- صبر کن کوکی. چرا انقدر تند تند میری؟ نمیتونم بهت برسم.
جونگکوک به عقب برمیگرده و نیشش رو برای همسرش باز میکنه:
- میدونی که غرغرات خیلی شنیدنیه، گوگولم؟
- به من نگو گوگولم. صد دفعه بهت گفتم. عه.
تهیونگ درحالی که گرهی کوری بین ابروهاش افتاده، میگه. روز به روز داره سنگینتر میشه و عنقتر. جونگکوک فقط میخواد این روزها زودتر تموم شه. نه اینکه از این وضعیت خسته شده باشه. نه. فقط دلش نمیخواد همسرش بیشتر از این خسته بشه. اگه امکانش رو داشت از الههی ماه میخواست که یکی از اون دوتا تولهی شیطون رو برداره و با احتیاط کامل توی شکم خودش قرار بده.
- میخوای یکم استراحت کنیم؟ دکترت گفت پیادهروی کنین ولی دیگه نگفت خودتون رو با پیادهروی خفه کنین ته.
تهیونگ سرعتش رو کم میکنه و به نیمکتی که توی فاصلهی ده متری ازشون قرار داره، نگاه میکنه و سرش رو تکون میده. جونگکوک یکی از انگشتهای تهیونگ رو به انگشتش قلاب میکنه و به سمت نیمکت هدایتش میکنه. نیمکت زیر سایهی یه درخت قدیمی قرار داره. هوا نسبتا سرده و خورشید هم داره کولهبارش رو جمع میکنه تا به خونش بره و آخرین پرتوهای خودش رو سخاوتمندانه به مردمی که اغلب بهش توجهی ندارن، هدیه میکنه. یه غروب پاییزیه. خیابون روبروی نیمکت پارک پر از ماشینهای جورواجوره. مردم دارن گولهگوله به خونههاشون برمیگردن تا خستگی یه روز طولانی رو با لم دادن روی مبل خونشون به درکنن. شاید هم دست یارشون رو بگیرن و به کافه یا رستورانی برن و یه شب متفاوت اما نه چندان متفاوت رو رقم بزنن.
- کوکی؟
- هوم؟
- نگو هوم.
- هوم.
- عه، عه، عه.
تهیونگ با ناراحتی صورتش رو به سمت مخالف جونگکوک میچرخونه و لباش رو روی هم فشار میده. کمتر از یک هفته دیگه تا زمان تعیین شده برای زایمانش مونده و دلش از همیشه نازکتر شده.
یه مجموعه از ترسهای مسخره توی سرش چرخ میخورن. همون قدر که مشتاقه بچههاش رو هر چه سریعتر ببینه اما همون قدر هم میترسه. میترسه که از پس مراقبت و بزرگ کردن این دوتا بچهی کوچولو همراه با هم برنیاد. میترسه که با اومدن اون دوتا جونگکوک دیگه بهش توجه نکنه. با توجه به تمام چیزهایی که اینور و اونور از آدمهای اطرافش توی مهمونیها و دورهمیها و سرکار شنیده. میترسه که با اومدن اون دوتا دیگه نتونه بین کارش و خانوادهش تعادل برقرار کنه و مجبور بشه همه چی رو ببوسه بذاره کنار و بمونه تو خونه.
خودش هم میدونه همچین شخصیتی نداره ولی توی دلش به خودش خیلی خیلی شک داره. هیچ امگای مردی تو خانوادشون نداشتن که بتونه ازش سوال بپرسه و الگو قرارش بده.
YOU ARE READING
Tangle your finger to mine
Fanfictionیه داستان کوتاه در مورد زندگی جونگکوک و تهیونگی که به زودی خانوادهشون چهارنفره میشه کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس- امپرگ- برشی از زندگی