که پشت در ایستاده بود انداخت و بیتفاوت از کنارش رد شد.
مرد پا به داخل اتاق گذاشت و بعد از گذروندن اطراف، به پسرش که درحال مرتب کردن لباسهاش بود نگاه کرد
×درشون بیار.
با تحکم گفت و سرما به تن جیمین رخنه کرد.
وقتی بیحرکتیش رو دید، دستش رو به یقهی پیراهنش گرفت و به دونیم پارهاش کرد، با زدن ضربهای به سینهاش روی تخت پرتش کرد
×یه حرف رو یه بار میزنم.
جیمین با مردمکهای تار ناشی از اشک، به پدری نگاه کرد که داشت بدن پسرش رو برهنه میکرد!
پوزخند عصبیای زد و کمربند چرم مصنوعیاش رو از دور کمرش درآورد
×من رو احمق فرض کردی؟
پسر، ترسیده خواست کمی عقب بره اما با ضربهی محکمی که به ساقش خورد، آخ بلندی گفت و پاهاش رو جمع کرد.
دومین ضربه... سومین... چهارمین... پنجمین... ششمین و هفتمین.
تا جایی که ردههای باریک کمربند روی پوست تنش، به رنگ قرمز نمایان شدن.
ملحفه رو داخل مشتهای کم جونش میفشرد و کنترلی روی صدای فریادهاش نداشت. تمام تنش سر شده بود و میسوخت. اشک ریخت و تنها در دلش به خدایی که توی اون لحظه به وجودش شک داشت التماس کرد.
مرد، کمربند رو دولا کرد و ضربهی محکمتری به پایین تنهی حساس پسر زد که صدای جیغش بلندتر از قبل داخل اتاق و راهروی خلوت پیچید.
مرد جلوتر رفت و موهای مشکی و کوتاهش رو توی مشتش گرفت و کشید. نگاهی به سر تا پای پسر که تنها یه باکسر و پیراهن پاره توی تنش بود انداخت و با لحنی پر از انزجار گفت
×توی هرزه باعث میشی از داشتن پسر عارم بیاد.
بیاهمیت به چهرهی پسرش که در هم پیچیده بود و درد کشیدن رو فریاد میزد، دکمهی شلوار خودش رو باز کرد و جلوتر رفت، اما قبل از اونکه بتونه تن پاک جیمین رو آلوده بکنه، شخصی از پشت با شتاب به کناری هولش داد.
مبهوت و عصبی به پسری که چند دقیقه قبل اتاق رو ترک کرده بود زل زد.
غریبه که از دیدن جیمین توی اون وضعیت، اخم غلیظی بین ابروهاش خط انداخته بودن، دست پسر رو گرفت و بدون لحظهای مکث به دنبال خودش کشوند.
هیچ توانی حتی برای نفس کشیدن نداشت و بین راه، چند باری تا زمانی که از اون زیرزمین خارج بشن روی زمین افتاد و بهزور فرد غریبه به قدمهای بلندش ادامه داد.
با رسیدن به محوطهی خرابی که ماشینهای گوناگون اطرافش پارک بودن ایستاد، جیمین بدن بیجونش ول شد و قبل از اونکه باز هم روی زمین بیافته با دستهای فرد غریبه نگه داشته شد
_تحمل کن.
به سمت ماشین هدایتش کرد و روی صندلی نشوندش، درها رو قفل کرد و به پسری که در تمام بیجونی، بدنش رو که ردههای قرمز، روش سیلی میزدن بغل کرده، چشم دوخت. دلش میسوخت و کاری ازش برنمیاومد.
+حالم... بهم میخوره.
صدای گرفتهاش اینقدر تحلیل رفته بود که خود جیمین به سختی شنید.
خبری از لرزش و ترس نبود و غریبه میتونست این رو از بیحرکت بودنش ببینه.
+از خودم.
_لعنت به من.
پسر بزرگتر گفت و با عصبانیت و کلافگی مقداری از موهاش رو توی مشتش کشید
_من معذرت میخوام.
جیمین تک خندهی تلخی زد که درد قفسهی سینهاش رو بیشتر کرد.
+همهی پدرها اینقدر بیرحمن؟ یا فقط من اینقدر بدبختم؟ یه تیکه کاغذ اینقدر ارزش داره که... به پسرش... تعرض کنه؟ این چیزیه که بهش میگن سرنوشت؟ مادرم زیر دستهاش زجه زد و جون داد، برادر بزرگترم شد یه معتاد خیابونی، پدرم دائمالخمره و شب و روز در حال قمار. من سرنوشت خوبی دارم که مثل اونها نشدم؟ یا بد که مجبورم اینها رو تحمل کنم؟ اصلا نمیدونم چرا دارم نفس میکشم، اگر میدونستم زندگی اینطوریه، خیلی وقت پیش تصمیم به مُردن میگرفتم... بهجای امشب. من هیچکس رو ندارم، حتی خودم رو.
سرش رو بین زانوهاش فرو برد و همراه قطرهی اشکی که از چشم به خون نشستهاش چکید، لب زد
+من از امشب، مردهام، یه مردهای که نفس میکشه.
_متاسفم، واقعا متاسفم
+نباش، تو امشب بهم نشون دادی که آدم خوب هم وجود داره.
YOU ARE READING
We Do It
Fanfiction[ما انجامش میدیم] "همراه بغضی که داشت شکسته میشد آرومتر و عاجزانه لب زد +پس... پس فقط... انجامش بده." کاپل: یونمین. ژانر: انگست. Couple: YoonMin. Genre: Angst.