The Last Prince

21 3 0
                                    

همان طور که قدم های محکمش را به سوی باغ قدیمی،جایی که کوچکترین شاهزاده قصر دستور داده بود وجود داشته باشد گام بر می‌داشت زیر لب صوت آهنگینی که به تازگی گوش فرا داده بود را زمزمه میکرددر های شیشه ای باغ را باز کرد و همانطور که سرش پایین بود با گره ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

همان طور که قدم های محکمش را به سوی باغ قدیمی،جایی که کوچکترین شاهزاده قصر دستور داده بود وجود داشته باشد گام بر می‌داشت زیر لب صوت آهنگینی که به تازگی گوش فرا داده بود را زمزمه میکرد
در های شیشه ای باغ را باز کرد و همانطور که سرش پایین بود با گره لجباز بین ابروهایش بدون اینکه به شاهزاده نگاه کند گفت«من را احضار کرده بودید شاهزاده»
نوای آهنگین کلافه ای که نشان از ناراحتی برای بی توجهی فرمانده بود،گوش فرمانده را نوازش کرد
_شاهزاده ی من،بهتر نیست اینطوری بگی؟
فرمانده به بی توجهی خود ادامه داد و باعث شد ناراحتی مشهوری بر روح زیبای شاهزاده حس شود
+این درست نیست شاهزاده.این اشتباهه.
با کلافگی دستان بلورینش را به عقب تکیه داد و چشمی چرخاند و گفت
_چه کسی میداند که واقعیت واقعا کدام است؟فرمانده،با رفتارتان از من درخواست رسمی حرف زدن را دارید..با آن لحن احمقانه..
مکثی کرد و ادامه داد
_و من درخواستتان را قبول میکنم
+خب،چه کاری از دست من بر میاد
_مرتب کردن گل های پشت نیمکتی که من نشسته ام برای بهتر جلوه دادن من برای نقاشی
قدم ب قدم ب اون نزدیک شد و بدون اینکه بهش نگاهی بیندازه دستش را به سمت گل ها دراز کرد
آخرین شاهزاده مکثی کرده و همانطور که عرق سردی از ترس بازتاب کاری که میخواست بکنه رو تنش نشسته بود گفت
_و حالا هم دستور میدم ثابت بمونی
شاهزاده کوچک سرش را جلو برد و لبش را ب لب صورتی ک چند سانت مانده ب صورتش خشک شده بود چسباند و هیچ حرکتی نکرد
تنها طعم آن بوسه نصف و نیمه را در دفتر سرنوشتش حکاکی کرد و بعد از چندین ثانیه جدا شد و سرش را پایین انداخت
ثانیه ها ب کندی می‌گذشت و ترس کم کم ب قلب شاهزاده تزریق شد..نکند برود و دیگر برنگردد؟
فرمانده بعد از دقیقه ای ب خودش آمد و صاف ایستاد
با ابروی گره شده ای گفت
+خودتان شروع کننده بودید...دیگر حق هیچگونه اعتراضی را ندارید..
شاهزاده رو هل داد و اون و ب تکیه گاه پیش سرش چسبوند و لبش و به دندون گرفت
مکث دار و عمیق میبوسید...حق داشت نداشت؟هر شب از دیدن این تصور از خواب میپرید و حال گویی معجزه شده بود
بعد از زمانی ک اکسیژن باعث جدایی لب ها شد فرمانده سرش را کنار گوش شاهزاده برد و گفت
_کل این فرمانروی را ب خاک میکشم اگر یک نفر مخالف ما باشد، شاهزاده من
____________________
Hi

حق داشت نداشت؟هر شب از دیدن این تصور از خواب میپرید و حال گویی معجزه شده بود بعد از زمانی ک اکسیژن باعث جدایی لب ها شد فرمانده سرش را کنار گوش شاهزاده برد و گفت _کل این فرمانروی را ب خاک میکشم اگر یک نفر مخالف ما باشد، شاهزاده من__________________...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Meow</3

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 21, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

oneshot again🗿Where stories live. Discover now