نیمه شب بود .
هری ، مست به خونه برگشت.
روی تخت نشست.
مثل هر شب.+میدونی چیه پسر !
گاهی نگاه میکنم میبینم هیچ چیزی درست پیش نمیره ، نمیفهمم کِی وقت کردم انقدر از همه چیز خسته بشم !
وقتی خودم رو غرق افکار درونیم کردم و فکر میکردم همه چیز درست پیش میره ... اون دقیقا زمانی بود که فقط همه چیز رو خراب کردم ...
در حالی که خودم میدونستم این زندگی نیست ، در حالی که میدونستم این زندگی هیچ فرقی با مردن نداره ولی ادامه ش میدادم.
ولی اشتباه دقیقا همینجا بوده ، جایی که هیچ وقت واسه چیزایی که میخواستم تلاش نکردم!
هیچوقت نگاه نکردم فردام چی میشه !
فقط تصورش کردم!
هیچوقت برنگشتم عقب رو نگاه کنم ببینم واقعا این چیزی که تصورش رو داشتم ، رو ساختم ، یا نه.فقط ادامه دادم ، در حالی که هیچکاری نمیکردم!
میدونی چرا هیچوقت نرفتم پیش یه روانشناس..؟
چون ...هری سرش رو بالا آورد و به رو به روش زل زد .
در حالی که لبخندش آروم از روی صورتش پاک میشد
پاهاش رو درون خودش جمع کرد ، لب پایین رو تو دهنش کشید و مظلومانه و با ته مونده ای از اشک درون چشمانش به دیوارِ رو به روش نگاه کرد.+دقیقا برای همینه...
چون هیچکس جز خودم ، عمق حرفام رو متوجه نمیشه!
و هر شب من میمونم و این چهار تا دیوار اتاق و وسایلی که بهم زل زدن ..
من میمونم یه اتاق که توش فقط یه روح نفس میکشه.
اشکالی داره که با خودم حرف بزنم؟
نه چه اشکالی داره.پتو رو روی خودش کشید و در حالی که تو خودش جمع شده بود به خواب فرو رفت .
صبح وقتی بیدار شد خودش رو درون آینه دید و لبخندی زد .
شونه رو برداشت ، کش مو رو دور دستش انداخت و در حالی که موهاش رو میکشید به سمت بالا ، با شونه جمعشون کرد و کش رو دورش بست.
مرطوب کننده ی دست رو برداشت و روی دست هاش کشید ، رگ های برجسته دست هاش رو نوازش کرد و کرم رو سر جاش گذاشت.
لاک قرمز و سفید رنگ رو برداشت و با ذوق روی کاناپه نشست ، در حالی که دستش رو ، روی زانوی خودش گذاشته بود، آروم با دست راستش ، ناخن های دست چپش رو لاک میزد و تمام گوشه کنار ناخن هاش رو با دقت پر از لاک میکرد.
وقتی تموم شد دستش رو بالا گرفت ، لبخند رضایتمندی زد و آروم روی لاک هاش رو فوت کرد.
وقتی لباش رو غنچه کرده بود و سطح روی ناخن هاش رو فوت میکرد آروم آروم حواسش به پوست روی دستش میرفت.
جوری که خطوطْ روی پوستش نمایان شده بودند ، رگ های سبز رنگش درست زیر پوست و روی استخوان هاش پیچیده شده بود ، انگار اون رگ ها فرم دستانش رو حفظ کرده بودند ، پوستی که روی قسمت پایینیه ناخن هاش کشیده شده بود و استخوان هایی که گوشت و پوست رو یکی کرده بود.
YOU ARE READING
philophobia
Fantasy_اگه اون گردنبند رو نمی خریدم تو الان اینجا نبودی، و من تا ابد از عشق میترسیدم. +تو از عشق نمی ترسی، از شکست خوردن در عشق میترسی!