زیبا و با وقار با ظرافت بیش از اندازه اش توی محوطه ی قصر شرقی قدم میزد،گرمی اشک هاش صورت یخ زده اش را میسوزوند
محکوم شده بود، بی گناه محکوم شد به تنهایی
تنهایی که تا قبل از اون هم درش غرق بود فقط محسوسیتش روی قلبش رنجیده اش حس نمیشد
مرگ اطرافیانش و محکوم شدنش،برای سوکجین که فقط ۱۹ سال داشت چیزی ساده ای نبود که به راحتی بتونه باهاش کنار بیاد
تمام روزش رو روی بامک قصر میگذروند و بین کتاب های بچگانه ای که مادرش در کودکی براش میخوند میگذروند
مرگ مادرش وقتی ۷ ساله بود،روحش رو خراش داده بود.
بعد از مرگ مادرش وجودش برای کسی اهمیت نداشت ،حامی ای نداشت مجبور بود،این بی عدالتی رو تماشا کنه و دم نزنه،چون اون رو به جای یک انسان یک خطر برای حکومت میدونستن
کم کم بهار از راه میرسید،هرچند چیزی از سردی وجود سوکجین کم نمیکرد.
روی لبه ی حوضچه نشسته بود توی این فضای مرده کسی جز خودش نفس نمیکشید.
لبه ی آستین لباسش رو جمع کرد و شروع به درست کردن دوات کرد.
قلمش رو توی رنگ زد و باز هم طرح هایی که نشانه ی دلتنگیش بود روی کاغذ به جا گذاشت.
دریغ از جنبنده ای که اون اطراف به صدای نفس هاش گوش کنه
از ته قلبش آرزو کرد یک جنبنده در اطرافش باشه
همون لحظه حرکت یک چیز رو روی دستش حس کرد.
حشرههههه چیزی که ازش متنفر بود
مثل برق گرفته ها از جا پرید و سمت عمارت رفت.
داشت با خودش غر غر میکرد و به زمین و زمان لعنت میفرستاد و که ناگهانی قامت یک مرد رو توی چهارچوب در دید
در حالی که دستش رو روی سینه اش گذاشته بود:یاااا تو دیگه چه موجودی هستی؟
پسر لبخند عجیب غریبی زد و گفت:به من گفته بودن شاهزاده ها تحت تربیت بزرگ ترین فیلسوف ها و علما هستند،اما اینطور که من میبینم شما چیزی ازشون یاد نگرفتید
اومد نزدیک تر و آروم کنار گوشش زمزمه کرد:الفاظی که چند لحظه ی پیش شنیدم رو هر کس دیگه شنیده بود براتون بد تموم میشد سرورم.
فاصله اش با سوکجین کم بود و خود به خود حس بدی بهش القا میکرد ازش فاصله گرفت.
جین:تو کی هستی؟تو عمارت شرقی چیکار میکنی؟کسی اجازه نداره بیاد اینجا،اگر کسی متوجه بشه برای من دردسر میشه،همین الان از اینجا برو.
پسر بدون هیچ توجهی به جین رفت و روی صندلی راحتی گوشه ی اتاق بود نشست و پاهاش رو روی میز رو به روی گذاشت.
سوکجین با عصبانیت بهش نگاه کرد.
جین:چطور جرات میکنی با یه شاهزاده اینطوری رفتار کنی،من...
پرید وسط حرفش:خیلی خب شاهزاده،چرا انقدر حرص میخوری هوم؟فرض کن جفتمون داریم دوران محکومیتمون رو میگذرونیم.
سوکجین گیج بهش نگاه کرد تمایل به بحث کردن با پسر گستاخ رو به روش نداشت.
از عمارت خارج شد و روی بام برگشت
بعد از مدت ها یکی رو کنار خودش حس میکرد و نمیدونست از حضور پسر گستاخی که حتی نامش رو نمیدونه خوشحال باشه یا غمگین
آهی کشید و روی بام به خواب رفت.
روز بعد صبح زود از سوزش سرما از خواب بیدار شد.
بدنش به خاطر خوابیدن رو سطح سخت بام گرفته بود
اروم از پله های پایین اومد و سمت اتاقش رفت.
اروم قدم برمیداشت که دوباره اون پسر جلوش سبز شد.
_معلوم هست کجایی؟تمام این قصر رو زیر و رو کردم،به چه حقی بدون خبر دادن به من خودت رو گم و گور کردی
از لحنش جا خور،با تمام حقارتی که این سال ها تحمل کرده بود هیچگاه کسی با چنین لحنی باهاش صحبت نکرده.
عصبی و آزرده گفت:به چه حقی با من اینطوری حرف میزنی؟در تمام عمر ۱۹ ساله ام کسی به خودش اجازه نداده بود اینطوری با من صحبت کنه،من هنوز نمیدونم کی هستی،برای چی باید از رفت و آمد هام توی کاخ خودم بهت توضیح بدم؟
حالت چهره ی پسر رو به روش به وضوح تغییر کرد،از لحن حرف زدنش پشیمون شد.
_شاهزاده،لطفا منو عفو کنید،من کیم تهیونگ هستم،محافظ شما،وزیر مین من رو مخفیانه فرستادن برای محافظت از شما
جین:مخفیانه؟هیچ میفهمی چی میگی؟داییم برای چی تورو اینجا فرستاده باشن میدونی اگر بفهمن چه اتفاقی برام میوفته؟
تهیونگ:وزیر مین تمام مسئولیتش رو قبول کردن،شاهزاده شما در خطرید.
جین:من؟من در خطرم؟برای چی باید در خطر باشم؟
ته:شما مدت زیادیه از قطر مرکزی خبری ندارید،برای ولی عهد اتفاقاتی افتاده که موقعیتشون رو به خطر میندازه و ملکه ی مادر شما رو یک خطر میدونن برای جایگاهشون
جین:خطر؟اهههه خدای من ،کی این کابوس بزرگ تموم میشه
روی پلهی جلوی کاخ نشست و صورتش رو توی دستاش گرفت و سعی کرد خودش رو گرم کنه.
تهیونگ نگاه سر سری بهش انداخت و از اتاق یک لباس گرم براش اورد.
تهیونگ:مراقب سلامتیت باش
جین چیزی نگفت و خیلی ناخودآگاه قطره اشکی از چشمانش پایین افتاد.
خیلی سریع اشک رو از چهره اش پاک کرد و تهیونگ بهت زده نگاهش کرد.
کاش هیچ وقت آرزوی کسی در زندگیش نمیکرد،حداقل میتونست بدون دلهره قلبش رو با اشک هاش آروم کنه، سرش رو آروم روی نرده ی کنار پله گذاشت.
مظلومیت بی صداش،حفره ی عمیقی توی قلب تهیونگ به جا گذاشت،چیزی که با احساسش توی لحظات اول خیلی متفاوت بود.
خیلی ناخودآگاه جین رو توی آغوشش گرفت.
جین متعجب بهش نگاه کرد و با چهره اش از اون یه دلیل برای لمس شدنش میخواست
تهیونگ:باید گرم بشید
سوکجین توجهی نکرد و به حالت قبل برگشت،هر چقدر که قلب سوکجین سرد بود،قلب تهیونگ گرم و گرم تر میشد.
سوکجین آهسته دست تهیونگ رو از خودش جدا کرد
تهیونگ:کجا میرید؟
جین:یه جایی تو همین عمارت
این حرف رو با طعنه ی خاصی گفت
تهیونگ:گفتم شاید میخواید بیرون برید
سوکجین خنده ی تلخی زد و سمت زیر پله ای که همیشه وقتی دلش گرفته بود میرفت رفت.
یادش میاد وقتی کوچیک تر بود ملکه بهش اجازه ی داشتن وسایل از مادرش رو نمیداد اما سوکجین همه رو اونجا مخفی کرده بود، نمیتونست درک کنه یک انسان تا چه حد میتونست پر از نفرت و حسادت باشه مادرش زیبا و خوش قلب بود، انقدر بی نقص بود که دیدن هر نشونه ای ازش دشمن هاش رو ازار میداد، حتی اگر اون نشونه یه کتاب قصه یا حتی "سوکجین"باشه.
حس گذشته رو میکرد وقتی مادرش به خاطر سهلانگاری هاش و محافظت از سوکجین کشته شد.
دوباره همون حس نا امنی رو میکرد با این تفاوت که مادرش نبود باز خودش رو فدا کنه.
سرشو روی شونه دیواره ی گذاشت و زیر لب ملودی زندگیش رو زمزمه کرد:
Where is my angel
فرشته من کجاست
하루의 끝을 드리운
آخرای روزه
Someone come and save me, please
یه نفر بیاد و منو نجات بده، لطفا
지친 하루의 한숨뿐
آه خسته شدم از یه روز خستهکننده
사람들은 다 행복한가 봐
فکر کنم همه خوشحالن
Can you look at me? ‘Cause I am blue and grey
میشه به من نگاه کنی؟ چون من آبی و خاکستری ام
거울에 비친 눈물의 의미는
معنی اشک هاش توی آینه معنکس میشه
웃음에 감춰진 나의 색깔 blue and grey
رنگ خنده من، در آبی و خاکستری پنهان اند.
어디서부터 잘못됐는지 잘 모르겠어
نمیدونم کجای کارم اشتباه بود
나 어려서부터 머릿속엔 파란색 물음표
از وقتی بچه بودم یه علامت سوال آبی تو ذهنم داشتم
어쩜 그래서 치열하게 살았는지 모르지
شاید به همین خاطره که من با خشونت زندگی میکردم
But 뒤를 돌아보니 여기 우두커니 서니
اما وقتی به گذشته نگاه میکنم، تنها خودم هستم
나를 집어삼켜버리는 저 서슬 퍼런 그림자
اون سایه مبهم که منو به خواب فرو میبره
여전히도 파란색 물음표는
با این حال، اون علامت سوال آبی
과연 불안인지 우울인지
به معنی اضطراب یا افسردگی؟
어쩜 정말 후회의 동물인지
چطوری اینقدر پشیمونم؟
아니면은 외로움이 낳은 나일지
یا شاید این منم که تنهایی باعث به وجود اومدن اون پشیمونی شدم
여전히 모르겠어 서슬 퍼런 블루
من هنوز نمیدونم، آبی تیره
잠식되지 않길 바래 찾을 거야 출구
امیدوارم چیزی نخورده باشه، من یه قرص exi پیدا میکنم
I just wanna be happier
من فقط میخوام خوشحالتر باشم
차가운 날 녹여줘
برای اینکه این روز سردمو ذوب کنه
수없이 내민 나의 손
دستای من چندین بار به این نتیجه رسیدند که
색깔 없는 메아리
اکو بی رنگه
Oh this ground feels so heavier
اون این زمین احساس سنگینی میکنه
I am singing by myself
من خودم آواز میخونم
I just wanna be happier
من فقط میخوام خوشحالتر باشم
이것도 큰 욕심일까
من خیلی حریص شدم؟
추운 겨울 거리를 걸을 때 느낀
احساس میکردم وقتی در خیابانهای سرد زمستانی قدم میزدم
빨라진 심장의 호흡 소릴
قلبم به صدای تپش و نفس نفس افتاد
지금도 느끼곤 해
من هنوز احساس میکنم
괜찮다고 하지 마
نگو که اشکالی نداره
괜찮지 않으니까
چون اشکالی نداره
제발 혼자 두지 말아 줘 너무 아파
خواهش میکنم منو تنها نذار، خیلی دردناکه
늘 걷는 길과 늘 받는 빛
روشی که من همیشه راه میرم و نوری که همیشه دریافت میکنم
But 오늘은 왠지 낯선 scene
اما امروز تا حدودی عجیبه
무뎌진 걸까 무너진 걸까
کسل کننده یا شکسته
근데 무겁긴 하다 이 쇳덩인
اما این بار مثل آهن سنگینه
다가오는 회색 코뿔소
نزدیک شدن به منطقه خاکستری
초점 없이 난 덩그러니 서있어
من فقط بدون تمرکز اونجا وایسادم
나답지 않아 이 순간
در حال حاظر مثل من نیست
그냥 무섭지가 않아
من فقط نمیترسم
난 확신이란 신 따위 안 믿어
من به خدای اعتماد به نفس اعتقاد ندارم
색채 같은 말은 간지러워
کلماتی که فقط مثل رنگ ها غلط میخورن
넓은 회색지대가 편해
یک منطقه خاکستری بزرگ مناسب است
여기 수억 가지 표정의 grey
خاکستری با صدها میلیون حالت چهره در اینجا
비가 오면 내 세상
وقتی بارون میباره، دنیای من
이 도시 위로 춤춘다
رقص بر فراز این شهر
맑은 날엔 안개를
در یک روز روشن و صاف مهآلود
젖은 날엔 함께 늘
همیشه در روزهای بارانی باهم باشید
여기 모든 먼지들 위해 축배를
به همه گرد و خاکی که در اینجا گرد و خاک میخورن
I just wanna be happier
من فقط میخوام خوشحالتر باشم
내 손의 온길 느껴줘
گرمای دستامو احساس میکنم
따뜻하지가 않아서 네가 더욱 필요해
این گرم نیست، پس من به تو بیشتر احتیاج دارم
Oh this ground feels so heavier
اون این زمین احساس سنگینی میکنه
I am singing by myself
من خودم آواز میخونم
먼 훗날 내가 웃게 되면
در آینده ای دور، وقتی میخندم
말할게 그랬었다고
من بهت میگم
허공에 떠도는 말을 몰래 주워 담고 나니
بعد از اونکه مخفیانه کلمه ها رو در هوا جمع کردم
이제 새벽잠이 드네 good night
حالا امروز صبح به خواب میروم، شب بخیر
*BLUE and GRAY ~BTS*
غرق ملودی و سرمایی که از زمستون هنوز از بین نرفته بود شد.
غافل از گوش های مشتاقی که طعم تک تک کلماتش رو حس میکردن.
انقدر این ملودی رو زمزمه کرد تا به خواب رفت
تهیونگ اروم پیکرش رو در آغوش گرفت و توی اتاق خوابوند.
به چهرهی مظلوم پسر رو به روش نگاه کرد موهاشو از صورتش کنار زد و یه کم دور تر ازش به خواب فرو رفت.
نزدیک های طلوع خورشید با کابوسی که دیده بود از پرید،نگران به اطراف نگاه کرد.
با نگرانی سمت تهیونگ رفت،تهیونگ از خواب پرید و بهت زده به سوکجین ترسیده نگاه کرد.
تهیونگ:چی شده؟
و تعجبش زمانی بیشتر شد که سوکجین خودش رو در آغوش تهیونگ جا کرد تا از شوکی که کابوس بهش وارد کرده بود دور بشه،غافل از هلهله ای که در قلب تهیونگ ساخته بود،تهیونگ بهت زده در آغوش کشیدش.
تهیونگ:چی شده شاهزاده؟
جین آروم ازش جدا شد
جین:م من متاسفم
تهیونگ:من که نفهمیدم چه اتفاقی افتاد،اما مهم نیست.شاهزاده شما تمام روز رو توی قصرید؟اصلا با بیرون ارتباط ندارید؟اینجا خیلی خسته کننده است،من میخواستم الان بیرون باشم ولی هر جا شما میرید باید برم.
جین: رئیست وقتی برات راجب ماموریتت گفته،نگفته من حق ندارم از اینجا خارج شم؟
تهیونگ بهت زده نگاهش کرد.
تهیونگ:چیزی به من نگفت،یعنی شما واقعا تمام مدت اینجا تنهایی زندگی کردین؟
جین آهسته سر تکون داد.
تهیونگ:این که خیلی کسالت باره.
جین نگاه سنگینی به تهیونگ کرد.
تهیونگ:منظورم اینکه...من شما رو میبرم بیرون.
جین:ها؟میفهمی چی میگی؟من نمیتونم پامو از اینجا بیرون بزارم.
تهیونگ:هیچ چیز غیر ممکن نیست سرورم
این جمله رو با لحن موذیانه ای گفت و دستش سوکجین رو گرفت و بلند کرد.
جین:یااا کجا منو میبری
تهیونگ:هیسسس، الان تایم تغییر شیفت نگهبان هاست سریع بیاید
دستش رو کشید و دنبال خودش برد
خیلی اروم از دیوار پشتی کاخ رفت بالا
تهیونگ:دستتون رو بدید به من
جین با بهت نگاهش کرد
تهیونگ:زود باشید الان میان
جین با دو دلی به تهیونگ نگاه کرد که تهیونگ خودش دستش رو گرفت و کشیدش بالا.
و حالا...
اون واقعا از اون فضای مرده بیرون اومده بود؟
تهیونگ:دیدید هیچ چیز نشد ؟
جین:اما...
تهیونگ:اما نداره،من گفتم ازتون محافظت میکنم،پس نگران چیزی نباشید،حالا کجا بریم؟
جین:ام من که جایی بلد نیستم
تهیونگ:واقعا؟یعنی به عنوان یه شاهزاده چوسان رو بلد نیستین؟
جین:خب...نیستم دیگه
تهیونگ دستش رو گرفت
تهیونگ:پس دنبال من بیاین،البته صبر کنید ،یه لحظه همین جا بمونید میام
تهیونگ با عجله دوید،دست سوکجین رو گرفت ،کشید تو یه کوچه ی بن بست که کسی رد نمیشد.
چند دست لباس داد دستش
تهیونگ:لطفا عوض کنید
جین نگاهی به لباس ها و یه نگاهی به تهیونگ کرد.
تهیونگ:بپوشید دیگه
جین:من واقعا اینا رو بپوشم؟
تهیونگ لباس ها رو تو دستش فشار داد
جین:بسیار خب،برو تا بتونم عوض کنم.
تهیونگ:عوض کنید من نگاهتون نمیکنم
جین:ها؟
تهیونگ:من که نمیتونم تنهاتون بزارم،عوض کنید نگاهتون نمیکنم.
تهیونگ روشو برگردوند.
جین چند بار سرش رو تکون داد و بعد مشغول تعویض لباس هاش شد.
بدن تهیونگ از تصور کردن بدن سوکجین داغ شده بود.
جین:تمام شد.
تهیونگ اروم به سمت جین برگشت.
تهیونگ:در این لباس هم زیبایید.
بعد کلاه بزرگی روی سر جین گذاشت
تهیونگ:اینطور خیلی بهتره
بعد دست سوکجین رو گرفت و دنبال خودش برد
جین:کجا میریم؟
تهیونگ:میخوام ببرمتون بازار چوسان
جین:بازار؟
تهیونگ:بله بازار
جین گیج نگاهش کرد.
تهیونگ:نگید تاحالا نرفتین
جین:امممم نرفتم.
تهیونگ:واقعااااا،آه لازم شد حتما بریم
دست جین رو گرفت و سریع تر دنبال خودش برد.
جین رو توی مغازه های مختلف میبرد و براش چیز های مختلف میگرفت و به چهره ی جین که مثل بچه ها ذوق زده بود نگاه میکرد.
به راستی که مثل فرشته ها بود.
غرق افکارش بود که صدای سوکجین اون رو به خودش اورد.
جین:تهیونگ
تهیونگ:بله شاهزاده
جین:میشه بریم نمایش رو ببینیم؟
تهیونگ:چی رو ببینیم؟
جین:نمایش اون مرد چینی که داره شعبده بازی میکنه
تهیونگ:واقعا دوست دارید اینو ببینید؟
جین بار سر تایید کرد
تهیونگ:پس بریم.
جین بازم ذوق زده به اطراف نگاه میکرد که قلب تهیونگ رو میلرزوند
همه روی زمین نشسته بودند و نمایش رو میدیدند.
تهیونگ:عالی جناب شما رو زمین نشینید
اروم دستش رو کشید روی پاهاش نشوند
جین متعجب نگاهش کرد و باز دنبال دلیل بود.
تهیونگ باز هم جواب همیشگی رو به نگاه متعجبش داد.
تهیونگ:باید ازتون محافظت کنم.
و جین هر بار بعد از شنیدن این جمله ،اینو قبول میکرد
با ذوق زیاد نمایش رو میدید و به شوخی های ساده ی مرد هم میخندید.
نا خودآگاه نگاه تهیونگ روش قفل میشد با لبخند نامحسوسی بهش زل میزد.
جین:تهیونگ
تهیونگ به خودش اومد
تهیونگ:بله
جین:نمایش تموم شد.
تهیونگ:اوم
جین:میخوای دیگه برگردیم؟
با لحن نگرانی اینو گفت،اما تهیونگ با لحن مطمئنی نگرانیش رو از بین برد
تهیونگ:قبل از این باید یه جا رو حتما ببینید،نگرانش نباشید
جین:بسیار خب
تهیونگ دست جین رو گرفت دنبالم بیاید.
مدتی راه رفتند
تهیونگ:شاهزاده بقیه راه رو چشماتون رو ببندید و به من اعتماد کنید.
جین دو دل بود،اما زود به احساسش غلبه کرد و چشمانش رو بست
تهیونگ اروم دستش رو گرفتم
جین:تهیونگ ما داریم میریم بالا؟
تهیونگ:اره زود میرسیم چیزی نمونده
تهیونگ یکی از دستاش رو جلوی چشم های جین گذاشت
تهیونگ:حالا میتونید چشماتون رو باز کنیم
دست هاش رو از جلوی چشمش برداشت
صحنه ی محشری جلوی چشم های جین شکل گرفت
شکوفه های گیلاس توی هوا معلق بودند ،بوی شگفت انگیز شکوفه ها تمام فضا رو پر کرده بود
از اون ارتفاع کل چوسان رو میشد دید
و سر چشمه ی رود هان و بوی آب
و فصل بهار که زیباییش رو چندین برابر میکرد.
جین با ذوق خاصی گفت :ا این جا محشرههههههه
تهیونگ:میدونستم خوشتون میاد
جین روی چمن ها نشست.
تهیونگ:میخواید غروب رو تماشا کنید؟
جین:تمام زندگیم غروب رو از پشت بوم قصر شرقی نگاه کردم،غروب همیشه دلگیر بود...
تهیونگ:این بار قراره متفاوت باشه
دست جین رو گرفت و دنبال خودش برد سمت رود
کمکش کرد سوار قایق شه و خودش هم سوار شد.
آروم شروع به پارو زدن کرد.
کم کم آسمون سرخ شد
سوکجین در سکوت غرق آسمون شده بود،آسمون با همیشه فرق داشت،مهربون تر از همیشه بود
کم کم هوا تاریک میشد
تهیونگ:ببخشید،اما دیگه باید برگردیم
جین:امروز بهترین روز زندگیم بود
تهیونگ به پارو زد و قایق رو به سمت کناره ی رود برگردوند و به جین کمک کرد پیاده شه
تهیونگ:باید عجله کنیم
جین با سر تایید کرد
تا به پایین کوه رسیدند هوا تاریک بود
صدا های پای مشکوکی به گوش رسید
تهیونگ:عالی جناب شما برید داخل من زود میام
جین:تهی...
پرید وسط حرفش
تهیونگ:سریعا برید
کمکش کرد از دیوار قصر بره بالا
وقتی جین رفت داخل قصر به سمت صدا ها رفت.
جین به سمت اتاقش راه افتاد
با فکر کردن به روزی که گذشت لبخند شیرینی رو لباش شکل گرفت
قطعا میتونست اون روز رو به عنوان بهترین روز زندگیش ثبت کنه
و همه ی اینا به لطف پسری بود که سکوت تنهاییش رو شکسته بود
همین طور که به سمت عمارت قدم برمیداشت دو مرد سیاه پوش جلوش سبز شدن.
سوکجین با ترس چند قدم عقب رفت
پس امروز بهترین و آخرین روز زندگیش بود؟
ولی نمیخواست به این زودی تسلیم شه
پس خنجری رو که تهیونگ بهش داده بود بیرون کشید و به سمت یکی از مرد ها گرفت و سعی کرد از خودش دفاع کنه، اما مهارت زیادی تو فنون رزمی نداشت
مرد به سمت سوکجین حمله ور شد و بازوی سوکجین رو زخمی کرد
مرد شمشیرش رو بالا برد
برای لحظه ای مرگ جلو چشم هاش شکل گرفت.
چشم هاش رو بست و منتظر مرگ شد.
اما تهیونگ به موقع سر رسید و سخت با دو مرد سیاه پوش درگیر شد.
بی پروا و جسور با حرکات ظریف شمشیر میزد و نگاه سوکجین رو خیره به خودش کرد.
تهیونگ:دارن میان اینجا باید بریم.
و فرصت حرف زدن به جین نداد
دستش رو گرفت و به مخفیگاهی که برای این مواقع طراحی شده بود برد.
تهیونگ:اینجا بمونید
جین:تهیونگ نرو
تهیونگ:همین جا بمونید زود برمیگردم.
دستش رو از دستای سوکجین جدا کرد و از مخفیگاه خارج شد.
سوکجین نگران به رفتن تهیونگ نگاه کرد.
تعداد مرد های سیاه پوش زیاد شده بود
تهیونگ توان مقابله باهاشون رو نداشت،اما نمیتونست بزاره حتی یه خار به دست سوکجین بره
مقاومت سخت بود...
نفس نفس های تهیونگ با صدای شمشیرش هم ریتم شده بود...
صدای شکسته شدن دروازه ی اصلی قصر شرقی توی فضا پیچید.
سرباز های سلطنتی وارد قصر شدن
درگیری نه چندان سختی بین سرباز های سیاه پوش و سرباز ها در گرفت و
زمان زیادی نگذشت که اوضاع قصر شرقی اروم شد
سوکجین بی حال توی تاریکی مطلق نشسته بود و توی خودش جمع شده بود سعی میکرد بد یخ زده اش رو گرم کنه.
که در باز شد
_عالیجناب ،عالیجناب
اومد سمت سوکجین
_بلند شید بریم
سوکجین بی قرار دنبالش اومد.
جین:تهیونگ کجاست؟
رسمی حرف زدن رو به کل فراموش کرده بود،تنها چیزی که توی لحنش دیده میشد،نگرانی محض بود.
_ فرمانده کیم مجروح شدن
جین:کجاست؟منو ببر پیشش
...
چشمش به تهیونگ که غرق خون خودش بود خورد قلبش پاره پاره میشد از دیدنش.
جین:تهیونگ...
تهیونگ با تمام جونی که داشت به جین لبخند زد
جین با چشم های نگرانش بهش نگاه کرد و تهیونگ رو تو آغوشش گرفت و اشک هاش ریختند
تهیونگ دستش اروم به سمت صورتش برد قطره ی اشک رو از صورتش پاک کرد و به جاش رد خون روی صورت سوکجین گذاشت.
به سختی به حرف اومد
تهیونگ:خ خیلی زیبایی
جین:هیس دیوونه چیزی نگو
تهیونگ:نمیتونم م منکر این بشم ک که عاشقتم
جین بهش زل زده بود و اشک هاش بیشتر شدن،قلبش بیشتر میکوبید.
تهیونگ با تمام جونش خودش رو به لب های سوکجین رسوند و دستاش رو توی موهای جین برد.
شوری اشک رو هر دو حس میکردند.
بدن تهیونگ سرد و سرد تر
تهیونگ:فراموش نکن عاشقتم
و چشماش بسته شد.
اشک های جین بیشتر شدن
و تهیونگ رو محکم تر تو آغوشش گرفت.
درد عمیقی رو قلبش حس میکرد که اشکاش نمیتونستند آرومش کنند.
برید برید گفت:ب بهم...ق قول دادی... ا ازم مراقبت میکنی
اشکاش شدت میگرفتن و بیشتر تهیونگ رو تو آغوشت میگرفت.*چند ماه بعد*
با شکوه همیشگیش به سمت قصر اصلی قدم میزد.
با زیبایی خیره کننده اش تمام نگاه ها رو به سمت خودش جلب کرده بود.
پشت در های عمارت امپراطوری ایستاد و در ها اروم پیش روش باز شدند.
استوار و با شکوه به سمت پدرش قدم بر میداشت تعظیمی به امپراطور کرد و بی نقص بودن پسرش لبخندی روی لب های امپراطور نشوند.
_بنا به این حکم کیم سوکجین،فرزند سوم امپراطور گنگ مین را به عنوان ولی عهد منصوب میکنم.
جین با حرکات ظریفش تعظیم کوتاهی کرد و حکم رو دریافت کرد.
امپراطوری سری به نشانه ی تایید تکون داد و قلب جین رو گرم کرد.
...
از عمارت اصلی خارج شد و به سمت اقامتگاهش به راه افتاد که صدایی اون رو به سمت خودش جلب کرد.
_عالیجناب
سوکجین به سمت صدا برگشت و عمیق ترین لبخند هاش رو به پسر رو به روش زد
جین:تهیونگ
به سمت پسر زیبای رو به روش رفت.
تهیونگ:خوشحالم که به چیزی که لایقشی رسیدی
جین:من خیلی وقت پیش به چیزی که لایقش رسیدم
تهیونگ با چهره ی سوالی نگاهش کرد.
جین لبخند دیگری زد.
جین:اون تو بودی.
و لباش رو به لبای پسر رو به روش گذاشت و ملایم و عاشقانه بوسیدش.
جین:"تا ابد کنارم بمون."
پایان
