•4•
درحالی که بدنش گرم بود، از خواب بیدار شد.
حتی با وجود این که نصف کوسهش بهش قدرت درست کردن گرما میداد، این براش چیز جدیدی بود. شوتو معمولا سرد، تنها و درحالی که روی تشکش روی زمین توی خودش جمع شده بود از خواب بیدار میشد، روی تشک راحت نبود ولی اونقدری هم شجاع نبود که چیزی که همیشه میشناخت رو تغییر بده. بعضیوقتها توی اون صبحهای سرد، حالا یا بخاطر این که روی چوب سرد خوابیده بود یا چون که تنها بود یا چون که یخـش توی خواب فعال شده بود، از آتیشش استفاده میکرد تا خودش رو گرم کنه. یه شعلهٔجهنمی کوچیک توی دستش درست میکرد تا سعی کنه سرما رو فراری بده.
همیشه حس مصنوعی بودن بهش میداد. همونجور که بغل کردن خودش هیچوقت باعث نمیشد حالش بهتر بشه، آتیشـش هم هیچوقت گرمش نمیکرد.
ولی امروز گرم از خواب بیدار شد. امروز زیر یه پتوی نرم، یه تشک نرم و با صدای یه ضربان قلب ملایم زیر گوشش بیدار شد. دور بدنش دستهایی وجود داشتن که توی یه آغوش گرم نگهش داشته بودن و حقیقتا؟ شوتو میتونست تا ابد اینجا بمونه. تا حالا هیچوقت اینقدر امنیت یا گرما رو حس نکرده بود.
بعد خاطرات دیشب توی ذهنش برگشتن و شوتو یهجورایی دلش میخواست خودش رو از بالکن اتاق کاتسوکی پایین بندازه.
از خجالت و تقریبا برخلاف میلش یه ناله از خجالت کرد و این که صورتش رو توی گردن کاتسوکی مخفی کرد دست خودش نبود. باورش نمیشد که بخاطر یه کابوس با گریه سراغ کاتسوکی اومده بود. مثل این بود که بهش بگه از تاریکی میترسه و چراغخواب میخواد. شوتو 5 سالش بود یا 15؟
حس کرد سینهای که زیر بدنش بود تکون خورد و کاتسوکی با یه خمیازه بیدار شد، و شوتو جلوی خواستهش برای عقب رفتن و فرار کردن توی اتاقش برای این که توی خجالتش آب بشه، وایستاد. از سرجاش تکون نخورد چون حتی با این که اتاق با نور خورشیدی که داشت طلوع میکرد روشن شده بود، شوتو هنوز هم ذرههایی از ترس دیشبش رو حس میکرد و توی آغوش کاتسوکی احساس امنیت میکرد. نمیخواست هیچوقت از بین بازوهاش بیرون بره.
بهطرز تعجببرانگیزی ظاهرا کاتسوکی هم همین حس رو داشت. بازوی دور بدنش یکم محکمتر دورش حلقه شد و اون یکی دستش بالا اومد تا موهاش رو نوازش کنه. شوتو سوالهای خیلی زیادی داشت. چرا داریم این کار رو میکنیم؟ چرا پیش تو بیشتر از هرکس دیگهای که تا حالا دیدم احساس امنیت میکنم؟ چرا جوری بغلم کردی که انگار فکر رها کردنم برات غیرقابل تحمله؟ چرا تو هم انگار بهاندازهٔ من این رو میخوای؟ اجازه میدی تا ابد همینجا بمونم؟
ولی هیچکدوم از این حرفها رو با صدای بلند بهزبون نیاورد و از این که تظاهر به خواب بکنه و اجازه بده کاتسوکی به لمس کردنش ادامه بده، راضی بود. با حواسپرتی متوجه شد که الان اون رو با اقتدار توی ذهنش کاتسوکی خطاب میکنه، و احتمالا قراره با صدای بلند هم اینجوری صداش کنه چون نمیتونست بگرده به اون دوران که با فامیلیش صداش میکرد، با اسمی که همه صداش میکردن. شاید کاتسوکی هم بعد از دیشب 'شوتو' خطابش کنه، شاید بتونه اسم کوچیکش رو از زبون کاتسوکی بشنوه.
بهجوری که کاتسوکی دیشب آرومش کرده بود فکر کرد، جوری که 'بیبی' از بین لبهاش خارج شد، انگار که خیلیوقت بود که میخواست اینجوری صداش کنه. حتی قبل از اون، 'خوشگله'. "پرنسس.' همهٔ اون اسمهایی که کاتسوکی صداش میکنه و باعث میشه شوتو سرخ بشه و بلرزه. تا حالا هیچکس اینجوری صداش نکرده بود، و شوتو به ' تودوروکی' شنیدن مودبانه و غریبه و یا 'شوتو'های عصبانی و پُر از ترحم عادت کرده بود. شوتو میخواست که پرنسسِ کاتسوکی باشه. که خوشگلهٔ کاتسوکی باشه.
میخواست که بیبیِ کاتسوکی باشه.
فاک. شاید فقط میخواست که متعلق به کاتسوکی باشه.
قبل از این که بتونه این حقیقت ترسناک رو هضم کنه، دست کاتسوکی از پشت گردنش تکون خورد و روی گونهش قرار گرفت و با ملایمت انگشتهاش رو روی زخمش کشید. این که با خوابالودی خودش رو به لمسش نزدیکتر کرد دست خودش نبود، هیچی بیشتر از این که دستهای کاتسوکی روی بدنش بمونن نمیخواست. سینهٔ کاتسوکی با یه خندهٔ بم و خشدار که ناشی از تازه بیدار شدنش بود تکون خورد.
"بیدار شدی، عسلک؟"
شوتو واقعا واقعا جیغ کشید و صورت سرخ شدهش رو توی گردن کاتسوکی مخفی کرد، فقط میتونست با خجالت به خندهٔ بلند و واقعی همتختیش گوش بده.
با خودش فکر کرد خجالتش بهای خیلی خوبی برای شنیدن اینجوری خندیدن کاتسوکیـه.
YOU ARE READING
•Sweet Everythings• [BakuTodo] ~ by wanderingalonelypath on AO3
Fanfictionبهجوری که کاتسوکی دیشب آرومش کرده بود فکر کرد، جوری که 'بیبی' از بین لبهاش خارج شد، انگار که خیلیوقت بود که میخواست اینجوری صداش کنه. حتی قبل از اون، 'خوشگله'. "پرنسس.' همهٔ اون اسمهایی که کاتسوکی صداش میکنه و باعث میشه شوتو سرخ بشه و بلرزه. تا...