PT-3💎

196 45 3
                                    

+آیی چرا نمی‌شه؟!
کلافه از بسته نشدن قفل زنجیر جدید کمرش، از اتاق بیرون رفت. قدم برداشت و بدون اون‌که فکر بکنه، درب چوبی و بزرگی که می‌دونست شاه اون‌جاست رو باز کرد و وارد شد. به محض ورودش نگاه همه‌ی حضار به سمتش کشیده شد. نگاهی به داخل سالن انداخت و لبخندی زد.
فرمانده که ورود یهویی‌اش رو دید، آهی زیر لب کشید و بهش نزدیک شد، آروم طوری که فقط خودش بشنوه کنار گوشش گفت
×تو نباید همین‌طوری بیای این‌جا الان وسط جلسه‌ست بیا بریم
+آخه کسی نبود کمکم بکنه این رو ببندم.
زنجیرش رو بالا گرفت و به شاه که بالاتر از همه نشسته بود نگاه کرد.
×بیا بریم من کمکت می‌کنم
_فرمانده
×بله سرورم.
بهش اشاره کرد که بزاره جلوتر بیاد. رقاص هم راضی، جلو رفت و مقابل چشم‌های تمام مقامات که با کنجکاوی نگاهشون می‌کردن، زنجیرش رو که درون مشتش بود بالا گرفت
+اینی که برام گرفتی رو نمی‌تونم ببندم قفلش کوره بیا برام ببند اگر نمی‌تونی بدم فرمانده ببنده.
مرد تک خنده‌ای به سربه‌هوا بودنش زد و از روی تخت عظیمش بلند شد، چند پلکان رو پایین رفت و پشت سر پسر ایستاد، زنجیر رو ازش گرفت و طوری که فقط بتونه ببندتش، لباسش رو بالا زد که چشم هیچ‌کس هیچی نبینه، قفلش کرد و سر تکون داد.
پسر با رضایت به سمتش برگشت و با گذاشتن بوسه‌ی سریعی روی گونه‌ی شاه، همراه فرمانده از سالن بیرون رفت.
×سرورم اجازه هست خارج از بحث چیزی رو بگم؟
سرجاش نشست و سر تکون داد.
×سرورم الان چند ماهه سوگولی‌تون در قصر زندگی می‌کنن و شما مشغله‌های زیادی دارید
_خب؟
×اگر اجازه بدید ما این افتخار رو داشته باشیم که برای مراسم برنامه‌ریزی بکنیم.
لبخندی با شنیدن حرف مشاور مخصوصش روی صورتش نشست. مدتی توی فکرش بود اما اوضاع داخلی بهش اجازه نمی‌دادن که کمی وقت آزاد برای برنامه‌ریزی این موضوع داشته باشه‌.
با رضایت سر تکون داد و صداش رو به گوش رسوند
_بسیارخب جناب مشاور این موضوع رو به شما میسپارم.
×ممنونم سرورم مطمئن باشید جشن بزرگی ترتیب می‌دم که تمام پایتخت بتونن حضور داشته باشن.
با احترام سر خم کرد و بقیه‌ی درباریان برای تبریک نیز تعظیم کردن‌.

* * *

_فرمانده؟
مرد با احضار شدنش پا به داخل اتاق گذاشت
×بله سرورم
_به آکیرا بگو بیاد
×اطاعت.
بیرون رفت و به قصد اتاق رقاص، داخل راهرو قدم برداشت.
تقه‌ای زد و وارد شد که درحال تمرکز روی بوم نقاشی روبه‌روش دیدش.
×سرورم میخوان ببیننت
+بگو نمیام
×این یه دستوره
+می‌بینی که دارم نقاشی می‌کنم.
لحظه‌ای چشم‌هاش رو روی هم بست و آرامشش رو حفظ کرد، اون پسر زیادی سربه‌هوا بود.
×نباید در برابر دستور ایشون سرپیچی بکنی
+وای...!
ترسیده گفت و دستش رو روی شکمش گذاشت
+داره میاد!
مرد متعجب نگاهش کرد و به سمتش قدم برداشت که پسر با رها کردن قلم‌مو بلند شد و خودش رو به ظرف پلاستیکی که کنار تختش گذاشته بودن رسوند، خم شد و محتویات معده‌اش رو بیرون ریخت‌.
فرمانده هم کلافه و کمی نگران کنارش ایستاد
×باید طبیب معاینه‌ات بکنه
+نمی‌خواد
×هر سی روز باید معاینه بشی
+نمی‌خوام
×چرا این‌قدر مقاومت می‌کنی؟!
+آخه نیازی نیست این فندق که توی شکممه حوصله‌اش سر می‌ره غذاهایی که خوردم رو پس می‌زنه بیرون.
مرد کلافه آهی کشید
×آخه چه ربطی داره!
+ربط هم نداشته باشه نمی‌خوام طبیب بیاد
×باید از سلامت بچه مطمئن بشی
+سالمه که من این‌قدر بالا میارم دیگه مادرم هم می‌گفت وقتی می‌خواست من رو به دنیا بیاره همیشه این‌طوری می‌شد‌.
با دستش فرمانده رو کنار زد و دوباره روی صندلی کوچک و چوبی‌اش نشست.
_تا کی می‌خوای مخفی نگه داری بالاخره که شکمت میاد جلو، من چه گناهی کردم که باید بدونم و نتونم حرفی بزنم آخه!؟
اعتراض کرد و صدای غم‌زده‌ی پسر رو شنید
+وای نگو.
غمی به یکباره روی چهره‌اش نشست و آب دهانش رو قورت داد، دو دستش رو روی شکمش که هنوز مثل قبل لاغر بود و ظریف گذاشت و با لحنی که کمی ناراحت به‌نظر می‌رسید گفت
+قراره چاق بشم؟
مرد نفس عمیقی کشید و با آرامش، صداش رو به گوشش رسوند
×الان بیا بریم سرورم منتظرن.
برخلاف دقایق قبل، سر تکون داد و همراهش به سمت اتاق پادشاه قدم برداشت.
_بیا آکیرا.
تعظیم کوتاهی کرد و جلوتر رفت.
شاه با لبخند، جعبه‌ای رو جلوش گرفت و بازش کرد.
برق یک جفت گوشواره‌ی الماس به چشم اومد و به دنبالش درخششی درون سطح اقیانوس چشمان آکیرا دیده شد.
جعبه رو گرفت و با لبخندی ناشی از بهت به داخلش خیره شد
+چه خوشگله
_خوبه که پسندیدی
سرش رو بلند کرد و با تعجب پرسید
+برای منه؟!
_البته.
به پهنای صورت بی‌نقصش خندید و هلال آبی چشم‌هاش رو به رخ کشید.
_می‌خوام شب عهد این رو استفاده بکنی
+هوم شب عهد چیه؟!
با تعجب و لب‌های جلو اومده پرسید و شاه با خنده جواب داد
_موقع مراسم ازدواج
+آها همون شب زفاف.
با این حرفش، شاه تک ابرویی بالا داد و لبخند کجی گوشه‌ی لبش نشوند.
_آره.
پسر، خوشحال از هدیه‌ای که گرفت، خندید و بوسه‌ای روی گونه‌ی مرد گذاشت
+ممنونم ولی کی داره ازدواج می‌کنه؟
با همون لبخند بهش نزدیک‌تر شد، نگاهش رو متفکرانه  اطراف چرخوند و با حلقه کردن دست‌هاش به دور کمرش گفت
_یادمه چند وقت پیش یه پادشاهی از یه پسر رقاص و گستاخی خواست که باهاش ازدواج بکنه
+ها کجا توی کدوم کشور؟!
_بزار واضح‌تر بگم.
یه دستش رو بالا برد و مقداری از موهای روشن و بلند شده‌اش رو از کنار صورتش کنار زد
_نگهبان قبول می‌کنه که همسر کالیکوی بشه؟
آکیرا دقیقه‌ای سکوت کرد و به خودش ناسزا گفت که باز هم مضطرب شد!
لب‌های درشتش رو به دندون گرفت و نگاهش رو به جفت گوشواره‌ها داد
+من... نگهبان... نه... یعنی آره... قبول می‌کنم.

Calico And His GuardWhere stories live. Discover now