فصل اول : کریسمس های بدون پدرم

21 5 0
                                    

هوا وحشتناک سرد بود . شب کریسمس بود و من و مادرم به سمت قبرستان شهر راهی بودیم .مادرم یک کفش قهوه‌ای نیمه سوراخ و نازکی پوشیده بود .من از پشت سرش  آرام قدم هایش را دنبال میکردم . به وضوح می‌دیدم که  رفتار خشن سرما با مادرم چگونه بود .سرما  هوا باعث شده بود پاهای ظریفش خونریزی کنند .خون سرخ‌رنگ اش مانند اثری هنری  بروی تابلو برفی زمین کشیده میشد، دردناک بود ....صدای ناله های  ضعیفی که هنگام راه رفتن می‌شنیدم  به شدت دردناک بود .
می‌فهمیدم چه شده ، بااینکه تنها هفت سال سن بیشتر نداشتم .اما مانند یک بزدل انکار میکردم وبه  خودم دروغ میگفتم .
_حال مادرم خوب است .زندگی ما خوب خواهد بود .
شاید نمی‌خواستم باور کنم ،شاید میخواستم با کمک قدرت باور ، حقیقت تلخ زندگیمان رو تغییر بدم .
جلو رفتم و دستان یخ زده مادرم گرفتم و به او گفتم : مادر، بیا برگردیم خونه .هوا خیلی سرده .و قبرستون خیلی دور
مادرم با دست دیگرش موهایم را نوازش کرد و با لبخندی سوزناک پاسخ داد:«من خوبم دخترم ، من واقعا خوبم .تا قبرستون راهی نمونده لی لی .این همه راه رو اومدیم .حیف نیست برگردیم ؟
می‌دانستم که حرف هایم ذره ای بر کوه اراده اش تاثیر نخواهد گذاشت  پس همچنان به مقصود خود ادامه دادیم .
به قبرستان رسیدیم . سر در ورودی قبرستان به جمله بزرگی نوشته‌بود «از خاک به خاک باز خواهد گشت»همراه یک مجسمه آهنی اسکلت سر که خیلی ترسناک بنظر می‌رسید.
آن قبرستانی که پدرم را در آن دفن کرده بودیم مخصوص فقرا شهر بود . طوری که هیچ کس از پس هزینه سنگ قبر عزیزانشان برنمی‌آمد . بنابراین به سختی  می‌توانستیم مزار  پدرم را پیدا کنیم  ده ها نفر را می‌دیدم بر سر مزار عزیزانشان گریه میکردند . بالاخره مزار پدرم را پیدا کردیم  .
پدرم جورج بلاید یک سرباز درجه پایین ارتش ملی وبد بود که بر اثر  یک عملیات نظامی کشته شد .  بعد از مرگش دارایی هایشان را از دست دادیم و  مجبور شدنی روانه کوچه و خیابان شویم .پدرم مردی شریف و صادق بود .او هیچ گاه اجازه نمی‌داد چشمان مادرم گریان شود اما بعد از مرگش مادرم هرروز به یادش گریه میکرد . .همسر و پدری نمونه که برای رفاه و آسایش خانواده‌اش از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کرد .از وقتی اورا به خاک سپردیم  حدود دوسالی می‌گذشت هر  کریسمس به قبرستان می‌رفتیم و سال نو را با او جشن می‌گرفتیم .

_پدر! لی لی امسال هم خیلی بزرگ تر شده دخترت هرروز بیشتر دلش برات تنگ میشه ،چطوری بدون تو هنوزم دارم زندگی میکنم ؟!دلم برات تنگه شده بابا

_پدرت تنها چیزی که ازت میخواد اینه که خوشحال باشی و شاد زندگی کنی !دخترم هیچوقت یادت نره تو معجزه زندگی مایی .شکوفه های صورتی رنگ هلو فصل بهار ،تورو به  ما داد .همیشه برات دعا میکنم که حتی اگه بدون منم که شده زندگی ات همیشه بهار باشه .



بدون مادرم؟چرا این حرف را زد ؟!مگر قرار است مادرم هم مرا ترک کند ؟!کوچکی سنم مانعی بود که نتوانستم در آن زمان  حرفهای مادرم را درک کنم ،اما ناخودآگاه اشک هایم  سرازیر شد . نمیدانستم چگونه باید جلویش را بگیرم . میدانید اینکه کسی چنین حرفهایی به شما در آن سن بزند و شما درک درستی از آن ندارید و بعد از چندین سال آن را درک کنید خیلی ترسناک است .همیشه دیر میشد  . برای هرچیزی .من همیشه دیر می فهمیدم دیر می‌رسیدم و ...
بعد از به صدا درامدن ناقوس ساعت  مرکز شهر و شروع سال جدید  از پدر خداحافظی کردیم و به سمت خانه بازگشتیم..


You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 23, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

A girl named LilyWhere stories live. Discover now