کنار پسر بزرگتر روی مبل نشسته بود...نمیتونست نگاه رو ازش بگیره.

چشم های درشتش که به صفحه ی گوشیش خیره شده بود،لبهای زیباش که با یه لبخند بزرگ تزئین شده بود و با افتخار چال گونش رو به نمایش گذاشته بود و باعث میشد پسر کوچیکتر فقط بخواد اون رو توی بغلش بگیره و هیچوقت نزاره بره...ولی چانیول برای اون نبود...

تلخندی زد...به سایشون روی دیوار نگاهی انداخت...اون نمیتونست خودش رو داشته باشه...ولی میتونست سایه ی اون رو داشته باشه...مگه نه؟

خودش رو جلوتر کشید.

سای‍‌ش جلو تر اومد.

نزدیک تر...

بالاخره لب های سایه ی خاکستریش به‌ لبهای سایه ی خاکستری یولش رسید....صبر کن...یول مال اون نبود!

"بکهیونی؟چیکار میکنی؟"

دستپاچه عقب اومد و خندید"هی‌هیچی....فکر کردم یه حشره دیدم...ولی چیزی نبود"

چانیول خندید...همون خنده های دلبرش که چال زیباش رو نشون میداد...همون خنده هایی که قلب بکهیون رو دزدیده بود.

"به هرحال بکی...خبر خوب...من بلاخره تونستم با دختری که کراشم بود وارد رابطه بشم"

بغض کرده بود....ولی اون رو فرو داد..با چشم های شیشه ایش لبخندی زد و گفت"برات خیلی خوشحالم یولا"

و با خودش گفت'تو هیچ وقت برای من نبودی...ما فقط دوست های صمیمی ایم..همین. گاهی اوقات اشتباهات پیش میان...این مشکلی نداره...فکر میکنی عاشق شدی...ولی فقط داری درد میکشی...چیزی نیست بکهیون عزیزم...باهاش کنار میام...مثل هر دفعه ای که شکسته شدم و باز دوباره خودم حال خودم رو خوب کردم...مشکلی نیستش...حداقلش اینه که چان خوشحاله'

🥀✨🥀✨🥀✨🥀✨

های گایزززز
امیدوارم حالتون خوب باشه~

پارت اول چطور بود؟

نظری راجب به اینده دارید؟

کلیییی دوستتون دارم3>

𝐒𝐡𝐚𝐝𝐨𝐰Where stories live. Discover now