Part5

3 1 0
                                    

کنار رودخانه بر روی تِکه سنگی بزرگ نشسته بود و پاهای ظریف خود را داخل آب گذاشته بود.گرم بود،اما سردی رودخانه از گرم شدن او کاسته میکرد.
مدتی منتظر تیموتی مانده بود،اما خبری از او نشد.هم حسابی گشنش بود،هم استرس بدی بر جان او رِخنه کرده بود.مدت کمی بر آنجا نشست و منتظر ماند،اما وقتی صدای خِش خِش بوته های پشتِ سرش را شنید،بلند شد و سرش را به عقب برگرداند و با تیز کردن گوش هایش،صدای قدم های شخصی را شکار کرد.با خوشحالی به طرف آن شخص دوید و با بغل کردن او،گفت؛

+ اوه،تیموتی معلوم هست کجا بودی؟ حسابی نگران شدم.

وقتی پاسخی از جانب تیموتی نشنید،با چهره ایی ماتَم گرفته از آن آغوش بیرون آمد و با کشیدن دستان خود بر هیکل و چهره ی آن شخص تازه متوجه شد،شخص غریبه ایی را در آغوش گرفته.همان طور که دو دستانش بر چهره ی آن شخص میرقصید،گفت؛

+ م..معذرت میخوام،شما رو با برادرم اشتباه گرفتم.

دستی دور کمراش پیچید و یکی از مچ های دستش هم اسیر دستی دیگر  شد.کمی ترس برجانش شکوفه زد و با کشیدن خود به سمت عقب،خواست از آن زنجیره ی اجباری بیرون بیاید،اما با کشیده شدن دوباره اش به جلو،ترسش بیشتر شد.

- میدونستی هیچ مهارتی در،دروغ گفتن نداری؟
حتی منی که سالها بیشر از تو،زندگی کردم و همیشه صادق بودم،بهتر از تو دروغ میگم.

پاتریشیا هیچ وقت به شنوایی خود، هیچ جا و در هیچ مکانی شک و تردید نداشت،اما در اون لحظه،احساس بدی بهش دست داد.
باری دیگر صدای فریاد گوش خراش مادراش،صحنه چاقو فرو کردن در قلب او و گفتن کلماتی که در آن شب گفته شده بود،در سر او طنین یافت.
آن شخص کف دستان پاتریشیا را بویید و با بوسیدن آن ، کف دست دختر را بر گونه هایش گذاشت. پاتریشیا مانند میخی که با شتاب توسط یک چَکُش خشمگین بر زمین کوبیده شده است،ایستاده بود و ذهنش عاری از هر گونه فکر و خیالی.
از این که آن صورت را لمس کند و دستش توسط آن شخص بوسیده شود،بیزار بود.
با خشونت دستان خود را کشید و با حُل دادن خود به سمت عقب،باعث شد بر رودخانه بیوفتد و درد وحشتناکی را در بند بند یاخته های خونین خود،احساس کند.
با نزدیکتر شدن قدم های آن شخص،دستان خود را بر روی گوش های خود گذاشت و تاجایی که میتوانست جیغ برنده و خونین خود را رها کرد.

+ به من نزدیک نشو.چطور به خودت اجازه میدی با وقاحت تمام منو در آغوش کثیفت محاصره کنی و لمسم کنی؟
تو اون دو نفر رو به آغوش شینیگامی تقدیم کردی. به آغوشی دعوتشون کردی که به جزء تباهی،چیزی ندارد.

با احساس اینه آن شخص بر جلوی او زانو زده است،خود را در آغوش گرفت و شروع به لرزیدن کرد.

- اون دو نفر زنده هستن ، رُز من. هیچ آسیبی ندیدند. چون فکر کردم بیشتر از هرچیزی برات مهم هستند.

مرگ خاموشWhere stories live. Discover now