part3

342 42 9
                                    

/ اخه من یه امگام و تو یه الفا ! من میترسم
-ترسی وجود نداره به من اعتماد توله .
جونکوک قرمز شد و تهیونک خنده ی ریزی کرد.
-چند سالته توله؟
/ 15 تو چی ؟
-منم 27 .
/ واو چقدر از من بزرگ تری !
-درسته حالا بلند شود .
تهیونگ بلد شد و دست جونگ کوک رو گرفت و اونو بلد کند . تهونگ کوله رو از دست کوک گرفتو حملش کرد . همین طور که راه میرفتم جونکوک قصه ی زندگیشو برای تهیونگ تعریف کرد
/خسته شدم نمی رسیم
تهیونگ نکاهی به پسره کوچک تر اخداخت و دید که پاهای پسر کوچک تر میلرزد . و اون رو بقل کرد
جونگ کوک ورس :
/ هی اروم الان میوفتم
مجبور شدم دستامو دور گردنش حلقه کنم تا نیوفتم .سرمم توی گردنش فرو کردم تا قیافه ی سرخ شدمو نبینه .
ته ورس :
نگاهی بهش کردم . زیادی کیوت بود . و مثل گوجه قرمز شده بود . خوش حال بودم که خدا این بچه رو فرستاده تو دامنم . (البته شروارم)
یه حسی بهم میگفت که جفتمو پیدا کردم . به رو برو نگاه کردم .
-رسیدیم
وارد عمارت شدم
/واو این جا چقدر بزرگه تاحاله فکرشو نمی کردم همچین جایی وجود داشته باشه
لبخند تلخی زدم .یعنی تاحالا همچین جایی رو ندیده بود . همین طور که بقلم بود از پله ها بالا رفتم و اون رو به اتاق خودم برد و روی تخت گذاشتم.
-اینجا اتاق زیاد داره ولی هیچکدومشون اماده نیست. تا اماده بشه تو اتاق من میخوابی و نگاران نباش من تو اتا کارم میمونم .ولی یه سوال .چه رنگی رو بیشتر از همه دوست داری؟
/تا حالا بهش فکر نکردم
-خوب حالا فکر کن توله .
قرمز شد و گفت: ف فکر کنم سفید .
-اوکی کیتونی یه دوش بگیری .منم میدم غذا درست کنم .راستی یادم رفت بهت لباس بدم .
توی کمد رو باز کرم و یه  بافت سفید و یه شلوار کرمی بهش دادم .
-فکر کنم برات بزرگ باشه ولی کوچک ترین سایزم همینه .
/خیلی ممنون . میپوشمش

 chocolatWhere stories live. Discover now