وت و کامنت یادتون نره، آهنگ این قسمت رو تو کانالم گذاشتم. داخل بیو هست.
( @libertenoire )و اینکه این پارت رو تقدیم می کنم به سوگند که امروز تولدشه . تولدت مبارک 🌻
sogand_gh________
لویی مدتی همونجا موند، بدن هری رو محکم تو آغوش گرفت. میتونست صدای نفسهای آرومش رو بشنوه، میتونست بالا و پایین شدن قفسهسینهاش رو لمس کنه. بعد از مدتها میتونست توی عطر بدنش نفس بکشه. زندگی کنه...اما همه اینا کوتاه بود نه؟ مثل یه خواب شیرین.
طوری که اون رو از خواب بیدار نکنه ازش جدا شد و کنارش نشست. به چهره خفته هری خیره شد. برای هزارمین بار تو زندگیش تمام اجزای صورت اون رو از نظر گذروند. از ابروهاش، انحنای رو به بالای چشمهاش، مژههای نسبتا بلند و قهوهایش... گونههاش، لبهای برجستهاش، خط ریش بور پشت لبهاش و حتی خالهای ریز و کک و مک های روی پوستش رو شمرد و با دیدن اکلیلهایی که هنوز پلک و گونههاش بود و با لاکهای صورتی رنگش ناخودآگاه لبخند زد.
درون هری احتمالا یه سرزمین پریوار زندگی میکرد، با رنگهای شاد، پر از گلهای وحشی. از داخل چشم هاش میتونستی اون دشت سرسبز رو ببینی.
میتونستی ببینی پریهای ریز و شیطونی رو که روی رود جاری در رگهاش گرد و اکلیل میباشن. و ذهنش، احتمالا صورتی و قلبش...قلبش آبی بود، رنگ چشمهای لویی!لبخند لویی آروم آروم محو شد، هر چهقدر به تماشای اون ادامه میداد، تازه میفهمید چه قدر دلش برای اون تنگ شده. تا قبل اون دلتنگیش فقط یک حرف بود اما حالا با وجود هری که کنارش آروم خوابیده بود دلتنگی واقعی رو حس میکرد.
لویی از روی تخت پایین اومد و از دور اون رو تماشا کرد، وقتی حس کرد به اندازه کافی تمام زیبایی اون رو رصد کرده بیرون رفت. از پلهها پایین اومد و سمت در خونه رفت. نمی دونست هری وقتی بیدار شه هنوز هم وجود اون رو میخواد یا نه. پس بهتر بود خودش میرفت. همیشه رفتن از طرد شدن راحتتر بود.
دستش رو دستگیره در ثابت موند. اگر هری صبح بیدار میشد و سرش گیج میرفت چی؟ اگر بخاطر الکل حالش بد میشد و بالا میآورد و کسی نبود مواظبش باشه چی؟ اگر گریه میکرد ...فاک ...، تمامش نفس های لویی رو آروم آروم خفه میکرد. اون نمیتونست تنهاش بذاره. حداقل نه الان.
دست از پا نشناخته برگشت. به کیف و کت هری که هنوز روی مبل بود نگاه کرد. روی مبل نشست. به لکههایی که روی کت سفیدش به جا مونده بود نگاه کرد. در حالی که اون هارو میشمرد تا حواس خودش رو پرت کنه. متوجه چیزی شد. خم شد و دستمالی که از لبه کتش آویزون شده بود رو برداشت. تای اون رو باز کرد و متوجه دست خط بهم ریخته ای شد که با خودکار نوشته شده بود، تلاش کرد اون رو بخونه.
YOU ARE READING
یک زندگی معمولی با چاشنی شهرت [Ongoing]
Short Storyزندگی با زوج استایلینسون 👨❤️💋👨 ایمجین و وانشات از لری