♡{لطفا قبل از خوندن افتر استوری داستان اصلی رو بخونید}♡
♥️~♥️~♥️~♥️~♥️~♥️
یکم استرس داشت..
نه اینکه اولین بارش باشه ولی خب بازم حق داشت مضطرب باشه...
جسم سفید رنگو گذاشت روی سینک دستشویی و با سر کردن کلاه حوله از دستشویی بیرون رفت تا بخاطر موهای خیسش سرما نخوره. با قدمهای آروم به سمت آشپزخونه میرفت که صدای فریاد یک نفر و یا بهتره بگم فریاد و جیغ دو نفر باعث شد از جاش بپره!!
"گووووول"
وقتی به صحنه روبروش نگاه کرد دهنش باز موند. مطمئن بود قبل از اینکه بره حمام به چانیول گفت کم کم آماده بشه...ویا حداقل بیول رو آماده کنه اما الان چی میدید؟ اون دوتا دردسر جلوی تلوزیون نشسته بودن و فوتبال تماشا میکردن!!واقعا!! نفس عمیقی کشید و به ارومی بهشون نزدیک شد وقتی پشت سرشون قرار گرفت دست به سینه با ابروی بالا رفته وایستاد و به حرف هاشون گوش داد..بیول:بابائی؟
چانیول:همم...بله؟جان؟
بکهیون با دیدن این حالت هل هلی حرف زدن الفاش خندش گرفت. وقتایی که تلوزیون نگاه میکرد اصلا حواسش به هیچی نبود. البته چیزی نمیتونست حواسشو پرت کنه جز امگاش.
بیول:مدرسه چطوریه؟
چانیول:همون مهد کودک میمونه فقط با این تفاوت که کلی چیز باید بخونی و یاد بگیری... متاسفانه):
واقعا چه وضع توضیح دادن بود؟؟ متاسفانه؟؟چطور مدرسه رو به بچشون اینطور معرفی میکرد درحالی که فوقالعاده بود؟؟ که البته اگه بهش میگفت الفاش درجا جوابشو میداد((عزیزم تو فقط یکسال مدرسه اومدی مثل من دوازده سال زجر کش نشدی))
بیول:بابائی؟
چانیول:جا..جانم؟
ایندفعه به صورتش نگاه کرد و جواب داد.
بیول:ما نباید حاضر بشیم...پاپا بیاد بیرون عصبانی میشه؟
چانیول:نه نگران نباش پاپا سه قرن میکشه تا از حما...
وقتی خواست به حمام اشاره کنه پشت کرد و با دیدن بکهیون و لبخند ترسناکش حرفشو خورد...!!
بکهیون:مزاحم خلوت پدر و پسر شدم؟
چانیول:مراحمی...عزیزم.
چان جواب بکهیون رو با لبخند استرسی داد. بیول هم وقتی متوجه عصبانیت پاپاش شد رفت سمت گوش پدرش و زیر گوشش زمزمه کرد.
بیول:پاپا اومد.
چانیول:اره خودم در جریانم.
چانیول هم همونطوری جوابشو داد که باعث شد امگا تو دلش بخنده، البته جلوی خودشو گرفت، تا پرروشون نکنه!!
هنوز کارش تموم نشده!!بکهیون:هردو پنج ثانیه وقت دارین تا بلند شین و برین لباس بپوشید...یک..
به دو نرسیده چانیول بیول رو با یک دست بلند کرد و دوید سمت اتاقش
خب این صحنه برای امگا به شدت شیرین بود برای همین دیگه نتونست جلوی خنده هاشو بگیره. از اونجا که قبل از روبرو شدن با این صحنه میخواست بره آشپز خونه پس بی تردید برگشت سمت مسیر اصلیش. در یخچالو با ذوق باز کرد و ظرف غذارو آورد بیرون و با برداشتن یک قاشق همینطور سرد سرد شروع کرد به خوردنش. یکی از دلایلی که به خودش شک کرد همین بود نه اینکه غذا خور نباشه ولی هیچوقت غذا هارو سرد نمیخورد.
YOU ARE READING
enemies in love after story☕🍼🍓
Fanfiction🍼Genre: ☕omegavers''fluff''comedy 🍓romance''smut"mperg 💝Writers: nana.pink🐷 & mad.bunny🎩 💋Couple: chanbeak 💝💋💝 هیچ چیز خاصی نیست(: فقط فضولی مون گل کرده که ببینیم در چه حالن*~* . . . 🚫don't copy