روزی قایقران سالخورده ای بود که مسافران را بر آب های ونیز می گرداند.. او کلاه فرانسوی اش را بر سر می گذاشت و برایشان می خواند.. از عشق می خواند.. از درد می خواند.. از دوری دخترش می خواند.. از گذشته ی سختش می خواند.. از پسر کوچکی که زندگی اش را دگرگون کرده بود می خواند.. از شاهزاده و چکاوکش می خواند.. از پیرمرد کافه دار و عشق سوخته اش می خواند.. از عشقش می خواند.. از عشقش می خواند و از عشقش می خواند.. روزی از او پرسیدند: تو که این همه از عشقت میخوانی، بگو او کیست؟
گفت: او آدمیزاد نیست.. او خدای جهان من است که با دستان هنرمندش نقاشی هستی ام را می کشد.. زمانی که وارد زندگی ام شد در حال مرگ بودم.. ولی او مرا در آغوش گرفت و عاشق خود کرد.. من شدم ژنرالش و او شد دزیره ی من.. زمانی رسید که گمان کردیم عشقمان وصال و مقصدی ندارد.. به همین دلیل ترکش کردم.. ترکش کردم و شدم ناپلئونی که دزیره اش را ترک می کند.. آن روز تمام شهر صدای شکستن قلبش را شنید.. آسمان دلش گرفت و بارید..
مسافران که سکوت مرد را دیدند پرسیدند: بعدش چه شد؟
پاسخ داد: آن زمان هم گذشت.. سخت بود ولی گذشت.. توانستم دوباره ببینمش و دوباره عاشقش شدم.. دوباره و دوباره در چشمانش خیره ماندم و قلبم لرزید.. بدست آوردنش سخت بود ولی از پس آن هم برآمدم..
مسافران تعجب کردند: به راستی انقدر راحت و آسان بود؟
مرد خندید: راحت؟! خیر.. من تاوان عشقش را خیلی وقت است داده ام.. همه مان دادیم.. همه ی ساکنان آن ساختمانِ عاشق.. شاهزاده بعد از درمان بالهای چکاوکش او را با خود به جایی دور برد.. جایی که هیچکس نتواند به عشقش آسیب برساند.. و من هم.. با قلبی اندوهگین دزیره ام را به اینجا آوردم..
مسافری کنجکاو پرسید: اکنون دزیره ات کجاست؟
مرد با یادآوری اش لبخندی زد: در حال کشیدن تصویر من..
مسافران که از حرف های مرد سالخورده چیزی نفهمیده بودند سرشان را تکانی دادند و مشغول نگاه کردن به مناظر زیبای اطراف شدند..
هیچکس زیبایی عشق آن مرد سالخورده را درک نکرد.. ولی او هنوز هم با لبخندی گوشه ی لبش قایقش را می راند و برای مسافران از عشقش می خواند.. عشقی که هم اکنون در حال ترسیم تصویر اوست.. ((((((:Desiree...
St 1/2/2022
En 26/2/2022
YOU ARE READING
Desiree
Short Storyاینو خودم نوشتم.. فقط .. دوست داشتم برای پایان دزیره یه همچین چیزی باشه..