نفس تو سینم حبس شده بود انگار هیچ راه فراری از این موقعیت لعنتی نداشتم اون پسر فلش بکی بود به خاطرات نحس گذشتم همون خاطراتی که بخاطرش هفت سال دچار اگورافوبی شده بودم و با هزار بدختیو تراپیست و سایکولوژیست از ذهنم کم رنگ شده بود...
یعنی بازم قراره بهش دچار بشم؟یعنی بازم قراره اون اتفاق برام بیوفته؟نه من نمیتونم واقعا دیگ نمیتونم روحم اونقدر زخم خورده که دیگ جایی برای زخم جدید نمونده باشه همونطور این افکار تو ذهنم غوطه ور بودن که به بن بست رسیدم و کمرم به دیوار برخورد کرد اون پسر با لبخند مسخره حاکی از رضایت از کارش با لحن چندشی لب زد:
×نترس کوچولو قول میدم بهت سخت نگذره
چشام هر لحظه درحال باریدن بود و دستام شروع کردن به لرزیدن فکم منقبض شده بود و زانوهام سست طوریکه هر آن ممکن بود زمین رو بغل کنهاون پسر با همون لبخند هیستریکش ادامه داد
×اینقد ادا درنیار مطمینم از منم بیشتر بهت خوش میگذره
با یه دستش چونمو محکم گرفت که از شدت درد ناخواسته قطره اشکی رو گونم غلطیدپوزخند عمیقی زد و لباشو رو لبام گذاشت
اون لحظه تمام خاطرات پنج سال پیش مثل یه فیلم سینمایی البته از نوع تراژدی از جلو چشام رد شد و چشام رو محکم رو هم فشار میدادم و همزمان سعی میکردم جیغ بزنم ولی اینقدر منفعل شده بودم که حتی نمیتونستم عقب بکشم آره درست حدس زدم بازم اون حمله عصبی بهم دست داد تبریک میگم لی پادا قراره ده سال آیندت رو هم تو خونه بمونیمو از ترس نیای بیرون البته اگ همین امشب برای بار دوم شاهد مرگ کامل روحت نباشی...صب کن ببینم اصلا مگه روحت زندس؟اون یه روح مرده بود که وقتی پنج سال پیش اون پسر به زندگیت اومد جون دوباره گرفت ولی مثل اینکه بازم دارن میکشنش و تو نیستی که پناهگاهش باشی که بخاطر همه ترساش پشتت قایم بشه یعنی میشه بیای؟میشه یبار دیگ صدای ذهنمو بشنوی؟مگه نگفتی وقتی من توی موقعیتای سخت قرار میگیرم قلبت آژیر میکشه پس کجایی؟اشکام تند تند و پشت سرهم میریختن و گونه هامو خیس میکردن
اون پسر بی هیچ توجهی به کارش ادامه میداد کم کم اون دستش که رو کمرم بود رو بالا اورد و به بالاتنم رسوند قبل اینکه بتونه لمسم کنه...
صدای شلیک گلوله رو شنیدم که...
پ.ن:اگورافوبیا یه نوع اختلال اضطرابیه که در اون از یه موقعیت خاص میترسیم و دوری میکنیم.
YOU ARE READING
Trauma
Mystery / Thrillerنفس تو سینم حبس شده بود انگار هیچ راه فراری از این موقعیت لعنتی نداشتم اون پسر فلش بکی بود به خاطرات نحس گذشتم همون خاطراتی ک بخاطرش هفت سال دچار اگورافوبی شده بودم