۱-تصادف

237 31 8
                                    


▴⸼ᓚ«¦‌ཻ ‌ ‌ ‌❥𝐌𝐘𝐒𝐓𝐈𝐂 𝐇𝐈𝐋𝐋𝐒 ꪴ❥ꦿ⃭〤ıl‌🩸[🔪⃤
𝙎𝙚𝙖𝙯𝙤𝙣 𝙤𝙣𝙚...

《استایلز》

با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم،
از شدت دودی که توی ماشین جمع شده بود سرفه ای کردم و سعی کردم تو جام تکونی بخورم اما به حدی خسته بودم که حال نداشتم چشمام رو باز نگه دارم.

دستم رو به زور به سمت دستگیره بردم و چند بار کشیدمش اما انگار ماشین قفل شده بود.
کم کم چشمام داشت رو هم میوفتاد که سایه ی شخصی رو پشت ماشین احساس کردم...

جلوی پنجره اومد و برای اینکه داخل رو ببینه کمی خم شد اما من به خاطر سرگیجه ی شدیدی که داشتم نتونستم چهرش رو واضح ببینم.

تو یه حرکت آرنجش رو به شیشه کوبید و با اوردن دستش به داخل ماشین در رو باز کرد!!
شاید به خاطر تصادف گیج بودم اما احمق که نبودم میفهمیدم این حرکت رو یک شخص عادی نمیتونست انجام بده...

نکنه اینم یه گرگینه باشه؟
چشمام رو محکم رو هم فشار دادم و سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم اما مگه قدرتش رو داشتم؟
با خودم گفتم الانِ که که بپره روم و گازم بگیره اما در کمال تعجب دستش رو سمت بازوم اورد و کمکم کرد که از ماشین بیام بیرون!

نمیتونستم خیلی سر پا بمونم واسه همین نشستم کنار ماشین و بهش تکیه دادم.

سرفه ای کردم و نگاهی بهش انداختم:
-تو...تو چی هستی،یه گرگینه؟!

انتظار نداشت که من این چیزا رو بدونم واسه همین یکی از ابروهاش رو بالا داد و درحالی که دستش رو سمت دهنش میبرد گفت:
_نه

با شک داشتم نگاش میکردم که با دندون های تیزش مچ دستش رو گاز گرفت و بعد ادامه داد:
_ولی کسی هستم که قراره نجاتت بده

با تعجب و کمی ترس از جام بلند شدم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم...
مگه نگفت گرگینه نیست پس اون دندون های تیزش چی بود؟!!

با وجود اینکه نمیتونستم سر پا وایسم اما سریع برگشتم و خواستم فرار کنم که از پشت مچ دستش  رو،روی دهنم قرار داد و وادارم کرد که از خون روی دستش بخورم!

اولش مقاومت کردم اما بعد از اینکه چندقطرش وارد دهنم شد دیگه تقلا نکردم و بدون اینکه روی خودم کنترلی داشته باشم شروع کردم به خوردن!!

بعد از چند ثانیه ولم کرد که با شدت افتادم روی زمین.

کم کم که به خودم اومدم متوجه شدم چه غلطی کردم...
خون توی دهنم رو،روی زمین تف کردم و سعی کردم بلند شم.

-چیکار کردی با من؟
قیافه ی متفکری به خودش گرفت و گفت:
_امممم...فکر کنم یکم از خون خودم بهت دادم!

کامل از روی زمین بلند شدم و پرسیدم:
-چجوری اینکارو کردی؟تو چی هستی؟

چشماش رو تو کاسه چرخوند و درحالی که نزدیکم میشد گفت:
_او بیخیال یعنی میخوای بگی به گرگینه ها باور داری اما به خون آشام ها نه!

چشمام گرد شد...
اون یک خون آشام بود؟
ولی توی بیکن هیلز هیچ خون آشامی وجود نداره این چطور ممکنه؟

کم کم داشت حالم بهتر میشد اما هنوز توان ایستادن رو نداشتم.
انگار فهمید که سمتم اومد و مانع افتادنم شد!

_بیا ببرمت بیمارستان هنوز کامل خوب نشدی یکم زمان میبره.

میخواستم مقاومت کنم اما اصلا قدرتش رو نداشتم.
منو سمت ماشینش برد و کمکم کرد رو صندلی بشینم!
بعد از اینکه خودش هم سوار شد استارت رو زد و پرسید:
_خب بگو ببینم اسمت چیه؟

بیخیال نگاش کردم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
-استایلز

لبخندی زد و درحالی که دستش رو سمت ظبط ماشین میبرد گفت:
_منم دیمنم!
مکثی کرد و ادامه داد:
_دیمن سالواتور

*

چند دقیقه ای گذشته بود...
حالت تهوع شدیدی بهم دست داده بود،
طوری که میخواستم از ماشین پیاده بشم و هر چیزی که خورده بودم رو بالا بیارم.

با دیدن بطری آبی که جلوی ماشین بود دستم رو دراز کردم که صداش بلند شد:
_بهتره اونو نخوری!

بیخیال برش داشتم و درش رو باز کردم...
بطری رو سمت دهنم بردم که یهو از دستم کشیده شد!

-چیکار میکنی مریضی؟
بطری رو از ماشین پرت کرد بیرون و گفت:
_بعد از خونی که خوردی به هیچ وجه نباید آب بخوری!

خواستم بپرسم چرا اما دوباره اون حالت تهوع لعنتی سراغم اومد و باعث شد دستم رو جلوی دهنم بگیرم...

سریع ماشین رو کنار زد که با عجله پیاده شدم و خودم رو به یه گوشه ی جنگل رسوندم!

با بیخیالی انگار که هیچی نشده از ماشین پیاده شد که سریع گفتم:

-نه نیا...فکر نکنم دلت بخواد چیزی ببینی

پوزخندی زد و نزدیکتر اومد:
_بیخیال...باور کن بدتر از ایناشو دیدم

با اخم کنارم زانو زد و گفت:
_خیلی عجیبه که فقط خون بالا اوردی!

خون کنار لبم رو با آستینم پاک کردم و گفتم:

-میشه بگی کجاش عجیبه

درحالی که بلند میشد گفت:

_اینکه خونی که بهت دادم رو،معدت پس زده ولی معده ی انسان نمیتونه خون من رو پس بزنه...

-خب این یعنی چی دقیقا؟

خواستم بلند بشم که دوباره سرگیجه گرفتم،
داشتم میوفتادم که بازوم رو گرفت و کمکم کرد سر پا وایسم...

-این یعنی تو یک انسان نیستی!

- ,, 𝙈𝙮𝙨𝙩𝙞𝙘 𝙝𝙞𝙡𝙡𝙨 ·˚ ༘ ꒱ Where stories live. Discover now