Red Ribbon

243 38 5
                                    

-صبح بخیر هیونی
چانیول طبق عادت هر روزش به محض هوشیار شدن بک رو صدا زد تا یه واکنشی ازش بگیره اینجوری نبود که مثل زوج های فیلما یا داستان های عاشقانه هر روز صبحشون رو توی حلق هم شروع کنن بیرون از در قهوه ای مشکی اتاق خوابشون اونا دوتا شخصیت مجزا و دوتا زندگی کاری داشتن و گاهی پیش میومد وقتی خیلی مشغول کار هستن حتی شب رو هم کنار هم صبح نکنن و البته که هیچ کدوم گلایه ای نداشتن و به زندگی اجتماعی هم احترام میذاشتن
چانیول اما حالا طبق عادت همیشگیش رفتار میکرد تا اگه بک اون نزدیکی هاس توجهش رو جلب کنه چون حتی هنوز درست چشم هاش رو هم باز نکرده بود
اما هی امروز اولین روز تعطیلات بود پس سریع چشمهاش رو باز کرد اطرافش کاملا خالی و ساکت بود و اگه بک کنارش نبود که خب البته واقعا هم نبود و تشک سرد اثبات میکرد که مدت زیادیه از تخت بیرون رفته پس فقط یه جا بود اون کنار درخت تزئین شده ای که دیروز تقریبا کل بعد از ظهر مشغولش بود نشسته
چان معتقد بود اگه دنیا با هایبردها -چیزایی که بکهیون عاشقشون بود- آشنایی داشت بیبی اش یه بره آهو یا یه بچه گوزن بود جوری که بکهیون به نور اون درخت واکنش میداد و به چراغ های درخشان و رنگی رنگی روی درخت خیره میموند (گوزن ها با دیدن تابش نور مستقیم حالتی شبیه هیپنوتیزم پیدا میکنن و به نور خیره میشن و دلیل تصادف ماشین ها با گوزن عمدتا همینه)

آروم و لخ لخ کنان در حالی که کمر عرق کردش رو میخاروند دنبال بیبی کیوتش که احتمالا الان با اون هودی صورتی ای که عادت داشت همیشه بپوشه کف نشیمن دراز کشیده بود و چان آماده بود تا یه سخنرانی کامل تحویلش بده که سرامیک ها سردن و بدون شلوار نباید روشون دراز بکشه چون دوباره پاهاش درد میگیره بهش تحویل بده و بعدا به قیافه کیوتش وقتی غر میزنه که نمیخواد شلوار بپوشه خیره بشه
اما وقتی روبروی درخت ایستاد اخم کرد هیچ تماشا گری اونجا نبود این عجیب بود حتی از اینکه چان با یه پوسی توی شرتش از خواب بیدار بشه هم عجیب تر
-بکهیون
دوباره صداش زد اینبار کمی بلندتر به ساعت روی دیوار که ۱۱ رو نشون میداد نگاه کرد نزدیک ظهر بود پس سمت آشپزخونه راه افتاد جایی که احتمالا بک داشت غذا آماده میکرد اونم بی سر و صدا ؟؟!!!
چانیول وقتی آشپزخونه خالی رو دید تقریبا کلافه شد اینکه اولین چیزی که توی روزش ببینه باید بک باشه یکی از مهم ترین چیزهای روزش بود و شاید کمی خرافات گرایانه بود اما چان معتقد بود بوسه شلخته اول صبحشون براش شانس میاره و حالا نداشتش و بدنش واسه بدست آوردنش گز گز میکرد
قهوه ساز خاموش بود و این فقط یه احتمال داشت 'یه ایده جدید' که بک نمیخواسته از دستش بده پس با خودش فکر کرد که احتمالا اون جوجه خوردنی مشغول نوشتن و طراحیه
اون بیبی بوی شیرین واسه موجودات شیرین دیگه که مثل خودش بودن کتاب مینوشت و چانیول هنوزم وقتی به روزی که بکهیون ۱۹ساله جایزه بهترین کتاب کودک سال رو برد افتخار میکرد البته با اینکه فقط یکسال از اون روز گذشته بود اما چانیول مطمئن بود آلزایمر و کهنسالی هم نمیتونه اون لبخند و ذوق بکهیون رو از ذهنش پاک کنه
سمت اتاق کار بکهیون که در واقع زمان های دور وقتی تازه تونسته بود این خونه رو بخره و احتمالا بک اون موقع ۱۶یا ۱۷ سالش بیشتر نبود ،اتاق مهمان کتابخونه یا هر چیز کاربردی دیگه ای شبیهش بود رفت در زد چون نمیخواست مزاحم بیبی اش بشه بکهیون موقع کار واقعا جدی میشد چون هم مینوشت هم طراحی میکرد هم گاهی کتاب های مربوط به آدم بزرگ ها -چیزی که خودش بهشون میگفت -رو ویرایش میکرد
اما وقتی جوابی نگرفت داخل اتاق رفت و دیگه چیزی تا سکته یا حداقل فریاد های گوش خراش کشیدن فاصله نداشت بکهیون توی خونه نبود و این واقعا عجیب بود اونم به چند دلیل
شماره یک : بکهیون عادت نداشت زیاد تنهایی از خونه بیرون بره
شماره دو : اگه دلیلی واسه تنها بیرون رفتن -که معمولا به شغلش ربط داشت-پیدا میکرد بدون اطلاع دادن به چان بیرون نمیرفت و حتما بهش خبر میدا حتی شده در حد یه مسیج دو کلمه ای
شماره سه و لعنت بهش مهم ترینش : بکهیون زیادی کوچولو و کیوت بود که بخواد تنهایی توی دنیای کثیف بیرون وقت بگذرونه تاکید میکرد اونم تنهایی

Red Ribbon 🌈Onde histórias criam vida. Descubra agora