Part1

12 3 6
                                    

تاریکی...تاریکی...تاریکی...
چیزیه که از بَدو تولد با منه و روز به روز ، بزرگ و بزرگتر میشه.
قادر به دیدن چیزی و کسی نیستم.فقط میشنوم و حس میکنم.
افراد زیادی نابیناهستند.ما نابیناها اختلالات بینایی خودمون رو تنها به عنوان یک چالش فیزیکی می دونیم. ما یا بهتره بگم من ،به هیچ وجه این اختلال را به عنوان مشکلی ناتوان کننده نمی بینم. اکثریت ما اعتقاد نداریم که کور بودن هویت ماست.من ، نیازی به ترحم دیگران ندارم،من نیازی به احترام گذاشتن دیگران ندارم،نیازی به کمک های بی دریغه دیگران ندارم.من فقط...نیاز به روشنایی و آزادی دارم.آزادی که از همان بَدو تولد زیاد به آن دست پیدا نکردم.تمام مشغله من،خواندن با روش بریل است.
صبح ها با کمک بریل میخوانم و شب ها،با کمک مادرم پیاده تا پارک نمسان میرویم.
مکانی سرسبز و پوشیده از درخت و همهمه ی پنهان رود.
درسته که چیزی نمیبینم ، اما میتوانم نوای پنهان رود را بشنوم.چیزی که در آن مدت کم،برایم تبدیل به یک لالایی شبانگاهی شد.حتی زیباتر و ملایمتر از لالایی های مادرم.نوای پنهان رود،موسیقی رویاهای شبانگاهی من شده بود و هست.
این روال زندگی من همینطور ادامه داره. ادامه دار و دامه داره...تا زمانی که به مرگ تعظیم کنم و آقای مانچو مرگ من و تا دَم دَم های صبح نقاشی کنه!

+لیدی پاتریشیا؟ دیگه باید کم کم بیدار بشید.

چقدر هم حلال زاده است.
تُن صدای او،موسیقی مُکَرَر گوش هام شده و هیچ وقت هم تکراری نمیشد.
چشمام و باز کردم ، ولی بازم...تاریکی.دیگه برام عادی شده. برام عادی شده ، وقتی چشمام رو باز کنم فقط و فقط تاریکی ببینم. برام عادی شده،با صدای آقای مانچو از خواب بیدار بشم.به همه چیز این زندگی که مانند یک ساعت شنی،هی تکرار میشه و تکرار عادت کردم.درواقع خود کلمه تکرار هم برام عادی شده.
دقیقا توی این زندگی،چی برام عادت نشده!

+برنامه امروز شما،مانند برفی هست که کسی روش پا نذاشته.
از لیدی اِلنور شنیدم،شخصی به نام کنت تیموتی شالامی،به اینجا دعوت شدن.
گُمان میکنم ایشون قصد دارن از شما مراقبت کنن.

-از لحن صحبتت میتونم خوشحالی رو حس کنم آقای مانچو، اما...من نه نیازی دارم کسی مراقب من باشه و نه به ترحم ایشون نیازی دارم.مطمئنم ایشون هم مانند باقی مربی های دیگر،بعد از مدتی خسته میشه و میره.چیزی که من رو خیلی خوشحال میکنه.

+بعضی وقت ها بد نیست کسی پیش شما باشه و ازتون مراقبت کنه.بعضی وقت ها به مراقبت و ترحم دیگران نیازمندیم لیدی من.بعضی ها به دستش میارن ولی بعضی ها با خواهش و التماس.

-من همانطور که دلم نمیخواد بدستش بیارم،همانطور هم نمیخوام به کسی التماس کنم تا بلکه شاید کمی از ترحمش رو به من بده.من به هیچ مردی برای اینکه مراقبم باشه التماس نمیکنم حتی خود زن ها.انسان ها،منطق نمیشناسن آقای مانچو،چه مرد،چه زن.میدونی چرا؟

مرگ خاموشWhere stories live. Discover now