food

121 36 0
                                    

به افرادی که سخت مشغول پارو کردن برفا بودن سلام کوتاهی کرد و با قدم های سریع تر خودش و به آشپزخونه رسوند،سعی میکرد مواظب باشه روی برفی که به زمین نشسته سر نخوره و همین باعث میشد سرعتش پایین تر بیاد،با رسیدن به آشپزخونه کمی به دیوار تکیه داد تا نفسش به حالت عادی برگرده،سایون با دیدنش لبخندی زد و سینی چوبی که حاوی دو کاسه نسبتا بزرگی بود به دستش داد:غذای امروز برنج با سوپ جلبکه،امیدوارم ارباب جوان سلامت باشن.

سری به نشانه قدردانی تکون داد،غذای زیادی نبود ولی خشک سالی امسال به مردم اجازه نداد برای زمستان و روزای سرد غذای زیادی آذوغه کنن،و به نظر میرسید زمستان امسال از همیشه طولانی تر و سخت تره،ارباب شهر کوچکشون هرکاری که میتونست برای نجات مردمش انجام داد،انبار های قصرش و خالی و گندم و برنج بین بقیه پخش کرد و به افراد ثروتمند دستور داد از غذای خودشون به بقیه هم بدن ولی فقط برای چند روز تونست رعیت و سیر کنه و حالا دوباره شمار مرگ و میر بر اثر گرسنگی و سرما بیشتر از قبل شده بود.
تعظیم کوتاهی کرد و خواست از آشپزخونه خارج بشه که دست ظریف سایون کیک برنجی کوچیکی و داخل جیبش گزاشت:این روزا بیشتر از همیشه کار میکنی مواظب خودت باش.
_نیازی نیست همیشه برام غذا کنار بزاری و این دفعه لبخندی از روی قدردانی به دخترک مهربونی که همیشه مراقبش بود زد.
_حرفشم نزن

قدم های با دقتی برمیداشت،فقط کافی بود که زمین بخوره و غذا ها هدر بره اونوقت باید ِغذای دو روز خودش و فدا میکرد.جلوی اتاقی که با نور کمی روشن شده بود ایستاد:سرورم شامتون و آوردم.

صدای باوقار ولی گرفته ای بهش اجازه ی ورود داد:بیا  داخل
تنها فرزند ارباب شهر از همیشه ضعیف تر به نظر میرسید از کودکی بنیه قوی نداشت و حالا با توجه به شرایط پیش اومده زردتر و بی حال تر شده بود و باعث میشد خدمتکار وفادارش نگران بشه سینی غذارو روبه روی ارباب زاده گذاشت و کمی نزدیک تر نشست:سرورم بهتون گفتم نیازی نیست امروز بین مردم برید.

ارباب زاده بدون توجه به حرفش کمی از برنجش و داخل دهنش گزاشت:خودت شام خوردی؟این خیلی زیاده بیا باهم بخوریمش.

با اخم به غذایی که به زحمت برای یک نفر میشد نگاه کرد:لطفا نگران نباشید و فقط به سلامتی خودتون فکر کنید.

_فکر اینکه بچه ها دارن از گرسنگی تلف میشن نمیزاره غذایی راحت از گلوم پایین بره،ما چه حکمران هایی هستیم که نمیتونیم از مردممون مراقبت کنیم؟تو به من بگو سئوکجین چه طور چشمم و روی درد اونا ببندم؟
میتونست برق اشک و تو چشمای اربابش که به زحمت قاشق چوبی و نگه داشته بود ببینه و به نظر میرسید فقط ته مانده ی غرورش اجازه نمیده که گریه کنه،هیچکس اون و پدرش و مقصر نمیدونست هرکاری که میتونستن کردن از التماس کردن برای کمک تا بخشیدن غذای خودشون ولی انگار حتی دولت مرکزیم وجود این شهر کوچک مرزی و فراموش کرده و یا حداقل براشون مهم نیست چه بلایی سر این مردم میاد: لطفا استراحت کنید اگه اتفاقی براتون بیفته هیچ سودی برای کسی نداره.

The end of winterWhere stories live. Discover now