حیحی گایز *-* تا الان اصلااا از بوک خوشم نمیاد چون اصن شروع نشده ، لطفا زود قضاوتش نکنید ، خوب پیش میره ، لاو یو آل گایز ، بای * تقدیم به اسکلهایی که این بوک برای اوناس *-------
چشمش به یه پیام افتاد ، همزمان گریه لبخند ریزی زد : "دلم میخواد بیارمت اینجا تا اخر عمرم بغلت کنم"
اون دختر واقعاا سوییت بود. اما ویکی لیاقتشو داشت ؟کمکم صبح شدو دیشب فقط فکر میکرد و هنوز آروم نبود ، مثل تلفیقی از احساسات پوچی ، غم ، خوشحالی و انرژی و در عین حال آوارگی ، "مثل دریای طوفانی که هر ثانیه بیشتر اونو میکشه تو خودش" .
همه ی ادما رنگ دارن و این بر اساس احساساتشون طبقه بندی میشه اما زندگی مثل یه پاکن عمل میکنه و با پاک کردنش باعث میشه رنگای بعضیا از بین بره و در اخر هممون تبدیل به خاکستری مطلق میشیم این مثل همون مردنه نه؟
اما مردم چیزیو پاک میکنن که درستش کنن
ولی خب جاش میمونه...این هفتش عادی نگذشت ، هیچکدوم از دوستاشو ندید ، باهاشون حرف نزد و میدونست همه اونها نگرانشن ، شاید داشت از دستش میداد ؛ ولی نه باید زمان میداد ؛ وگر نه همه چیز بهم میریخت. باید به مدرسه برمیگشت، به زندگی قبلی .
الان از اون پارتی ۲ هفته میگذره و امروز روزیه که بلا داره میره و اونم تصمیم گرفته از غارش بیاد بیرون ، الان خیلی وقته دوستاشو ندیده .
لباساشو پوشید و یه هودی مشکی و گشاد پوشید و رفت بیرون . در خونه جولی رو زد
جولی بلافاصله بعد از دیدن ویکی پرید بغلش : ویکی دلم برات تنگ شده بود تو خیلی احمقیییی ، اه ، چرا جوابمو نمیدادی ؟؟
ویکی : منم دلم برات تنگ شده بود جولی
جولی : نمیخوای سوفی رو ببینی ؟ بیا بریم
اونها همه پیش سوفی رفتن ولی سوفی دقیقا همون روز رفته بود با جاستین بیرون ، مثل اینکه توی دو هفته یه اتفاقاتی افتاده بود . مجبور شدن دوتایی برن یکم قدم بزنن تا حالش بهتر .
جولی بهش اهمیت میداد، البته جولی سعی میکرد بهش آسیب نزنه و اونو دوست داشته باشه ، جولی همیشه پیشش مثل یک دوست خوب میموند .
ویکی و جولی دوتا قهوه خریدن و طبق معمول درمورد چیزای زیادی حرف زدن .
تقریبا ساعت ۱۱ ظهر بود ، اونا ساعت ۱۱ و نیم تا ۳ کلاس دارن و باید برن . به دبیرستان رسیدن و لحظه فکر به اینکه بلا داره میره خوب بود ولی کندیس رو کجای دلش میزاشت؟ کندیس همیشه روی اون کراش داشته .
توی مدرسه همه کلاس داشتن و پرواز بلا ساعت ۶ ظهر بود ، قرار بود الکس هم بره به فرودگاه ، اون دختر الکی داشت بهش اهمیت میداد، بلا ارزش الکس رو نمیدونه .کلاسشون تموم شد و ساعت ۲ و ۴۵ دقیقه بود ، از کلاس اومدن بیرون ، میدونست الکس برای اینکه بیشتر پیش دوستش باشه الان مدرسه نیست ، پس تصمیم گرفت زیاد دنبالش نکرده اما همینجوری که داشت از ورودی مدرسه خارج میشد دید الکس بیرون ایستاده
ویکی : هی ، الکس !
ویکی اون رو صدا میکنه و الکس سرش رو بر میگردونهالکس : هی سلام ، خوبی؟
ویکی : آم آره خوبم ، نرفتی بدرقه بلا ؟
الکس : آمم نه، مادرم گفت نیاز نیست جایی برم . آمم ولش کن ، میگم اون روز توی پارتی کجا غیبت زد ؟ هوم میخواستی یه چیزی بگی
ویکی : آم میخواستم بگم .. لب..لباس قشنگی داری
الکس : پس نمیخوای بگی نه ؟ حرف تو اون نبود ، اما باید بهم بگی ، داستان چیه ؟ هوم
ویکی : در هر صورت اگه خواستیم حرف بزنیم شب میای بریم یکم پیاده راه بریم ؟
الکس : آره، نمیدونم ، مثل اینکه از خونه فرار کنم میشه، حتما اجازه ندارم شب با تو بیام بیرون ، البته ببخشید منظورم تو نبود کلا گفتم ، باید همینجوری بیام .
ویکی : آمم باشه ، فقط نمیخوام برات درد سر درست شه !
الکس و ویکی از هم جدا شدن و ویکی رفت پیش جولی و بعدش رفتن خونه ..
الان ساعت ۱۲ بود ، ویکی دم در خونه الکس منتظرش بود . ویکی در خونه رو باز کرد و اومد بیرون .
ویکی : سلام ، خوبی؟ بریم
الکس : کجا میریم ؟
+پیاده روی ! فقط همین
هوم ، خب .. دلت براش تنگ میشه نه ؟ منظورم بلاستالکس : آره خب ، اون دوست صمیمیه منه ..
ویکی : حقیقتا ، من اون روز نمیخواستم بگم لباست چقدر خوشگله، میخواستم یه چیز دیگه بگم ..
ویکی : میخواستم بگم ... من بهت .. من بهت علاقه دارم .. خیلی وقته .. میدونم شاید دوستیمونم بعدش خراب شه ... اما من بهت خیلی علاقه دارم .. همیشه اینطور بوده .. تو باور نمیکنی اما من از روز اول روت کراشم ...
الکس بدون گفتن هیچی فقط لبهاشو روی لب های ویکی میزاره و میبوستش ، عمیق .. احساس قلبش واقعی بود .. ویکی هم بوسه رو ادامه میده تا زمانی که نفس کم میارن و از هم جدا میشن .
ویکی: دوستت دارم .
الکس : منم .. خیلی زیاد .
ویکی : امشب شب قشنگیه
الکس : آره خیلی .. میخوای قشنگ ترش کنیم ؟
YOU ARE READING
fairytale "lesbian book"
Random"Maybe our love was not right from the beginning ; I was wrong" "شاید عشق ما از اولم درست نبود ؛ من اشتباه کردم" •بر اساس داستانی واقعی •