عصای سفید رنگ توی دستش رو محکم تر گرفت و از ماشین مشکی رنگ پدرش پیاده شد
_ یونگیا...
صدای پدرش که اون رو مخاطب خودش قرار داده بود، باعث شد سرش رو برگردونه.
_ بله آپا!
پدرش لبخند مهربونی زد و گفت:
_ روز خوبی داشته باشی!
بعد دیدن لبخند متقابل یونگی، سری تکون داد و با روشن کردن ماشینش از اونجا دور شد.
لبخند یونگی کم کم به پوزخند معنا داری تبدیل شد.
روز خوبی داشته باشه؟نگاهی به پایی که همیشه در حال لنگ زدن بود انداخت.
داشتن یه روز خوب، اونم با این پا...تقریبا غیر ممکن بود!بغض سنگینش رو قورت داد و پوزخندش رو از روی صورتش پاک کرد.
وارد مدرسه شد و به فضای همیشه سیاه و سفید اونجا خیره شد.
دنیا همیشه براش سیاه سفید بوده و هست.
اینقدر این دو رنگ رو دیده بود که حالش با دیدنشون بهم میخورد!دنیا براش دو بخش میشد...
بخش سیاه رنگ دنیا که شامل تمام آدم های بدی بود که دورش رو گرفته بودند.
نه! منظور اون دزد ها و قاتل ها نبود! منظورش تمام خار های تیزی بود که وارد دست و پاش میشدن و جسمش رو زخمی و خونی میکردن!و بخش سفید دنیا که شامل آدم های خوب و مهربون جهان میشد.
لعنتی! از اونها بیشتر از قلدرایی که همیشه اذیت و زخمیش می کردن متنفر بود!
آدم های خوب مثل گلبرگ های زیبای روی گل بودن.
همون قدر زیبا و همون قدر خطرناک! اونها گلبرگ های زیبایی بودند که با فرو ریختنشون روحت رو زخمی می کردن!از هر دوش متنفر بود و دیدن رنگی جز این دو رنگ، آرزوش بود!
شاید رنگ های زیادی مثل قرمز، آبی یا حتی صورتی دورورش وجود داشت اما اون یک رنگ واقعی رو میخواست.
این رنگ ها چیزی جز توهم نبودند!اون فقط یک رنگ زیبا و آرامش بخش می خواست.
رنگی که با دیدنش لبخندی لب های صورتیش رو زیبا بکنه و با لمسش احساس خوشبختی ابدی رو احساس کنه!اما واقعا میتونست همچین رنگی رو پیدا بکنه؟
********
دو پسر با هیکل های درشتشون دست های یونگی رو علی رغم مقاومت و تلاشش برای هل دادنشون محکم گرفته بودن و جلوی سر دسته شون نگهش داشته بودن.
پسری که هیکلش از بقیه درشت تر بود، دستش رو قفل چونهی یونگی کرد تا سرش رو بالا بیاره و با تمسخر گفت:
_ میدونی چیه فلیج عزیزم؟ از نوع راه رفتنت خوشم نمیاد!
پوزخندی زد و ادامه داد: