Part title

207 37 29
                                    

یونجون از دور نگاهی به پسرکی که روی ماسه ها نشسته بود انداخت . لبخند کم رنگی زد. راهش رو از جاده سفت و خاکستری خیابون جدا کرد وقدم هاش رو روی ماسه های نرم و کرمی رنگ ساحل هدایت کرد . بعد از چند قدم کنار پسر نشست . پسرک با چشمای مشکی رنگ به غروب افتاب طلایی خیره شده بود . باد لا به لای موهای پرکلاغی کمی بلندش می وزید و هر از چند گاهی استین های کوتاه لباس پسرک تکون میخوردند .
یونجون اروم سر پسر رو نوازش کرد و با لحن ارومی پرسید : به چی فکر میکنی بومگیو ؟
بومگیو زانوهاش رو بغل کرد وبدون نگاه کردن به یونجون جواب داد : به خورشید.
پسر با اخم ریزی گفت : خورشید ؟
بومگیو سر تکون داد و چونه اش رو روی زانو هاش گذاشت و ادامه داد : اره خورشید. میدونی هیونگ... خورشید خیلی بزرگه، خیلی درخشانه ، خیلی زیباست... ولی تنهاست..
پسرک لبخند غمگینی زد و با لحن اروم تری گفت : دوست دارم برم پیشش و بهش بگم که همه این ها رو بگم . شاید من اولین دوستش بشم.
بومگیو بعد از گفتن این حرف از سر جاش بلند شد و مسیر ماسه های خیس شده رو طی کرد و به لب دریا رسید . اروم قدم اول رو توی اب برداشت و بعد قدم دوم. بعد از چند قدم با حس گرفته شدن از پشت ،نگاه بی حسش رو به یونجون داد .
پسر دست هاش رو دور کمر بومگیو حلقه کرده بود و اجازه نمیداد که پسرک جلو تر از این بره .
بومگیو با اخم گفت : بزار برم
یونجون چیزی نگفت . میدونست اگه پسر رو ول کنه پسر تا جایی که غرق بشه پیش میره .
بومگیو وقتی دید یونجون ولش نمیکنه توی اب دست و پا زد و سعی کرد دست های یونجون رو از دور کمر باریکش جدا کنه اما دست های عضله ای پسر محکم تر از قبل دور کمرش حلقه شدن . بومگیو لبش رو گاز گرفت . بغض توی گلوش شکل گرفته بود .
ای کاش یونجون آزادش میکرد تا بره . سرش رو پایین انداخت و با صدایی لرزون گفت : خورشید الان ناپدید میشه ... بزار برم.. خواهش میکنم .
یونجون حلقه دست هاش رو از دور کمر پسر ازاد کرد . بومگیو با حس ازاد شدن با حداکثر سرعت به سمت خورشید دوید.تا بالا سینه پسر درون اب فرو رفته بود. باز هم جلوتر رفت. اب تا گردن بالا اومده بود و نوک موهای نسبتا بلندش رو خیس کرده بود .نیم نگاهی به یونجون انداخت. پسر دست رو روی قلب گذاشته بود و از درد خم شده بود. چشماش گرد شد . چرا یونجون رنگش سرخ شده بود ؟ تعادلش رو از دست داد و پاش رو ماسه ها سر خورد و درون اب فرو رفت . از روی غریزه و بی اراده دست پا میزد تا شخصی بهش کمک کنه. اب میخواست از فرصت استفاده کنه و هر دو شش پسر رو پر کنه. پسر باز هم دست و پا میزد ولی توان گفتن کلمه کمک رو نداشت.
یونجون با دیدن سر خوردن بومگیو توی اب با همون توان کم به سمت پسر دوید و با وجود درد قفسه سینه اش دست پسر رو کشید. و به خودش چسبوند. بومگیو با حس اکسیژن به جای اب نفس نفس
زد و خودش رو به بیشتر از قبل به ناجیش چسبوند. ترسیده بود .
پسر توی همون چند ثانیه تا لب پرتگاه مرگ رفته بود و برگشته بود . یونجون با بی حال بومگیو رو به ساحل اورد و با مطمعن شدن اینکه از ساحل دیگه توی اب نیستن از پسر جدا شد و روی زمین افتاد. قلب پسر درد میکرد و محکم تر و بی رحم تر از همیشه به قفسه سینه اس میکوبید .چشماش رو بست ، دستش رو روی قلبش فشار داد و از روی درد ، روی ماسه های ساحل ،توی خودش جمع شد .
بومگیو کاملا ترسیده به یونجون نگاه میکرد . صورت پسر سرخ شده بود و لبهاش برای کشیدن ذره ای هوا به داخل باز مونده بود . به تندی به پسر نزدیک شد . دست های لرزونش رو روی شونه های پسر گذاشت و کمی تکونشون داد. نمیدونست باید چی کار کنه. دوباره نگاهش به لب های باز مونده یونجون افتاد و بدون فکر لبهاش رو روی لب های پسر گذاشت تا به پسر تنفس مصنوعی بده.
یونجون حس وارد شدن جمع یهویی هوا به درون ریه هاش ناله ریزی کرد و بعد اروم گرفت. خیلی کم پلک هاش رو از هم فاصله داد . بومگیو خیلی اروم و لرزون از یونجون فاصله گرفت . قفسه سینه پسر بالا پایین میشد . میترسید. اتفاقاتی که توی چند دقیقه قبل رخ داده بود اونقدر تند و سریع و دلهوره اور بود که پسر از ترس میلرزید. اشک های پسر اروم روی گونه هاش میریخت و چونه اش
لرزون بود یونجون کف دست هاش رو به ماسه ها فشار داد و با تکه بهشون اروم نیم خیز شد. یکی از دست هاش رو برداشت و به سمت گونه بومگیو برد . نوازش وار اشک ها پسر رو پاک کرد .
بومگیو با حس دست های یونجون بیشتر از قبل اشک ریخت و به سمت یونجون برگشت . دست هاش رو مشت کرد و محکم به قفسه سینه یونجون زد . الان بدون اینکه حتی یونجون هم چیزی بخواد بهش بگه معلوم بود که پسر بیماری قلبی داره . اینکه چیزی درباره مشکل دوست پسرش نمیدونست ناراحتش کرده بود.
یونجون اخ ارومی از لب هاش خارج شد . بومگیو دست از کارش کشید و با بغض دوباره شکل گرفته پرسید : چرا بهم نگفتی ؟
یونجون لبخند غمناکی زد و موهای بومگیو رو پشت گوش هاش برد و به ارومی جواب داد : مگه تو بهم گفتی چرا میخوای خودکشی کنی ؟
سر بومگیو رو به قفسه سینه اش فشرد و ادامه داد : همون جور که مشکلاتت رو پنهان میکنی منم پنهان میکنم.
بومگیو به لباس خیس یونجون چنگ انداخت . با صدایی لرزون گفت : باید بهم میگفتی... داشتم از دستت میدادم
یونجون توی موهای خیس بومگیو دست کشید و با خنده پرسید : اهمیتی هم مگه داره ؟
بومگیو ضربه محکم به قفسه سینه یونجون زد و با عجز جواب داد:معلومه که داره....
یونجون بوسه ای روی موهای پسر گذاشت و گفت : پس باید بدونی که جون توهم برای من ارزش داره درسته؟ اما تو میخواستی بری پیش خورشید...
بومگیو بیشتر خودش رو به یونجون چسبوند و زیر لب زمزمه کرد : خورشید تنهاست...یه دوست میخواد. چرا من نرم پیشش و دوستش باشم
یونجون دستش رو از روی موهای پسر روی کمرش گذاشت و نوازش وار گفت : خورشید تنها نیست .... ولی تو میخوای من رو تنها بزاری...
بومگیو جوابی نداد. اروم سرش رو جدا کرد و دکمه های پیرهن ابی رنگ یونجون رو باز کرد. لبه های پیرهن رو کنار زد و بعد دوباره سرش رو روی سینه لخت پسر گذاشت. یکی از عادت های پسر این بود که به تپش قلب دوست پسرش گوش کنه . این کار به پسرک ارامش منتقل میکرد . حس جریان زندگی هنوز ادامه داره. با به یاد
اوردن اینکه تمام این مدت قلبی که ازش ارامش میگرفته بیمار بوده بغض دوباره اش برای بار چندوم توی گلو شکل گرفت .
یونجون اون یکی دستش رو از ماسه ها جدا کرد و دور پسر حلقه کرد . محکم پسر رو به خودش چسبوند. پسر هنوز هم میلرزید .
بومگیو با سعی کرد که توی صداش بغضش رو نشون نده و زمزمه کرد : یونجونا...
اگه نرم..میمونی؟
پسرک میترسید. ارزو میکرد اگه که حداقل اگه قرار باشه بمیره حداقل 1 ثانیه زودتر از یونجون این دنیا رو ترک کنه .
یونجون موهای پسر رو نوازش کرد و اروم زمزمه کرد : تا وقتی که بتونم .
سر پسر رو از سینه اش جدا کرد . پیشونی پسر رو بوسید . توی لمس لب هاش با پوست سرد پیشونی بومگیو حرف ها و احساسات مختلفی دیده میشد.
یونجون پسر رو بوسید تا حس ارزشمند بودنش رو بهش ثابت کنه بوسید تا حس پرستیدنی بودن رو بهش ثابت کنه
و در اخر پسر رو بوسید تا عشقش رو ثابت کنه.
_________
پ.ن:به مناسبت تولد یه نفر بود ؛-؛
پ.ن.۲: دلم برای یه نفر خیلی تنگ شده ....

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 20, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

You want to leave me alone 🌊{YEONGYU}Where stories live. Discover now