مثل هر روز، درحال سفارش گرفتن از مشتری هایی که به کافه میاومدن بود؛ با دفترچهی کوچیک توی دستش سمت میز شماره 5 رفت تا سفارششون رو ثبت کنه. با دیدن نماد ناسا روی تیشرت مشکی رنگ پسری که از ظاهر و شور و شوقش میشد حدس زد کوچیکتره، احساس کرد گلوله ای توی سرش فرود اومد.
فلش بک{ با ذوق وصف ناشدنی به سمت هیونگش که پشت میز همیشگیشون توی تریا نشسته بود رفت.
«چان هیونگ! هیونگ!»
چان سرش رو بالا گرفت و با لبخند به پسر مقابلش جواب داد: « چیشده لیکس؟ خیلی خوشحالی!»} پایان فلش بکبه سختی افکارش رو کنترل کرد و بعد گرفتن سفارش و تحویل کاغذ کوچک به باریستا سمت رئیسش رفت و با بهونه کردن سردرد درخواست مرخصی کرد.
توی رختکن، درحال عوض کردن لباسهاش دوباره سرش تیر کشید{ «هیونگ! ما برای سفر با سفینه جدید انتخاب شدیم؛ این عالی نیست هیونگ؟! اولین سفر فضایی رسمیمون!»} سرش رو توی دستاش گرفت و فشار داد، انگار میخواست با این کار افکار و خاطراتش رو بیرون بریزه.
خاطراتش رو پس زد و سمت ایستگاه مترو رفت، توی اون ساعت معمولا مترو شلوغ نبود پس به راحتی صندلی خالیای پیدا کرد و روش نشست.
{ «کریستوفر بنگ، لی فلیکس، متیو جی، آدام کارتر،... تیم منتخب پرواز با سفینه 0325...»
به همراه بقیه فضانوردان سوار سفینه شد و توی صندلی خودش نشست، لبخندی به چان هیونگش که کنارش نشسته بود زد و دستش رو فشرد
چان مضطرب بود و فلیکس میتونست به خوبی حسش کنه، مثل تمام وقتهای دیگه ای که احساسات پسر رو در حالی که سعی میکرد مخفیشون کنه میفهمید.}با رسیدن به ایستگاه مورد نظر، از مترو خارج شد و راه آپارتمان کوچیکش رو پیش گرفت. با وارد شدن به آشپزخونه درحالی که داشت دنبال مسکنهای قوی میگشت دوباره از شدت سردرد سرش رو بین دستاش گرفت و روی زمین نشست.
{ صدای آژیر خطر توی سفینه پخش میشد، چان و آدام به سمت موتور سفینه رفتند تا مشکل رو پیدا کنند، و فلیکس به همراه متیو سعی در برقراری ارتباط با زمین داشتن.
«مرکز... مرکز... سفینه 0325 صحبت میکنه...»
«سفینه 0325 پیغام شما دریافت شد... چه مشکلی پیش اومده؟»
«سفینه دچار نقص فنی شده... هر دو موتور اصلی و کمکی از کار افتادن... مرکز؟!»
با قطع شدن ارتباط فلیکس، مشتش رو روی میز کوبید و لعنتیای زیر لب گفت.}با صدای هم خونهش سرش رو بالا گرفت و با چشمهای قرمز و اشکی بهش خیره شد.
«فلیکس! چیشده؟!»
«چیزی نیست چانگببنا! فقط...»
«اول پاشو این مسکن رو بخور بعد حرف میزنیم»
به همراه چانگبین تا اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید.
{صدای ضبط شدهای توی فضای سفینه پخش شد: « آغاز خود تخریبی... شمارش معکوس برای سه روز و 23 ساعت و 59 دقیقهی دیگر آغاز شد... سفینه بعد از پایان این زمان نابود خواهد شد.}به سختی و با خوردن چندتا مسکن و قرص خواب آور پلکهاش سنگین شدن و به خواب رفت.
{بلاخره بعد از گذشت سه روز سر و کلهی تیم نجات پیدا شد، هر چهار نفر با خوشحالی درحال آماده شدن برای انتقال به سفینهی پشتیبان بودن، درست لحظه ای که داشتن خارج میشدن، شهاب سنگی به بدنهی 0325 برخورد کرد، و برای چند دقیقه جز صدای وحشتناک و چرخیدن سفینه چیز دیگه ای قابل تشخیص نبود}چانگبین با صدای فریاد های فلیکس بیدار شد و سمت اتاق پسر کوچیکتر رفت؛ به آرومی بیدارش کرد و در آغوش گرفتش. پسر کوچیک درحالی که میلرزید دوباره توی آغوش چانگبین به خواب رفت.
روز بعد با چشم های پف کرده سمت آشپزخونه رفت، با دیدن چانگبین که داشت سعی میکرد تخم مرغی رو داخل ماهیتابه بشکنه لبخندی زد و کمکش کرد صبحونه رو آماده کنه.
دستهای کوچیکش رو توی جیب پالتوش فرو برد تا از سرمای بیرون در امان باشن، بعد از پیاده روی کوتاهی رو به روی هیونگش ایستاد، نوشته های روی سنگ قبر رو با دستش تمیز کرد و با صدای بلند خوندشون: «کریستوفر بنگ چان!»
{با دیدن چان که از قسمت شکستهی سفینه آویزون شده بود از خروجی اضطراری برگشت و فریاد زد: «هیونگ!»
صدای اپراتور داخل سفینه پیچید : «بیست ثانیه تا انفجار»
چان فریادی سر پسر کوچکتر کشید: «از اینجا برو! خودت رو نجات بده... برووو!»فلیکس در حالی که سعی داشت خودش رو از دست دو نفری که به زور سعی داشتند از سفینه خارجش کنن اسم چان رو فریاد میزد.
«معذرت میخوام که نتونستم به قولم عمل کنم لیکس، معذرت میخوام.»صدای انفجار سفینه با فریاد های از ته دل پسر یکی شده بود، فلیکس درحالی که مشتهای بی جونش رو به پنجره کوچیک سفینه پشتیبان میکوبید و بین هق هق کردنش اسم چان رو صدا میزد.}
با صدای چانگبین از خاطراتش بیرون اومد.
«چان هیونگ! فلیکس خیلی دوستت داره... همیشه ازت تعریف میکنه. اومدم بهت قول بدم تا وقتی زندهم مراقبش باشم»_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
یکم کوتاه شد شما به بلندی- چیزه ولش کن اصلا
خلاصه که میدونم کوتاهه ولی هرکاری کردم بلند نشد
بهش عشق بدین تا فیکامم پابلیش کنم🥺🤏لاو یو آل💚
YOU ARE READING
Memories
Fanfictionمثل هر روز، درحال سفارش گرفتن از مشتری هایی که به کافه میاومدن بود؛ با دفترچهی کوچیک توی دستش سمت میز شماره 5 رفت تا سفارششون رو ثبت کنه. با دیدن نماد ناسا روی تیشرت مشکی رنگ پسری که از ظاهر و شور و شوقش میشد حدس زد کوچیکتره، احساس کرد گلوله ای...