part 1

171 37 3
                                    

× سلام عمو بک

پسر لبخندی به لحن ذوق زده دختر زد و عینک گردش رو بالاتر برد :

_ سلام سوهایا داروتو خوردی ؟

× بله عمو

دستشو رو سرش کشید و چشماشو ریز کرد :

× آفرین سوهایا

از اتاق خارج شد و وارد راهرو شد . بویی که دیگه بهش عادت کرده بود : بوی الکل و ماده ضد عفونی کننده ...
به سمت اتاق ۱۰۴ رفت و سرشو اول داخل برد و پخی کرد . ته جون و سه هی از جا پریدن و ته جون چشم غره ای رفت :

× نشد یه بار مثل آدم بیای تو

بک نیشش رو باز کرد و کامل داخل اتاق شد :

_ آیگو هیونگ من به این مظلومی ! دلت میاد بهم چشم غره بری ؟؟

و بعد لباشو برچید و سرشو کج کرد . ته جون خنده ای کرد :

× کی دلش میاد ؟

بک هم خنده ای کرد و روکرد به سمت سه هی :

_ سه هی نونا نوبت عملت کیه ؟

سه هی بیحال شونه ای بالا انداخت :

× نمیدونم هنوز معلوم نیست باید وضعیتم ثابت بشه .

بک سرشو تکون داد و دستاشو برای خداحافظی بالا برد :

_ بازم میاممم فعلا !

از اتاق خارج شد و خواست جلوتر بره که با دیدن پرستار جونگ چشماش درشت شد و تا خواست سریع برگرده صداشو از پشت شنید :

× بیون بک دیدمت !

بک نفسشو بیرون داد و سرشو پایین انداخت . پرستار بهش رسید :

× بکهیون چرا اصلا به فکر خودت نیستی ؟ متوجه شرایطتت نیستی؟

بک که بازم داشت حرفای تکراری پرستار جونگ رو میشنید فقط آروم معذرت خواهی کرد :

_ متاسفم

× فعالیت و تحرک زیاد برات خوب نیست و ...

با صدا زده شدن پرستار جونگ ، بک زیر زیرکی خنده ای کرد . پرستار هوفی کشید و درحالی که ازش دور میشد تاکید کرد :

× بیون تا پنج دقیقه دیگه تو اتاقتی

بک اداشو دراورد و راه اتاقشو در پیش گرفت . صبح تا شب تنها اونجا بود و حتی نمیذاشتن زیاد از گوشیش استفاده کنه چون واسه قلب لعنتیش ضرر داشت . یه مشکل مادرزادی که بعد از بیست سالگیش داشت خودشو به وضوح نشون میداد و باعث شده بود بک ۳ سال داخل بیمارستان باشه . زمانی که پدرش که تنها کسش بود رو از دست داد انقد حالش بد شد که باعث شد به ccu بره . چندبار هم خواست عمل کنه و پیوند قلب رو انجام بده اما متقاضی برای اهدای قلب نبود و انقدر تعدادشون کم بود که بک ترجیح میداد کسایی که بیشتر بهش احتیاج دارن بگیرنش .
درحال فکر کردن بود که با شنیدن صدایی حواسشو جمع کرد :

A reason to liveWhere stories live. Discover now