start

232 8 6
                                    

هیچ جوره نمیتونستم از فکر و خیالش بیام بیرون
تو خواب خوابش و تو بیداری رویاش راحتم نمیذاشت
ظاهرا باطنا یا هر چیزی که بود من رو شدیدا دیوونه این
پسر کرده بود
از وقتی اومده بودیم خونشون مثل یه جادوگر خبیث بهش
خیره شده بودم و به این فکر میکردم که تخس . پوکر و
بدجنس بودن جذابیت داره؟!
و مغزم مثل روزها شب ها و ساعت ها و دقایق قبل
فرمان میداد : اره وگرنه اینجا روی مبل مجله بدست در
حال دید زدنش چیکار میکردی؟!
و خب دلیلم هر چقدر غیر منطقی برای یه مدت کوتاه
قانعم میکرد و باعث میشد راضی بمونم
چقدر قشنگ چوب بیلیارد رو تو دستش تکون میداد و به
توپ ضربه میزد
انگشتاش!!
رگای برجسته روی مچ دست و بازو هاش!!
پوست بیش از حد سفیدش!!
همه جوره باعث میشد داغ کنم و حرارتم به صد برسهتصورش روی تخت در حالیکه...خیلی دیوونه کنندست و
خیلی هم غیر ممکن
مین یونگی یه پسر هیز و دختر باز و البته پسرخونده ی
زنیه که پدرم سال هاست باهاش رو هم ریخته و ما به
تازگی ازش مطلع شدیم
قسم میخورم اگه روز اشناییمون یونگی رو نمیدیدم امکان
نداشت قبول کنم بابام ازدواج کنه
اما چه کنیم که دیدم و شد
بعد از عادت کردن به مامان جونش باید با اینکه خواهر
برادر ناتنی میشدیم دست و پنجه نرم میکردم اما وقتی
دوستش داشتم چیز پیش پا افتاده ای به نظر میرسید و
البته خیلی "بزرگ"
+دخترم بازی نمیکنی؟
از افکار خبیثانه و درهم پرهمم خارج و به با سر تکون
دادنی به پدرم نگاه کردم
+میگم بازی نمیکنی؟...خیلی وقته داری مجله میخونی
-عامم..راستش بازی خسته کنندیه
+اوه دخترم اینجوری نگو...به پیشکسوت بر میخوره-پیشکسوت؟
+اره...یونگی این بازی رو به صورت حرفه ای دنبال
میکنه
-واقعا!؟
+اره
»بیخیال اقای..«
+اوه یونگی راحت باش...میتونی اپوجی صدام کنی
»...باشه...اپوجی اصرار نکنین...اکثرا کسایی که بلد
نیستن میگن بازی خسته کننده ایه«
پوزخندی زدم و از روی مبل بلند شدم و به طرف میز
بیلیارد رفتم و دستام رو بهش تکیه دادم-فکر نکنم گفته
باشم بلد نیستم!
»عکسش هم ثابت نشده«
لبخند روی صورتم عمیق تر و حس رقابت طلبیم فوران
کرد
استینای لباسم رو باال زدم و موهام رو با کلیپسم باال تر
بستم و برای یه بازی نه چندان عادالنه جلو رفتم
دسته بیلیارد رو از پدرم گرفتم . سرش رو مهر زدم و رو
به توپ های مثلث شده گرفتم و تو یه ضربه پنج تا رو به
هدف نشوندم
+خب شما بازی کنین...من یه سری به ماری"مادرخونده
یونگی"بزنم
-باشه بابا
صاف ایستادم و مفتخر به میز اشاره کردم-نوبت توئه
»اجازه میدین«
-دادم...شروع کن
دسته بیلیاردو ماهرانه تو دستش صاف کرد و روی میز
خم شد اما قبل از اینکه ضربه رو بزنه خم شدم و دستمو
زیر چونم زدم-اشتباه گرفتی
نگاهش رو خون سرد از رو به روش گرفت و بهم نگاه
کرد»به نظرم درسته«
-نچ...اشتباه گرفتی
بهش نزدیک شدم و دستم رو از دور گردنش رد کردم و
روی ارنج اونطرفش گذاشتم و اغو کننده کمی جلوتر
بردمش و از اونطرف دستم رو روی دستش سر دادم و
محکم ترش کردم
سرم رو کج و به صورتش که باهام فاصله کمی داشت
خیره شدم و اروم لب زدم-اینجوری
اروم پلک زد و نگاهش رو از چشمام گرفت و به لبام که
ترشون کرده بودم و لبخندی روشون بود نگاه کرد و
لباش رو کمی از هم فاصله داد
فرصت رو مناسب دونستم و عقب کشیدم که همون لحظه
صدای پدرم که صدام میکرد بلند شد
-االن...برمیگردم
راهم رو چرخوندم و به طرف کتابخونه عمارتشون
رفتم...
-بله بابا؟
+دخترم من و ماری داریم برای شام میریم بیرون اگه
میخوای میتونی
-نه نه...بابا برید و راحت باشید...بچه نیستم خلوتتونو
بهم بزنم
ماری-دخترم بیا...اشکالی نداره
-نه نه...شما با خیال راحت برین و برگردین
+شاید...فردا صبح برگشتیم


,,نظر بدید تا ادامشو بزارم❤️,,

شوگاWhere stories live. Discover now