(فلش بک)
با شروع بارش ملایم برف ، تاریکی شب هم آغاز شده بود.
تهیون همچنان منتظر پشت شیشه های پنجره ایستاده بود و به آسمون تیره که دونه های سفید برف رقصان و با ناز به پایین میومدن خیره شده بود و لبخندی شیرین روی لبهاش داشت.
داشت به اون فکر میکرد ، کسی که در انتظارش بود ؛ سوبین از امروز صبح به دیدار خانوادش رفته بود و اوقاتش رو با اونها گذرونده بود .
تهیون هم تمام وقت توی خونه مونده بود و بیشتر مشغول کار با لپتابش بود
با اینکه کسل کننده بنظر میرسید اما ، تهیون سعی کرد جوری رفتار کنه که سوبین زیاد نگرانش نشه ؛ هرچند این امکان پذیر نبود ، پسر بزرگتر قطعا دلتنگ و نگران دوست پسر دوستداشتنی اش میشد .
رابطه تهیون و سوبین امروز دقیقا یک سال شده بود ، اولین بارش برف پارسال بود که اونا رسما رابطشون رو شروع کردن و یک شب به یاد موندنی رقم زدن
توی این یک سال سعی کردن کم کم خانواده هاشونو باهم دیگه آشنا کنن اما ... خیلی هم موفق نبودن ..!
خانواده هردوی اونا سختگیر و پرتوقع بودن و پسراشون رو هنوز که هنوزه ، تو سنی که باید مستقل زندگیشونو کنن تحت فشار قرار میدادن ؛ البته که اونا دیگه خونه نقلی خودشون رو خریده بودن و کمتر اذیت میشدن.
تهیون نفس عمیقی کشید و از مرور دنیای خاطراتش به زمان حال برگشت و به سمت آشپزخونه رفت تا گوشیش رو از روی اوپن سفید خونشون برداره : بذار ببینم شاهزاده چارمینگ ما چندبار زنگ زده و من جواب ندادم... خب .. دخلم اومده ؛ ۶ میس کال !
تهیون یادش رفته بود گوشیش سایلنته وگرنه نمیذاشت سوبین انقدر زنگ بزنه ، بلافاصله روی یکی از همون میس کال ها زد و تماس مجدد رو فشار داد ؛ تهیون تونست خیلی زود بعد خورد بوق دوم صدای دوست پسر نگرانش رو بشنوه : تهیون ؟ کجایی ؟ من دارم میرسم لطفا طاقت بیار!!!
تهیون اخمش از روی تعجب رفت تو هم و گفت : یاا طاقت چی چی بیارم؟ خداروشکر خل شدی؟پسر بزگتر پرسید : تو حالت خوبه؟؟
تهیون خنده ریزی کرد و با لحنی آروم جواب داد : عااا معلومه که خوبم ! انقدر نگران نباش زود بیا خونه فقط..
سوبین لحظه ای چشماشو بست و لبخندی زد : باشه ، دیگه نزدیکم زود میرسم باشه ؟ دوست دارم
تهیون با اینکه نمیتونست چهره پسر بزرگترو ببینه اما متوجه لبخند زیباش شد و با تصور چهره دوستداشتنی سوبین لبخندی باز زد و گفت : باشه بیبیم ؛ منم دوست دارم .
این یک رویاست...
درست مثل یک رویای باورنکردنی..
یک حقیقت میتونه انقدری واقعی باشه که انسان فکر کنه همه چیزی تجربه میکنه فقط یک رویاست!
تهیون مدام فکر میکرد ، چی میشه اگه یه روز پاشم و ببینم همش یک رویا بوده؟ اگه من هیچ وقت واقعا اونو نداشتمش چی؟ اگه همش ، فقط یک رویا بوده باشه چی..؟
گاهی وقتا حتی بغض به گلوش هجوم میاورد و سرش درد میگرفت از پس که فکر میکرد
اما چه اهمیتی داره ، اون بلاخره داشت طعم خوش زندگی کردن رو میچشید ، طعم شیرین عشق و طراوتی وصف ناپذیر !
چه اهمیتی داشت که همه اینا یک خواب یا رویا باشن؟ اون عشق زندگیش رو حس میکرد ، لمس میکرد و همه چیز واقعیت داشت ؛ این ترس از ازدست دادن واقعا مضحک و مسخره بود ، پس بیخیال افکارش شد و به سمت دیگه اوپن توی آشپزخونه رفت تا برای سوبین چای با طعم هلو دم کنه .
(زمان حال)
سوبین ازینکه بلاخره داشت برمیگشت پیش تهیونش خیلی خوشحال و هیجان زده بود ، دل تو دلش نبود تا اون موجود خارق العاده رو بین بازوهاش اسیر و مدام عطر تنش رو وارد ریه هاش کنه.
به آخرای خیابون رسید و وارد کوچه های محله خودشون شد ، خونه ای نزدیک کوه های سئول ، جایی که سوبین برای خریدنش خیلی پول جمع کرد تا بتونه بهترین جا رو برای زندگی خودش و تهیونش داشته باشه ؛ هرچند زیادم بزرگ نبود اما خیلی با صفا و دلنشین بود.
پسر بزرگتر ماشین مشکی رنگش رو توی پارکینگ پارک کرد و بعد خاموش کردنش سوییچ رو در آورد ، جعبه کوچیک شیرینی و کیسه های پلاستیکی خریدش رو توی دستش گرفت و از ماشین پیاده شد .
قدم هاش رو تند برداشت و به آسانسور رسید ؛ توی آینه نگاهش به خودش افتاد و چند لحظه ای خیره موند ، کل امروز وقت نکرده بود حتی به قیافه خودش نگاه کنه ! چقدر خسته بنظر میرسید ...
نباید با این قیافه جلوی تهیون ظاهر میشد ! نباید حالا که بعد کل روز صبر کردن پیش عشقش برمیگشت خستگی و بی حوصلگی تحویل تهیونش میداد ، پس سعی کرد خودشو جمع و جور کنه ؛ چند بار چشماشو باز و بسته کرد ، ابروهاشو داد بالا و بعد اخم کرد ، لبخند زد و بعد همونارو غنچه کرد ؛ خودشم دقیقا نمیدونست چه دلیل علمی ای داره ولی حس کرد با این کارا صورتش باز میشه ...!
ناخودآگاه خندید و زیر لب گفت : خیلی خل وضعی چوی سوبین !
همین موقع بود که زنگ آسانسور خورد و در باز شد ؛ سوبین نفس عمیقی کشید و با لبخندی که از اعماق وجودش روی صورتش شکل گرفته بود
با خوشحالی کلید واحدشون رو در اورد و در خونه رو باز کرد و بلافاصله داد زد : من رسیدممم عزیزمم !!!
و بدون توجه به دونفر از همسایه هاشون که اون گوشه وایساده بودن باهم حرف میزدن در رو پشت سرش بست ؛ سوبین انقدر خوشحال و ذوق زده بود که حتی اونارو ندید چه برسه به شنیدن حرفاشون که میگفتن : اون هنوز فکر میکنه دوست پسرش منتظرش میمونه..؟
و شخص روبهروش جواب داد : اومو...پسر بیچاره ، دلم براش میسوزه !
همینطور که وسایل توی دستش رو روی اوپن میذاشت بیبیش رو صدا زد : تهیونااا!؟ هیونی من کجاست؟
به سمت اتاق و روشویی رفت : من رسیدمم!
در حال باز کردن دکمه های پیراهن سفیدش بود که صدایی از پشت خودش شنید : من اینجام بینا !دست و صورتتو بشور بیا برات چای هلو درست کردم
سوبین لبخند شیرینی زد و جواب داد : چشششم!
تهیون جعبه شیرینی ای که سوبین گذاشته بود روی اوپن رو باز کرد و به توش سرک کشید : اوممم رولتای شکلاتی !
(فلش بک)
اون شبی که سوبین از خونه خانوادگیش به خونه خودشون برگشت ، مثل همیشه اوقاتشون به سربهسر هم گذاشتن و در عین حال لاس زدنای سوبین گذشت ؛ تهیون با اینکه تو چهرش نشون نمیداد اما خیلی شیطون بود ، اون دوست داشت مدام سوبینو اذیت کنه و این کار رو خیلی جدی انجام میداد : هی پسره ؟
سوبین چشماشو گرد کرد و پرسید : الان با من بودی؟؟
تهیون با جدیت تمام گفت : بله !
پسر بزرگتر با تعجب جوابش رو داد : یاااا دیگه منو اینطوری صدا نمیکنی فهمیدی؟
و پسر کوچکتر با همون خونسردی توی تمام وجودش پرسید : و اگه اینکارو نکنم..؟
سوبین چند لحظه ای وایساد و بعد دست چپشو برد بالا با کف دستش کوبید به بازوی تهیون : آخخخ
همین صدای مظلومانه تهیون کافی بود تا دل سوبین بسوزه و اظهار پشیمونی کنه : دستم در رفت!
توقع داشت پسرکوچکیتر با مشت و لگد بیوفته به جونش اما اصلا اونطوری که پیش بینی میکرد پیش نرفت : اشکال نداره!
سوبین با تعجب پرسید : جدی میگی؟ اشکالی نداره؟؟
تهیون کمی مکث کرد و ادامه داد : اره خب ... منم یه وقتایی دستم در میره ... مثلا الان ، حس میکنم.. دستم داره یه طورایی میشه!
و یه خورده محکم تر از حدی که تصمیم داشت زد تو گوش پسر بزرگتر : اوه در رفت !
سوبین همزمان که گونهش رو میمالوند با اخم ریز توی صورتش گفت : خیلی بدی
از جاش پاشد که بره خیلی زود یخ بذاره روی صورتش تا ورم نکنه ؛ تهیون واقعا از خودش توقع نداشت انقدر محکم بزنه ، اون متوجه دلخوری سوبین شد پس بهتر بود هرچی زودتر از دلش در بیاره ، اما به روش خودش! : هی کجا میری؟ لوس.. وایسا دو دیقه از زدنم بگذره بعد فیلم بازی کن ! یا سوبییین !!
پسر بزرگتر جواب داد : دارم میرم یخ بذارم
تهیون ادامه داد : لازم نکرده یخ بذاری
پسر کوچکتر از جاش بلند شد و دست سوبینو کشید و اونو به سمت خودش اورد : بردار دستتو ببینم
سوبین با گرفتن توجهات تهیون رسما شروع کرد به لوس کردن خودش : آخخخ آی میسوزه !ضربه دستت خیلی قویه کانگ !
تهیون چپ نگاهش کرد و گفت : یه بار دیگه غر بزنی بازم میزنم ، د آروم بگیر دیگه !! بیا اینجا بشین ببینم
همونطور که ساق دست سوبین تو دستش بود اونو به سمت مبل برگردوند و با یه حرکت نشوندش روی مبل طوسی : این که حتی ورمم نکرده سوبین !
سوبین جواب داد : اینجارو نگاه کن !
پسرکوچیکتر سرشو کج تر کرد و با نگاهش دنبال چیزی بود : ببینم؟
سوبین با انگشتش به جایی نزدیک لبش اشاره کرد : اینجاست ! بیا جلوتر
تهیون آروم غر زد : چیزی نیست که کو؟
پسر بزرگتر خیلی سریع اون فاصله کم بین خودش و تهیونیش رو از بین برد و لبای گرمش رو روی لب های آلبالویی رنگ تهیون گذاشت
بوسه ای نسبتا طولانی از لب هاش گرفت و حس کرد کل بدنش گرم شده ؛ قلب هردوی اونا با لذت و هیجان بیشتری خون رو پمپاژ میکرد و این خیلی دلنشین بود براشون.
تهیون تو همون فاصله صورتش رو نگه داشته بود و با چشمای درشت و براقی که داشت نگاهش رو بین چشمای سوبین میچرخوند ؛ چشم هایی که پر از عشق بود ، پر از حس آرامش و امنیت
سوبین از اون همه زیبایی که داشت بهش نگاه میکرد در ناباوری محض بود ؛ صاحب این چشم ها برای اون بود ؟ این چهره زیبا و بر از حس سکون و آرامش متعلق به عشقش بود؟ چطور دوست پسرش انقدر خاص و دوستداشتنی بود؟ و از همه عجیب تر ، اون چطور تونست صاحب همچین خلقت بی نظیری بشه؟.. تمام سوالاتی که در یک آن از ذهنش گذشته بود نیاز به پاسخ چندین ساله داشت .
تهیون وقتی به خودش اومد از جاش بلند شد و دستپاچه وار حرف زد : چیزه ... من میرم یخ بیارم.. آره باید برم .. یخ بیارم
سوبین تا تهیون برگرده ریز خندید و جوری که نفهمه انگشت شستش رو روی لباش کشید و اینبار نیشش بیشتر باز شد ؛ تهیون خیلی زود یخ هارو توی یه کیسه کلفت ریخت و درش رو محکم بست و به سمت پذیراییشون که فاصلش در حد چندتا قدم کوتاه بود رفت واونو داد به سوبین : بیا بگیر... بذار روی گونهت..
و خیلی زود راهشو به سمت اتاق کج کرد که صدای سوبین بازم بلند شد : یااا کجا میری؟ یاااااا کانگ تهیون با توام !!!؟
تهیون برگشت و جواب داد : وا چیهههه؟؟
پسر بزرگتر لبخند زد : بیا میخوایم فیلم ببینیم
اما تهیون مخالفت کرد و بهانه گرفت : عااا بذار برای بعد الان خیلی خستم ! میخوام یه دوش بگیرم و بعدش بخوابم ؛ این سری تنها ببین باشه؟
سوبین کلشو تکون داد و گفت : نه نه اشکال نداره ، اصن منم میام ، هوس دوش گرفتن کردم
تهیون با خودش گفت " آره جون عمت!" چطوری خیلی یک دفعه ای هوس دوش گرفتن میکنه؟ مشخصه چرا !
پسر کوچکتر خیلی باهوش تر ازین حرفا بود حتی لازم نبود فکر کنه که منظورش رو بفهمه اما با این حال خودشو زد به اون راه و ذهنیت منحرفش رو غیر فعال کرد : عا خب تو فیلمتو تا یه جایی ببین بعد که برگشتم تو برو !
سوبین جواب داد : اما من میخوام دوتایی بریم
تهیون واقعا نمیخواست مدت زیادی توی حمام بمونه ، فقط یه دوش ساده بود اما مطمئن بود اگه سوبین باهاش بره حالا حالا ها بیرون نمیان
پس روی مخالفتش پا فشاری کرد : هاه؟؟ بروبابا !
سوبین قیافه مظلومانه ای به خودش گرفت و مثل بچه ها گفت : دلت میاد..؟
تهیون بلافاصله با لحن عادی جواب داد : بله
و به راهش ادامه داد ، واقعا با خودش چی فکر کرده بود این مظلوم بازیا بهش میاد ؟
پسربزرگتر ول کن ماجرا نبود ، کیسه یخو از روی صورتش برداشت و پرتشون کرد روی میز مربعی شکل روبهروش و از جاش بلند شد : منم میام
تهیون اینبار بلندتر گفت : گفتم نععع!!
سوبین با ناله غر زد : عاییش ! تو همیشه خدا مخالفت میکنی !
تهیون همینطور که داشت حوله رو از کمد برمیداشت با تعجب از حرفی که سوبین زد پرسید : مخالفت؟
پسر بزرگتر جواب داد : بلهه مخالفت ! خب توام یکم بهم توجه کن !
تهیون هیچ ایده ای نداشت دوست پسرش درباره چی حرف میزنه اما این حرفاش اونو انقدر نگران کرد که نتونست از هوشش استفاده کنه و بفهمه داره گول میخوره ، پس وقتی که در کمد رو بست دوباره به سمت سوبین برگشت و پرسید : یاا من کی توجه نکردم ؟ الان ازینکه نمیذارم باهام دوش بگیری ناراحت شدی ؟
و در ادامه با خودش گفت " معلومه که ناراحت شده... این چه سوالیه میپرسم!"
سوبین بیخیال شد و سرشو تکون داد : اصن ولش کن ، برو دوش بگیر.
و بعد روشو برگردوند ؛ تهیون رفت پیشش حوله رو گذاشت روی دسته یکی از مبل ها : هی سوبین! ببینمت؟..
سوبین خیلی کوتاه جواب داد : چیه؟
پسر کوچیکتر ریز خندید و اداشو در اورد : 'شیع؟' ، باز قهر کردی تو؟
تهیون جوابی نگرفت پس سعی کرد از پشت گردن سوبین رو بغل کنه اما سوبین اونو پس زد و گفت : برو اونور !
تهیون با این حرکت آخر دیگه واقعا ناراحت و دلسرد شده بود ؛ یعنی انقدر بد رفتار کرده بود؟ زیاده روی بود نه؟ با همون لحن غمگینش پرسید : یا سوبین ... چرا اینطوری میکنی...؟
سوبین جواب داد : تصمیم گرفتم تنها باشم
تهیون غر زد : سوووبین!
پسر بزرگتر یکی از ابرو هاشو بالا انداخت و گفت : اصن تو مگه نمیخواستی بری دوش بگیری؟ برو دیگه ! معطل چی هستی؟
تهیون دیگه طاقت این رفتارای دوست پسرش رو نداشت ، نمیتونست به همین سادگی عشقش رو دلسرد کنه ، نباید این اتفاق میوفتاد : من حاضرم خودمو بکشم اما یه لحظه هم تورو اینطوری نبینم ! من منظوری نداشتم باور کن! داشتم باهات شوخی میکردم همین ..! لطفا دلخور نباش از دستم..!
سوبین با دیدن چهره نگران و آشفته شده ی دوست پسرش ناراحت شد و از حالت جدیش اومد بیرون ؛ جالبی رابطه اون دونفر این بود که نه تهیون طاقت دلخوری های سوبین رو داشت نه سوبین طاقت نگرانی های تهیون رو.
سوبین خیلی زود دستاشو دو طرف صورت تهیون قاب کرد و گفت : هی خیله خب ! نمیخواد قیافتو اونطوری کنی حالا!
تهیون همونطور که سرشو بالا گرفته بود و به سوبین نگاه میکرد گفت : سوبین؟...
پسر بزرگتر انگشت های بلندش رو وارد موهای بلوند و قهوه ای تهیون کرد و تازه چهره درخشان دوست پسرش مثل ماهی که از پشت ابر ها بیرون میاد معلوم شد ، چند ثانیه ای سوبین رو محو تماشای خودش کرد که باعث شد لبخندش دوباره شکل بگیره ؛ با لحن آرومی پرسید : جانم عزیزم؟
تهیون نگاهش رو به پایین داد و به پاهای کوچیک خودش بین پاهای بزرگ سوبین نگاه کرد : متاسفم !
سوبین سر تهیون رو دوباره بالا اورد و آروم به دوست پسرش دلگرمی داد : تهیونی من عذرخواهی نکن ! من نباید انقدر شلوغش میکردم ، حق با توعه ! من باید بهتر درک میکردم که خسته ای ، تو منو ببخش.
تهیون که با دیدن چهره پسربزرگتر بیشتر قوت قلب گرفت لبخندی کمرنگ روی صورتش نشست و خودشو تو بغل بزرگ سوبین جا کرد ؛ سوبین هم هردوتا بازو هاشو کاملا دور پسر کوچکتر حلقه کرد و محکم بغلش کرد ، با دست راستش موهای نرم و براق تهیون رو نوازش کرد
هردوتاشون چشماشون رو بسته بودن و سوبین آروم بدناشونو به چپ و راست تکون میداد که باعث میشد آرامش بیشتری به هردوتاشون منتقل بشه
تهیون که سرش روی شونه پهن سوبین جا خوش کرده بود با صدای ضعیفی شروع کرد به حرف زدن : وقتی میام تو بغلت ... دلم نمیخواد حتی کوچکترین حرکتی به بدن خودم بدم ؛ میخوام فقط بین بازوهات غرق بشم و چشمام رو ببندم ، خونه امن و گرم من همینجاست ، آغوش پر از عشق تو سوبین !
پسر بزرگتر که کمی احساساتی شده بود چشماشو باز کرد و سرش رو به سمت چهره آروم تهیون روی شونهش چرخوند و همینطور که دست چپش رو با دست راستش عوض میکرد و پوست لطیف پسر کوچیکتر رو نوازش میکرد با صدای کمی خش دارش گفت : تو خیلی خوب بلدی با قلب من بازی کنی کانگ تهیون !
تهیون چشماشو باز کرد و تو همون حالت به سوبین نگاه کرد : ولی من جدی گفتم ، این واقعا حس بی نظیری داره ! انقدری که کلماتم نمیتونن درست وصفش کنن
سوبین دسته کوچیکی از تار های مو تهیون که ریخته بود تو صورتش رو کنار زد و با نیشخند و لحن شیطنت آمیزش گفت : یا تهیونا ! اگه ادامه بدی اتفاقای خوبی نمیوفته ها !
تهیون سرش رو بلند کرد و بیشتر جلوی سوبین گرفتش ، نیشخندی که روی لباش شکل گرفت که سعی کرد با گاز گرفتن لب پایینش اونو پنهان کنه ، اما این حرکت حتی بیشتر سوبینو وسوسه میکرد ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه و سرخود تصمیم نگیره : ببینم تو نمیخوای بری؟
تهیون پرسید : حموم؟
سوبین سری تکون داد و تهیون ادامه داد : جدا میخوای بیای باهام؟
پسربزرگتر با اطمینان سرشو به دو طرف تکون داد و جواب داد : نه تو برو ، من میخوام بخوابم.
پسر کوچکتر لبخندی شیرین زد : باشه ، پس تو برو منم زودی میام پیشت
سوبین هم متقابلا لبخندی زد و بوسه گرمی روی پیشونی تخت تهیونش گذاشت و بعد خواست به سمت اتاقشون بره که یکدفعه ایستاد !
دوباره به سمت تهیون برگشت و اونو صدا زد : تهیون؟
پسر کوچیکتر منتظر به چشم های سوبین خیره شد : جانم؟
سوبین لبخندی زد و گفت : منم دوسِت دارم! بیشتر ازون چیزی که فکرشو بکنی
باز هم چوی سوبین و غافلگیری هاش! تهیون فکر کرد هر لحظه ممکنه به خاطر شیرین زبونی و ابراز احساسات دوست پسرش همون وسط غش کنه؛ اما نه ، باید خودشو کنترل میکرد! وقتی که سوبین رفت تهیون با خودش گفت " این پسر واقعا دوست داشتنیه" نمیتونست جلوی ذوق و خنده خودشو بگیره پس دستای ظریف و کشیدهش رو گذاشت روی دهنش و همزمان که میخندید دوتا پاهاشو کوبوند به زمین تا هیجانش رو خالی کنه
پسر کوچیکتر کمتر از ۱۵ دقیقه دوش سریعی گرفت و برای خشک کردن خودش نیاز به حوله بزرگتری داشت اما فراموش کرد که اونو با خودش ببره ، بنابراین فقط حوله مخصوصی که داشت رو دور کمرش بست و توی آینه روشویی نگاهی به موهای خیسی که به کف سرش چسبیده بودن انداخت ؛ دستاشو برد توی موهاش و اونارو بهم ریخت تا ازون حالت در بیاد
برای زدن کرم نرم کننده کمی نا مطمئن بود ؛ همینطور که اونو تو دستش گرفته بود فکر کرد باید اونو به صورتش بزنه یا نه؟
اما در نهایت بیخیال شد و کرمو گذاشت سر جاش : باید بذارم یکم پوستم نفس بکشه
لباشو مثل شی کرد و بعد در کشو رو بست ، دوباره به چهره خودش نگاه کرد و از روی رضایتش سری تکون داد
به سمت در حمام رفت و ازونجا خارج شد.
با اینکه تهیون جثهش نسبت به دوست پسرش ظریف و کوچیکتر بود اما عضلاتش اصلا شوخی بردار نبودن ؛ اون بدن ورزیده و جذابی داشت که حالا حتی جذابیتش چند صد برابر شده بود !
قطرات آب جوری از روی پوست سفید بدنش سر میخوردن و به انتهای کمرش میرسیدن که به قطرات دیگه پیوند میخوردن و قطره های بزرگتری تشکیل میدادن
موهاش توی همون حالت بهم ریخته و خیس بود ، برای اینکه سردرد نگیره بهتر بود تا زودتر سرشو خشک کنه ؛ به خاطر همین یه حوله کوچیکتر برداشت و آب موهاش رو گرفت و با همون حالت با آرامش رفت توی اتاق تا چک کنه سوبین خوابیده یا نه
از گوشه در نگاهی به داخل انداخت و همزمان در رو آروم باز کرد ؛ بنظر میرسید سوبین از شدت خستگی به خواب عمیقی فرو رفته باشه
اون پای سمت راستش روی لبه تخت آویزون بود و خودش هم وسط تخت خوابش برده بود
تهیون لبخندی زد و رفت سمتش تا زیر سرش بالش بذاره و پتوی سفید رنگ تختشون رو بکشه روش تا سرما نخوره ؛ یکی از بالش های سمت چپ تخت رو برداش و خیلی آهسته با زانو رفت روی تخت تا سر سوبین رو بلند کنه
چهره در خواب رفته پسر بزرگتر مثل فرشته ها زیبا و بی نقص بود
لب های درشت و خوش فرمش کمی از هم باز شده بودن و یه اخم کمی هم روی صورتش داشت که واقعا برای تهیون زیبا و جذاب بود
پسر کوچکتر دست چپش رو روی صورت سوبین گذاشت و با شستش خیلی آروم گونهش رو نوازش کرد ؛ بعد همون دست رو تو همون راستا حرکت داد و توی موهای مشکی رنگ پسر فرو برد و نوازشش کرد
همین که دستش بین موهای پسربزرگتر بود اونو برد زیر سرش و با احتیاط سرشو بلند کرد و بالش رو گذاشت زیر سرش ؛ سوبین یکم سرشو جابهجا کرد و آروم غر زد که این حرکتش باعث شد تهیون خندش بگیره و زیر لب بگه : پسر غر غرو!
تهیون سرشو برد جلو و بوسه کوچیکی رو لبای پسر بزرگتر گذاشت ، اما تا اومد بلند شه سوبین چشماشو باز کرد و نگاه خمارش رو به دوست پسر برهنهش داد ؛ اولش یکم مَنگ بود ولی بعد با صدای خش دار و بمی پرسید : اوه ، تو یه فرشته ای...؟
تهیون خنده ای کرد و جواب داد : آره ، فرشته مرگم ، اومدم با خودم ببرمت اون دنیا ؛ پاشو حاضر شو بریم .
سوبین چشاشو بست و خندید : چه فرشته مرگ جذاب و سکسی ای !
پسرکوچیکتر به خاطر شیطونی های دوست پسرش لب پایینش رو گاز گرفت و تظاهر به زدن دوست پسرش کرد : پسرک دیوص ؛ دو دیقه آدم باش ، فقط دو دیقه !
سوبین خنده ای کرد و نگاهش رو روی بدن و صورت تهیون که موهای خیسش به شکل شلخته ای ریخته بودن تو صورتش میچرخوند
تهیون با خودش فکر کرد چی میشه اگه اونم یکم شیطونی کنه؟ بالاخره که باید تلافی میکرد!
پس نیشخند ریزی زد و به آرومی به بدن خودش قوس داد و روی سوبین خیمه زد ؛ خوشحال بود که هنوز پتو رو نکشیده بود رو سرش وگرنه الان کارش سخت تر میشد
همین که بالاسر سوبین قرار گرفت روی پاهای پسر بزرگتر نشست و خودشو بالا کشید که باعث شد عضو هاشون بهم کشیده بشه
سوبین به خاطر تعجب چشاش کاملا باز شده بود ؛
اصلا توقع نداشت همچین اتفاقی بیوفته اونم با این وضعیت تهیون !
اون رسما هیچی تنش نبود ، فقط یه حوله کوتاه که ... حالام داشت شل میشد و از تنش میوفتاددد؟؟
سوبین یه لحظه به خودش اومد و فهمید داره دیوونه میشه ، تا به اون لحظه هم یادش رفته بود چطور نفس بکشه
تپش قلبش شدت گرفته بود و حس کرد تنفسش داره به شمارش میوفته ؛ محیط اتاق براش مثل محیط جکوزی خفه و کم اکسیژن شده بود
تهیون هم با حرکاتش هر لحظه این حسو بیشتر میکرد.
پسر کوچیکتر دست راستش رو توی تیشرت سوبین کرد و بدن داغش رو لمس کرد ، اما نه کاملا ؛ اون جوری نوک انگشتاشو روی پوست پسربزرگتر حرکت میداد که باعث میشد سوبین حس کنه داره درد لذت بخشی توی دلش ایجاد میشه
تهیون دست دیگهش رو هم خیلی زود وارد لباس پسر زیرش کرد و این بار بیشتر خودشو به بدن دوست پسرش چسبوند
نفس های داغشون از راه دهن خارج میشد و پوست هردوشون رو گرم میکرد
با هر دم اون گرمای روی پوستشون تبدیل به سرمای خنکی میشد که بدنشونو رو مور مور میکرد ؛ سوبین دیگه تحمل این همه صبوری کردن رو نداشت
پس با صدای گرفته و مردونش گفت : کانگ تهیون ، هوس کردی زیر بزرگترت له شی؟ این حرکتا عواقب خوبی ندارن میدونستی که؟
تهیون ولی سمج تر ازین حرفا بود ! اون همزمان با کشیدن ناخناش روی پوست سوبین سرشو برد کنار گوشش و با نفسش حرف زد : من عاشق له شدن زیر این بدن جذابم آقای چوی ! چرا فکر کردی با این تهدیدت از ترس به خودم میلرزم هومم؟ لطفا هرچی زودتر منو به اسارت خودت در بیار !
تهیون سرش رو عقب کشید و با چشمای خمار شدش روبهروی صورت پسر بزرگتر قرار گرفت ؛ لب های زیبا و صورتی رنگش رو روی لبای داغ و نیمه باز سوبین گذاشت و بعد از بوسه ریزی که روشون گذاشت ادامه حرفش رو روی لب های پسر بزرگتر زد : اما قول نمیدم کاملا خودمو در اختیارت بذارم ، خودت به دستم بیار ؛ من نمیتونم جلوی شیطونی هامو بگیرم میدونی که ؟
سوبین نیشش باز شد و دندونای سفیدشو به نمایش گذاشت : بیبی من میخواد شیطونی کنه و منم باید وایسم نگاهش کنم؟ هه ! جالبه!
تهیون از اینکه سوبین بخواد قدرت نمایی کنه خوشش میومد ، اون دوست داشت با این حرکتاش کاری کنه سوبین این حرفارو بزنه و در صد درصد مواقع هم این اتفاق میوفتاد
پسرکوچیکتر در حالت نشسته قرار گرفت که همون لحظه گره حوله دور کمرش هم باز شد ، اگه یکم دیگه اینور اونور میشد دیگه رسما هیچی روی بدنش باقی نمیموند و کاملا برهنه میشد ؛ اون خیلی وقت پیش متوجه برجستگی زیر باسنش شده بود اما حالا که تو حالت نشسته قرار گرفته بود ، کاملا حسش میکرد.
در تعجب بود که سوبین حرکتی نمیکرد
اون فقط داشت با چشم های تیز و تیره شدهش به بدن دوست پسرش نگاه میکرد و بعد اونو به چشمای تهیون میرسوند ؛ حتما منتظر یه حرکتی از جانب بیبیش بوده
یا شایدم داشته نقشه میکشیده چطوری روی تهیونو کم کنه؟
در هر صورت این پسرکوچیکتر بود که با قدرت دستاش تونست خیلی زود سوبین رو وادار کنه که دستاشو ببره بالا و اونو به سرعت از تنش خارج کنه
به محض پرت کردن تیشرتش به یه گوشه دستاشو دور صورت سوبین قاب کرد و لب هاشو به لب های تشنه پسر بزرگتر کوبید ؛ بوسه های عمیقی روی لب های هم میذاشتن
لبای تهیون خیلی زود قرمز و برجسته شدن
سوبین کمر باریک پسر کوچیکتر رو بین دستاش گرفته بود و هر از چند گاهی اونو به قسمت پایین تر کمر تهیون میرسوند
فشار دستاش انقدر قوی بود که پسر کوچکتر ناخودآگاه ناله ریزی از بین بوسه هاش سر میزد
سوبین با دست راستش به رون تهیون چنگ انداخت و با یه حرکت جاهاشونو عوض کرد
اون خیلی ماهرانه عمل میکرد
حالا که سوبین جاشو عوض کرده بود بیشتر بدن ورزیده و بزرگش به چشم میومد ؛ بازو های عضله ای ، سیکس پکای برجسته روی تنش و اون چهره تاریک و جذاب باعث تند تر کوبیده شدن قلب تهیون به قفسه سینش میشد
سوبین همینطور که شروع به بوسیدن دوست پسرش کرده بود شلوار و باکسرش رو از پاهاش خارج کرد
دستای ظریف و کوچیک تهیون رو با یه حرکت برد بالا سرش و جوری دوتا دستاشو بین مشت قویش گرفته بود که پسرکوچیکتر حس کرد هر لحظه ممکنه مچش خورد بشه ، حتی میتونست حس کنه خون به انگشت هاش نمیرسن پس بین نفس هاش غر زد : هی ... بین .. دستم ... دستمو له کردی ... !!
سوبین بدون توجه به حرفاش دندوناشو فرو کرد تو لب پایین تهیون و گاز ریزی ازش گرفت : خیلی غر غرو شدی کانگ تهیون!
سوبین تونست مزه خون لب های تهیونش رو حس کنه که با هر بار مکیدنشون ، این مزه بیشتر هم میشد
پسر بزرگتر بعد از اینکه مطمئن شد جای دندوناش روی لبای تهیون باقی میمونه سرشو به سمت چپ گردن پسر کوچکتر برد و نفسشو روی پوست سفید پسرک خالی کرد
با اینکه تهیون همیشه افسار سوبین رو به دست میگرفت ، اما به موقعش هم پسر بزرگتر خوب بلد بود با تهیونش بازی کنه!
سوبین نوک بینی و لب هاشو روی طول گردن تهیون میکشید و نفسش رو خارج همونجا خالی میکرد
تهیون هر لحظه ممکن بود از این کارای دوست پسرش دیوونه بشه ؛ چشم هاش رو بسته بود و از بین لب های نیمه بازش به سختی نفسش رو خارج میکرد
حس میکرد به جای خون ، شعله های آتیش توی قلبش پمپاژ میشه
بدنش گر گرفته تر میشد و این حس لذت بخش و بینظیر براش مثل بهشت بود ، دلش میخواست از شدت لذتش انقدر ناله کنه تا پسر بزرگتر بیشتر از اینا نشونش بده ، اما هنوز خیلی زود بود ! باید خودشو کنترل میکرد تا به جاهاش خوبش که رسید خودشو خالی کنه
سوبین حالا دیگه شروع کرده بود به زدن بوسه های کوچیک و گاز های ریزی که هیچ آسیبی به تهیونش نمیرسوند
پوست صاف و برفی مقابلش میطلبید تا با عطش عشق سوبین کبود و زخمی بشه
اما قبلش ، بینیش رو به پشت گوش پسر کوچکتر رسوند و روی اون نقطه حساس عطر شامپویی که تهیون به خودش زده بود رو وارد ریه هاش کرد ، عطر شیرین و سرد آلبالویی که به خوبی روی پوست پسرک نشسته بود
لب هاش رو به گوش پسر زیرش چسبوند و آروم لب زد : تو بینظیری تهیونی من ، میدونی که چقدر عاشقتم نه؟
تهیون چشماشو باز کرد و از گوشه چشمش نگاه جذابی تحویل پسر بزرگتر داد و لب زد : معلومه...! من... خیلی تو دل برو ام !
سوبین نمیتونست جلوی خندش رو بگیره ؛ همینطور که میخندید گونه پسرک رو بوسید و دوباره سرشو برد توی گردن تهیون
همزمان با مارک گذاشتناش فشار بدنش رو هم بیشتر کرد و عضو بزرگش رو روی عضو پسر زیرش میکشید
تهیون ناخودآگاه قوص ریزی به بدنش داد و ناله کوتاهی کرد
سوبین حرکت لب هاش رو به پایین ادامه داد و رسید به ترقوه های تیز پسر کوچکتر ، با تمام لذتش داشت ترقوه هاشو مارک میکرد و با دست آزادش به گودی کمر تهیونش چنگ مینداخت
دست راستش که مچ های کوچیک تهیون رو قفل کرده بود باز کرد و با سمت دیگه کمرش جایگزین کرد
تهیون دست های کبود شده و بی حسش رو به شونه های پهن پسر بالاسرش رسوند و با تمام توانی که در دستاش داشت ، گاهی انگشت هاشو فرو میکرد توی گوشت تن سوبین اما انقدر قدرت نداشت که زخمیش کنه
سوبین همینطور سرش رو پایین تر میبرد و به سینه ورزیده پسرکوچیکتر میرسید
از نوک سینه راستش گاز ریزی گرفت و بلا فاصله عضو داغ و خیس داخل دهنش رو روی سینه تهیون کشید که باعث ناله بلندی از جانب پسر کوچکتر شد
تهیون سعی میکرد با فشار دندوناش روی هم صدای کمتری از خودش ایجاد کنه اما انگار دیگه داشت کم میاورد
چرا که سوبین دست های بزرگ و مردونش رو به پایین تنه بدنش رسونده بود و داشت اونو بین لگن و عضوش میکشید
مدام با خودش تکرار میکرد " لعنت بهت چوی سوبین ، لعنت بهت"
میتونست درد زیر دلش که هر لحظه بیشتر میشد و سخت تر شدن عضوش رو حس کنه
پسر بزرگتر بوسه های داغش رو به شکم پسرک رسونده بود که ناگهان از بدن تهیون جدا شد ؛ تهیون از این حرکتش کمی دلسرد و ناراحت شد اما منتظر موند تا دلیلش رو بفهمه
سوبین نخواست بیشتر ازین بیبیش رو منتظر بذاره
پس با صدای بمی گفت : پاهاتو باز تر کن !
تهیون که تا الان به آرنجش تکیه داده بود و با نگاهی از بالای چشمش به سوبین نگاه میکرد لباش رو همراه با پوزخندی که داشت گاز گرفت و مطیع حرف پسر بزرگتر شد
سوبین بدنشو چرخوند و برعکس روی تهیون نشست
پسر کوچکتر اولش کمی تعجب کرد اما سوبین سرشو چرخوند و گفت : خودت میدونی باید چه کار کنی دیگه !
تهیون پوزخند زد و جوابشو داد : فقط خفه شو !
سوبین هم متقابلا نیشش از روی شیطنت باز شد و به سمت پاهای کشیده و جذاب بیبیش برگشت
رونای سفید پسر کوچکتر رو بین دستای گرمش گرفت و خودشو خم کرد
زبون خیسش رو روی استخون و پوست لطیف کنار عضوش کشید
حس داغی و کشیده شدن زبون سوبین روی اون قسمت برای تهیون دیوونه کننده بود ؛ دیگه نمیتونست ناله هاشو کنترل کنه
افسار از دستش در رفته بود و الان دیگه کاملا در اختیار سوبین بود
ناله های نا منظمش توی اتاق میپیچید و در عین حال که گوش های پسر بزرگتر رو نوازش میکرد اونو بیشتر وسوسه میکرد که زبونش رو هرچه سریع تر وارد حفره تنگ تهیونش کنه
پسر کوچکتر درد بدی توی عضوش حس میکرد و داشت نزدیک اومدنش میشد ؛ سوبین هم کمتر از تهیون نبود
عضو اون کاملا سخت شده بود و تهیون گهگداری با کشیدن زبون خیسش و همزمان بیرون دادن نفس های داغش روی عضو سوبین باعث میشد پسر بزرگتر هم طاقتش کم بشه
سوبین خیلی آروم اما با فشار زیاد زبونشو روی حفره تهیون کشید که تونست نبضش رو حس کنه
این کار سوبین باعث شد ناله بلندی از دوست پسرش سر بزنه : ااااههههههه...سووو..بینننن.....
پسر بزرگتر هم ناخواسته آهی از بین لب هاش بیرون اومد و سرش رو کمی عقب کشید و این بار ، انگشت های پهن و کشیدهش رو خیلی ماهرانه بین پاهای تهیون میرقصوند و بعد از چند بار کشیدنش روی پوست خیر و صورتی رنگ بدن پسر کوچکتر ، انگشت اشارشو به سختی وارد حفره تنگ تهیون کرد
تهیون ناله خودشو خفه کرد و با دهن بسته نالید ؛ بدنش از شدت گرما و تنفس کم عرق کرده بود و قفسه سینش تند تند بالا پایین میشد
پسر بزرگتر منتظر شد تا حفره تهیون کمی جا باز کنه تا انگشت بعدش رو واردش کنه ؛ سوبین انگشتاشو بعد مدت نسبتا کوتاهی بیرون اورد و برگشت تو حالت اولیش
به تهیونی که چشماشو بسته بود و اخم ریزی از روی درد پایین تنش به صورت داشت نگاه کرد
دستای بزرگشو به پهلو های لاغر تهیون گرفت و آروم نوازشش کرد
همون طور منتظر نگاهش کرد تا مطمئن شه دوست پسرش به اندازه کافی آمادهست
تهیون چشماشو باز کرد و سرشو تکون داد که نشون میداد حالش خوبه
سوبین بالا سرش قرار گرفت به چهره زیبا و بی نقص تهیونش که کمی عرق کرده بود نگاه کرد ؛ برای بار هزارم با خودش فکر کرد این الهه زیبایی چطور وارد زندگیش شد و دنیاشو تبدیل به بهشت کرده؟
نگاه سوبین پر از عشق و علاقه بود و تهیونم منکر این علاقه نمیشد
چشمای براقش رو به سوبینی که انگار با تمام وجود داشت میپرستیدش داد و سرشو کمی از بالش زیرش فاصله داد و با عشق لبای قلوه ای سوبین رو بوسید؛ پسر بزرگتر هم دستشو زیر گردن تهیون گرفت و نگهش داشت
لباشون فاصله گرفت و این بار با شدت بیشتری روی هم کوبیده شد
پسر بزرگتر نوک زبونشو روی لب بالای پسر کوچکتر کشید تا لباشو از هم فاصله بده
تهیون همینطور که به لب هاش فاصله میداد سرشو کمی کج کرد تا به خوبی بین لب های سوبین جا بگیره
لباشون توی هم قفل میشدن و بعد از جدا شدنشون صدایی بین نفس ها و ناله های کوتاهشون ایجاد میشد
تهیون سرشو به سمت دیگه ای چرخوند و این بار عضو خیس داخل دهنش رو از بین دندوناش گذروند و وارد دهن داغ پسر بزرگتر کرد
سوبین زبونی که واردش شده بود رو مکید و بعد لباشون به همدیگه رسید
همزمان با بوسیدن لب های هم پسر بزرگتر عضو خودش رو سر حفره پسر کوچکتر بازی داد تا بتونی واردش بشه
و زیاد طولی نکشید که تهیون برای لحظه ای حس کرد نفسش قطع شده
حتی نمیتونست صدایی از خودش در بیاره
دهنش باز مونده بود و نا خوداگاه به کمرش قوصی داد
سوبین عضو سخت و کلفتش رو وارد تهیون کرده بود و منتظر شد تا پسر کوچکتر بهش عادت کنه ؛ با دستاش کمر تهیون رو گرفته بود تا فشار کمتری بهش بیاد ، برای اینکه بیبیش رو آروم کنه با آرامش خاصی که توی صداش داشت زیر لب میگفت : هیششش آروم باش.
تهیون بلاخره تونست نفسش رو بیرون بده و به خودش مسلط شه
تقصیر اون نبود که دوست پسرش خیلی بزرگه و بدن خودش خیلی کوچیک ؛ دردی که داشت تحمل میکرد واقعا زیاد بود
البته که تهیون هم بدن قوی ای داشت و کم نمیاورد.
سوبین کمی که منتظر موند شروع کرد به حرکت دادن خودش
وقتی تهیون به وضعیت عادت کرد سوبین هم ضربه هاش رو شروع کرد.
با هر بار کوبیده شدنش تهیون حس میکرد موجی از لذت از نوک پاهاش تا پشت گردنش میومد و میرفت
ناله های پسر کوچکتر هم یکسره شده بود و سوبین با شنیدن صدای زیبای دوست پسرش حتی ضربه هاشو محکم تر هم کرده بود که نشونه نزدیک شدنش بود
تهیون به ملحفه تخت چنگ انداخت و بعد اونو بین انگشتاش مچاله کرد و انقدر محکم فشارشون داد که رنگ دستاش به سفیدی میزدن
همین موقع بود که پسر بزرگتر عضو برجسته تهیون رو بین دستش گرفت و اونو حرکت داد
تهیون به نقطه ارگاسمش رسیده بود و داشت نهایت لذت رو میبرد که پیچیدن مایع داغی رو زیر شکمش حس کرد و بلافاصله صدای ناله پسر بزرگتر به گوشش رسید
چند ثانیه بعد درد توی عضو خودش با تخلیه شدنش کمتر شد و بدن بی حالش تو همون فاصله کم از تخت ول شد و افتاد
سوبین عضوش رو بیرون کشید و مستقیما کنار تهیونش خوابید
بدن کم جون دوست پسرش رو با بازوی چپش به سمت خودش کشید و اونو به خودش نزدیک تر کرد
تهیون حتی حوصله باز کردن پلک هاشون نداشت چه برسه به تکون خوردن !
هنوز نفس نفس میزدن و بدنشون به خاطر دمای پایین کمی خیس شده بود
سوبین نزدیک صورت تهیون لب زد : عزیزم؟ خوبی؟
اما تهیون جوابی نداد ؛ انگاری که خوابش گرفته بود
پسر بزرگتر لبخندی شیرین زد و خیلی آروم لبای بیبیش رو بوسید و سر جاش نشست تا پتوی زیر تخت رو روی خودشون بکشه
وقتی دوباره خوابید تهیون رو بغل کرد و سرش رو بین چونه و سینهش قرار داد
موهای پسر کوچکتر کمی از عرق خیس شده بودن و به پیشونیش چسبیده بودن
سوبین اونارو کنار زد و پشت سر پر کوچکتر رو نوازش کرد
بینیش رو توی موهای فرق سر تهیون فرو برد و عطر شیرین و دوست داشتنیش رو وارد ریه هاش کرد
همینطور که چشماشو بسته بود بوسه های آرومی روی سر دوست پسر شیرینش که خیلی آروم و در آسایش خوابیده بود میذاشت
امروز هردوی اونا روز سختی داشتن و خیلی خسته بودن ، با این حال تهیون تونست به خوبی مقاومت کنه
سوبین هم که پلکش داشت سنگین تر میشد بیشتر تهیون رو به خودش چسبوند و خیلی آروم به خواب رفت
(پایان فلش بک)
با حس سرمایی که از بدنش گذشت از خواب بیدار شد
چشماش رو باز نکرد ، اما هوشیار بود
صدای گنجشک های آوازه خوانی که جایی دور تر از پنجره اتاقشون پرواز میکردن ، و صدای خش خش برگ و شاخه درختایی که با وزیدن باد بهم برخورد میکردن
این تنها صداهایی بود که میتونست بشنوه
به وضعیت خودش فکر کرد
الان چند شنبهست؟
حس میکرد لباسی به تن نداره ، اما چرا؟
تهیون کنارش خوابیده؟
تهیون...
تهیون..؟؟
خیلی سریع چشماشو باز کرد
روی تخت نشست و به اطرافش نگاه کرد ، اینجا اتاقشون بود
اونا دیشب یه شب جذاب و هات داشتن
سوبین دلیل این ترس و وحشتی که توی وجودش داشت رو نمیفهمید و همزمان داشت به خودش میگفت " چیزی نیست ، آروم باش ، از چی ترسیدی آخه؟ حتما یه خواب بد دیدی و الان یادت نمیاد ، فقط آروم باش"
نفس عمیقی کشید
اما این هیچ کمکی به قلب بیتاب و دلشورهش نمیکرد
از جاش بلند شد و به سمت پذیرایی رفت
چند بار تعادلش بهم ریخت و نزدیک بود بیوفته زمین
به خاطر کوچیک بودن خونشون خیلی زود به هال رسید و همون وسط وایساد
ابرو هاش افتاده بودن و چهره ناراحتی داشت
لب های خشک شدش رو کمی از هم فاصله داد و آروم صداش شد : تهیون...؟
اشک کمی توی چشماش حلقه زد و به اطرافش نگاه کرد
خونه نسبتا شلخته ای داشتن
تهیون هیچ وقت اجازه نمیداد وضعیت خونشون به اینجا برسه
ولی چی باعث شده بود این بار همه چیو ول کنه به امان خدا؟
پاهای بی جونش رو بی هدف تکون داد و حرکت کرد
به جای جای خونشون نگاه میکرد
چرا انقدر سرد و بی روح بود؟
به کانتر آشپزخونه رسید و از ورودی داخل رفت
قهوه ساز خاموش بود ، صبحانه ای روی میز نبود ، بوی شیرین و خوشمزه خوراکی ها دیگه به مشامش نمیخورد
تنها چیزی که حس میکرد ، سوز سرمایی بود که به بدن برهنهش میخورد
سرشو برگردوند و دوباره به خونه خالیشون نگاه کرد
خونه ای خالی از عشق و صمیمیت
خونه ای که شباهتی با متروکه سرد و بی روح نداشت
اشک های داغ از چشمای سوبین پایین میریختن و به چونه های لرزونش میرسیدن ؛ گریش داشت شدت میگرفت و صدای هق هق هاش کل خونه پر میکرد
از کی زندگیش انقدر تلخ و تاریک شده بود؟
تهیونش کجا رفته بود؟
الان که خودش رو توی اوج تنهایی و شکستی میدید ، فقط بغل های تهیونش رو میخواست
زانو هاش خم شدن و روی سرامیک های سرد و سفت افتادن
با تمام وجودش داد زد : تهیوووووننننن !!!! تهیون مننن !! تهیونم لطفااا بیا پیشم ... منو تنها نذار تهیون ! مگه قرار نبود ... قرار نبود تا آخرش کنارم بمونی؟؟ کجایی؟؟؟ الان کجاییییی؟؟؟؟ تهیووونننن ؟؟
سوبین خم شد و با تمام توانی که داشت مشتش رو به زمین میکوبید
صورتش کاملا خیس شده بود و از شدت گریه و فریاد هاش حس میکرد دیگه صداش در نمیاد
گلوش درد میکرد اما به هیچ وجه به اندازه قلبش درد نداشت
نفس کشیدن براش سخت و سخت تر میشد
دیگه تحملی نداشت ، بدن بی جونش تو همون حالت به پهلو افتاد
پلک های تیره شدش در مقایسه با رنگ پریدش بیشتر به چشم میومد و چشم های خیسش دیگه توان باز موندن نداشتن
طولی نکشید که دیگه هیچی حس نکرد ... نه سرمایی ، نه دردی..
چشماشو باز کرد ؛ تو همون حالت که افتاده بود قرار داشت ، اما ...
توی خونه خودشون نبود ، از بین چشمای نیمه بازش چمن های کوتاهی رو میدید که نور آفتاب اونارو به رنگ سبز روشن در میاورد ، خودش هم روی اون چمنای گرم خوابیده بود ، بوی گل و چمن تازه به مشامش میخورد که خیلی لذت بخش بود
توی همین افکارش بود که تازه متوجه شخصی که کنارش نشسته بود شد
چقدر زیبا بود ، اون مثل الهه زیبایی میموند
نکنه مرده بود و الان از شانسش افتاده تو بهشت؟
ولی نه ، انقدرم جای رویایی ای نبود
همه چیز شفاف و واضح بودن ، اون خواب نبود
و مطمئن بود که نمرده .
چهره پسر بالاسرش به خاطر نور شدید خورشید قابل تشخیص نبود اما ، بنظر خیلی آشنا میومد
و این حسی که سوبین از بودن در کنار اون پسر داشت ، خیلی آشنا تر بود
خواست ازش چیزی بپرسه اما اصلا جونی تو بدنش نداشت
چش شده بود؟
خودشم نمیدونست اونجا چه خبره !
پسر بالاسرش کمی نزدیک تر شد و صداش زد : "سوبین؟"
این صدا ...
" سوبین عزیزم؟"
این صدای .....
" حالت خوبه؟ "
تهیون...؟
سوبین چشماش رو با زحمت باز کرد و ... دیدش !
بدن پر از دردش رو تکون داد و سر جاش نشست
حالا داشت کاملا واضح میدید ، تهیونش رو میدید
اشک توی چشماش جمع شد
نفس و تپش قلبش شدت گرفته بود
دستای لرزونش رو به صورت پسر کوچکتر رسوند و اونو لمس کرد
دست هاش رو به گردن ، شونه ها و بازو های تهیون رسوند
حسش میکرد ، قابل لمس بود ، میتونست بغلش کنه
دیگه گریه هاش شدت گرفته بودن
میخواست حرف بزنه ، کلی حرف داشت که بگه
میخواست بدونه اونجا چه خبره ؟ تهیونش کجا رفته بود ؟ اونا الان کجا بودن؟
تهیون بغضی که با دیدن سوبین به گلوش حمله کرده بود رو قورت داد تا بتونه حرف بزنه اما با این حال قطره های اشک از چشماش سُر خورد و گونهش رو خیس کرد
پسرکوچکتر نزدیک تر شد و کاملا بدنش رو به سوبین چسبوند و اونو در آغوش گرفت : من اینجام سوبین ، من قولم رو نشکوندم ، متاسفم که اینطوری شد
تهیون خواست چهره سوبینش رو ببینه اما پسر بزرگتر خیلی محکم بغلش کرده بود ، پس خیلی سخت صورتشو عقب کشید تا چهره شکسته دوست پسر غمگینش رو ببینه
دست راستش رو روی گونه پسر بزرگتر گذاشت و با شستش روی اشک گونهش رو نوازش کرد
تهیون همینطور که با چشمای خیس اما پر از عشق به همیدگه خیره شده بودن گفت : من دیگه کنارتم عزیزم ، دیگه هیچی نمیتونه مارو از هم جدا کنه ، دیگه ... دیگه جامون امنه سوبین !
سوبین سرشو تکون داد و سرش رو توی گودی گردن تهیون جا کرد ، کمر ظریفش رو محکم گرفته بود و دستاش رو روی طول ستون فقرات پسر کوچکتر میکشید ، از وقتی که بغلش کرده بود نفس های عمیق و طولانی میکشید تا هرچی میتونه بیشتر عطر تن تهیونش رو وارد ریه های تشنهش کنه
چند دقیقه ای گذشت ، سوبین دیگه گریه نمیکرد و فقط به قسمتایی از مکانی که توش قرار داشتن نگاه میکرد ؛ جای قشنگی بود ، انگار جلوی یه برکه وسط یه دشت سرسبز بودن
توی دور دست ها میشد کوه هایی که توی دود جَو محو شده بودن دید که کمی هم روشون برف نشسته بود ، خورشید گرم و دلنشین بود و نسیم خنکی هم میوزید
مطمئن نبود بتونه خوب حرف بزنه اما بلاخره لبای خشک و ترک خوردش رو از هم فاصله داد : تهیون... اینجا.. کجاست؟
پسر کوچکتر همینطور که سر سوبین رو نوازش میکرد و لبش رو به پیشونیش چسبونده بود جواب داد : میفهمی عزیزم
پسر بزرگتر که گیج تر شده بود سرش رو به زحمت و سختی بلند کرد و با اندوهی که به چهرش برگشته بود به صورت تهیون خیره شد : تو ... واقعی نیستی..؟
تهیون سرش رو تکون داد و حرفش رو نقض کرد : این یکی دیگه واقعیه
سوبین پرسید : پس چرا ... انقدر ناراحتی ؟ چیشده تهیون ؟
تهیون همونطور به سوبین زل زد و بعد از جاش بلند شد
دستش رو سمت پسر بزرگتر گرفت تا بلندش کنه : میتونی بلند شی؟
سوبین دست تهیون رو گرفت و وقتی هم که بلند شد محکم دستای همدیگه رو گرفته بودن ؛ وایسادن روی پاهاش حس تازگی داشت ، انگار جون تازه ای به بدنش وارد شده بود ، اما انقدر گیج و مَنگ بود که فقط میخواست بدونه اونجا چه خبره ؛ حتی الان یادش نمیومد قبل از اون کجا بوده
تهیون سوبین رو به سمت دیگه ای از دشت زیبایی که توش قرار داشتن برد ، نزدیک کوه میشدن ، خیلی دور تر روی قله کوه یه آبشار بزرگ و زیبا قرار داشت که آبراهه هایی روی دشت ایجاد کرده بود
تهیون از روی اون آبراهه ها میپرید اما سوبین مثل همیشه بیخیال پاشو میکرد تو آب و به راهش ادامه میداد ؛ تهیون سرش غر زد و گفت : یااا نرو تو آب که !
سوبین پرسید : چشه مگه ؟
تهیون چند لحظه با چهره پوکری به سوبین نگاه کرد و بعد چشم غره رفت ؛ سوبین خندش گرفت و نگاهش رو از تهیون بر نداشت
تهیونم طبق معمول خنده هاشو از چشمای سوبین پنهان کرد تا ضایع نشه ؛ هردوی اونا به این فکر کردن که چقدر دلشون واسه کل کل کرداشون تنگ شده بود
البته با این تفاوت که سوبین هنوز نمیدونست چرا باید انقدر دلتنگ شده باشه..!
اون هیچی رو به یاد نمیاورد و این ترسناک بود
تهیون بالاخره لبه یه تپه ایستاد و سوبین هم کنار خودش کشوند ؛ منظره قشنگی بود اما هدف تهیون چیز دیگه ای بود
اون به سمت سوبین برگشت و با دست دیگهش هم دست آزاد سوبین رو گرفت و نگاهش کرد : سوبین ، آوردمت اینجا تا به یاد بیاری چه اتفاقی افتاده ، از این راه سنگی کنار دره برو پایین و جوابت رو بگیر ، من نمیتونم چیز زیادی بهت بگم اما ، جواب هردومون تا حدودی یکیه . بعد از رفتن من ، تو یه اتفاقی برات افتاده که فقط خودت ازش خبر داری ؛ پس برو پایین و جوابت رو بگیر !
سوبین ترسیده بود
میترسید اگه الان بازم دستای تهیون رو ول کنه قراره قلبش درد بگیره
از تنهایی رفتن به پایین اون دره میترسید
اما چاره ای نداشت ، این خود تهیون بود که این درخواست رو ازش میکرد ؛ اون به تهیون اعتماد داشت ، پس اتفاقی نمیوفتاد.
تهیون متوجه ترس و نگرانی سوبینش شده بود پس لبخندی گرم زد و روی پنجه هاش وایساد ، لبای گرمش رو به لبای خشک سوبین رسوند و بوسیدش : من همینجا منتظرت میمونم ، نگران هیچی نباش و دوباره از همین راه برگرد !
سوبین سرشو تکون داد و با لبخند از تهیون جدا شد
از پله ها پایین رفت و وارد محیط سنگی با دریاچه ای که وسطش قرار داشت شد ، آسمون از اونجا به رنگ آبی تیره دیده میشد ، اطرافش سرد و آبی رنگ بود اما حس بدی نداشت ، اونجا پر از آرامش بود
با پاهای برهنهش از پستی و بلندی سطح سنگی اونجا گذشت و با دیدن جسد کاملا برهنه ای که کنار دریاچه افتاده بود سرجاش خشک شد
سوبین لحظه ای از ترس به خودش لرزید اما حس کرد باید نزدیک تر شه
انقدر نزدیک شد که میتونست به اون بدن دست بزنه
جسد از پشت خنجری وارد قلبش شده بود و خون اطرافش وارد آب دریاچه شده بود
این بدن ... برای سوبین... خیلی آشنا بود
سوبین تو هر صدم ثانیه به حقیقتی که اتفاق افتاده بود نزدیک تر میشد و در یک لحظه مثل برق گرفته ها همه چیز رو به یاد آورد
این... بدن تهیون بود
تهیونش مُرده بود ، اون به قتل رسیده بود
اون روز صبح وقتی از خواب بلند شد ، تهیون تو بغلش بود
اما برعکس همیشه بدنش سرد و غیر عادی بنظر میرسید
وقتی بیشتر چشماشو باز کرد صحنه وحشتناکی دید
تختشون پر از خون شده بود ، نه تنها روی تخت بلکه روی بدن خود سوبین هم کلی خون ریخته بود که الان خشک شده بود
سوبین با تمام وجودش جیغ میزد و تهیون رو صدا میزد ، بدن بی جون و سردش رو در آغوش گرفته بود و صورت رنگ پریده ای که آروم خوابیده بود رو تکون میداد و صداش میزد
اما خیلی دیر شده بود
بعدش به یاد اورد که چه بلایی سر خودش آورده ، اون تا چند هفته به جای غذا قرص های افسردگی و مسکن های مختلف خورد و خودش رو متقاعد کرده بود تهیون هنوز زندست
با تهیون خیالی حرف میزد ، میخندید ، میخوابید
وقتاییم که گریه میکرد تهیون رو کنار خودش تصور میکرد که داره آرومش میکنه ، درست مثل اون روزایی که زنده بود
اما حقیقت رو هیچ جوره نمیشه پنهان کرد ، سوبین هرچقدرم به خودش تلقین کرده بود که داره با تهیون زندگی میکنه بازم در آخر با شکست مواجه شد
قرص هایی که سوبین مصرف کرده بود ... باعث مرگ خودش شده بودن و حالا اون توی دنیای دیگه ای پا گذاشته بود
اینبار واقعی بود ، همه چی ملموس و با چشم دیده میشد
سوبین هیچ وقت دستش به کسایی که تهیون رو به قتل رسونده بودن نمیرسید اما همین که الان با تهیونشه کافیه ، مهم نیست کجا باشن
با هجوم خاطرات تلخ و عذاب آور سوبین شوکه شده بود و دوباره گریه هاش شدت گرفته بودن ؛ ناخواسته فریاد میکشید و به بدن تهیونی که کنار دریاجه افتاده بود نگاه میکرد
تهیون از شنیدن صدای سوبین به سرعت از دره پایین رفت و سوبین رو در آغوش گرفت ، سعی کرد آرومش کنه و اونو با حقیقتی که رخ داده روبهرو کنه ؛ خوشبختانه سوبین تونست زود همه افکارش رو مرتب کنه و از اون وضع در بیاد
تهیون و سوبین تا وقتی که ماه و ستاره ها جاشون رو با خورشید عوض کردن اوقاتشون رو با حرف زدن و راه رفتن توی اون دشت زیبا گذروندن ؛ سوبین حالش بهتر شده بود و دیگه به گذشته فکر نمیکرد
یعنی نمیتونست فکر کنه
تهیون هم وقتی برای اولین بار روی چمن های اون دشت بیدار شد همینقدر آشفته و گیج بود
اون حتی کسی رو نداشت که راهنماییش کنه ، جزئیاتی که تهیون به یاد داشت کم کم محو شده بودن و الان فقط میدونست توی دنیای قبلی به قتل رسیده ؛ حتی خانوادش رو به یاد نداشت .
این قابلیت اون مکان بود
حضورشون توی اون دشت زیبا تا مدتی بود که همه چیز رو کاملا فراموش کنن ؛ بعد از اون قطعا شروع دوباره ای داشتن
بعد مدت زیادی قدم زدن روی تپه ای از چمن و گل های ریز دراز کشیدن و به آسمون پر ستاره و مهتاب درخشان بالاسرشون نگاه کردن ، تهیون دست چپش رو برد زیر سرش و اون یکی دستش هم از چندساعت قبل توی دست سوبین قفل مونده بود
بهترین لذت دنیا براشون این بود که کنار هم باشن و بدون اینکه حتی حرف بزنن از دیدن آسمون بی انتها لذت ببرن
سقف بالاسرشون پر از ستاره هایی بود که انگار میشد با دست اونارو گرفت ، ماه درخشان به زیبایی در وسط آسمون قرار گرفته بود
مدتی نگذشته بود که از پشت کوه ها شفق های سبز و بنفش توجه سوبین رو به خودشون جلب کرد ؛ با تعجب دست راستش رو به سمت چپ کوه ها گرفت و به تهیون گفت : اوه ! اونو ببینن !! یه شفق قطبیه!
تهیون هم با دیدنش ذوق کرد و گفت : واااووو آرهه !!!
هردوتاشون از خوشحالی خندیدن و بیشتر به آسمون زل زدن
وقتی شفق ناپدید شد و ماه هم توی قسمت شرقی آسمون قرار گرفت تهیون با صدای زیباش ناگهان شروع به خوندن کرد ؛ صداش طوری بود که گوش های سوبین رو نوازش میکرد ؛ پسر بزرگتر هم با لبخندی که روی چهرش شکل گرفته بود سرشو چرخوند سمت تهیون
اون قطعا یک الهه زیبایی بود ، چهره پسر کوچکتر همه جوره زیبا و بی نقص بود و همینطور صداش ، اون پسر تکرار نشدنی ترین معجزه زندگی سوبین بود و سوبین اصلا اهمیت نمیداد که در گذشته چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشتن ؛ اون هنوز هم معجزه زندگیش رو داشت
بدون اینکه پلک بزنه و چشم از تهیونش برداره ، به آرومی سر جاش نشست و روی پسر کوچکتر نیم خیز شد و بدون انداختن وقفه ای کوچیک لب های نیمه باز پسرکوچکتر رو بوسید
وقتی همو بوسیدن تازه این حس بهشون القا شد که چقدر تشنه اون بوسه های گرم و شیرین بودن !
چقدر دلتنگ هم بودن و چقدر از هم دور افتاده بودن !
قلب هاشون دوباره زنده شده بود و با اشتیاق میتپید
حس نشاط و زندگی تمام وجودشون رو پر کرده بود
تهیون خودش رو کشید روی بدن سوبین و بوسه هاش رو ادامه داد
تمام عشقی که نسبت به هم توی وجودشون داشتن رو توی بوسه هاشون آشکار کردن
تا اینکه دست از بوسیدن هم برداشتن و به چهره همدیگه خیره شدن ؛ سوبین همونطور که با چشم های براق و زیباش به تهیونش نگاه میکرد لب زد : به اندازه تمام کهکشان هایی که با چشم دیده نمیشن ، تمام سیاره ها و ستاره هایی که تیلیارد ها مایل فاصله دارن و حتی بیشتر از اون ، دوستت دارم تهیونم ! تو تمام زندگیمی ، تو تمام عشق و سرمایه با ارزشم هستی ، تو از هر چیز گرانبهایی که توی این دنیا وجود داره برام با ارزش تری ، دوست دارم تهیون ، خیلی دوست دارم !
تهیون متقابلا لبخند زد و در جواب عشقی که دریافت کرده بود این بار خیلی خاص تر لب هاش رو به لبای سوبین رسوند و اونارو بوسید
بوسه هاشون هر بار حس تازگی بیشتری داشت و هیچ وقت ازش خسته نمیشدن
تهیون همونطور روی سوبین خوابید و سرش رو توی گردن و ترقوه پسر بزرگتر جا کرده بود ، سوبین یک دستش رو دور کمر بیبیش حلقه کرد و اون یکی رو سمت چپ شونه تهیون ، جایی که قبلا آسیب دیده بود و با جراحتی عمیق و دردناک زندگی تهیون رو ازش گرفته بود
محکم تهیون رو در آغوش خودش گرفت و با ریتم نفس های پسرکوچکتر که به پوست تنش میخورد به خوابی دلنشین و آروم رفت