چند روزی میشد که حال ارباب زاده از همیشه بدتر شده بود سرفه های خشک و خون آلودش بند نمیومد و داروهای گیاهی که طبیب تحویز میکرد اثری نداشت.
ارباب از نگرانی یک لحظه هم از کنار پسرش تکون نمیخورد،و سئوکجین آماده به خدمت گوشه اتاق ایستاده بود،میتونست سایه مرگ و اطراف خونه حس کنه.
با حرکت سر ارباب فهمید که باید اتاق و ترک کنه پس تعظیمی کرد و از اونجا خارج شد،به هرحال یه آدم رو به مرگ خواسته های زیادی نمیتونه داشته باشه.اما داخل حیاط جنب و جوش دیگه ای برپا بود همه خدمتکاران و سرباز ها برای سفر نسبتا طولانی آماده میشدن،از روزی که ارباب اعلام کرد کشور همسایه با روی خوش ازشون استقبال میکنه و مذاکراتشون نتیجه بخش بوده هرکسی که پا و توان و سفر طولانی داشت با جون مضاعف وسیله هاش و جمع میکرد و با وجود سرما و گرسنگی به نظر نمیرسید کسی خسته شده باشه امید یه زندگی جدید معجزه کرده بود...
جونگکوک با خنده براش دست تکون داد:هیونگ بیا کمک
_بدون من حتی نمیتونی چندتا جعبه رو روی هم بزاری
_اوه بس کن هیونگ،دارم اینجوری نشون میدم که هنوز انقدر پیر نشدی و اینجا پشت سر نزاریمت
با ناباوری جعبه دستش و زمین گزاشت و چوبی که همون اطراف افتاده بود و برداشت و دنبال برادرش کرد:تو بچه بی شرم سرجات وایستا
همه با دیدن برادرایی که دنبال هم افتاده بودن و جونگکوکی که با شیطنت پشت بقیه پنهان میشد و ادای ترسیدن درمیاورد خنده اشون گرفت حتی افراد مسنی که جز قافله ی درحال رفتن هم نبودن با دیدن شادی بقیه به خنده میافتادن.
شهر بزرگی نبود و افراد زیادی ساکنش نبودن و با شروع خشکسالی خیلیا اونجا رو ترک کردن و بعد از شروع زمستون افراد بیشتری که شامل ثروتمندان و جوون ها میشد برای سیر کردن شکم خانواده هاشون از شهر خارج شدن،حالا با جمع شدن همه ی مردم دور هم متوجه شدن دیگه چیزی از اون خانواده شاد و خوشحالی که همیشه کنار هم بودن باقی نمونده،و با جدا کردن افراد مسن و ناتوان فقط افراد اندکی برای مسافرت آماده بودن،اشک های زیادی ریخته شد و قلب های زیادی شکسته شد ولی برای نجات یک عده باید عده ای دیگه فدا میشدن.
با دیدن صورت گریون سایون که روی پله های چوبی آشپزخونه نشسته بود دست از دنبال کردن جونگکوک کشید و به طرفش رفت:هی دختر چیزی شده؟چرا اینجوری گریه میکنی؟دخترک با دیدن کسی که بهش توجه میکنه اشکاش بیشتر شدت گرفت:من.... نمیخوام بیام
سئوکجین متعجب و کمی نگران کنار سایون نشست شاید دلبستگی به اینجا باعث این انفجار احساسی شده بود:سایونا ممکنه سخت باشه ولی زمان همه چیزو درست میکنه تا به خودت بیای میبینی یه مکان دیگه رو داری خونه صدا میزنی تازه تو پدرتم کنار خودت داری
با آستین لباسش دماغش و پاک کرد و چشمای خیس از اشکش و به جین دوخت:کیوهان میگه قراره اونجا دخترا رو مجبور کنن بچه بیارن
KAMU SEDANG MEMBACA
The end of winter
Fiksi Penggemarهمیشه همینجوری بوده،زمستون تموم میشه و فصل بهار شروع میشه نه؟؟؟؟