همینطور که باد موهای پسرک رو به هر طرف هدایت میکرد و نگاه اشکی پسر خیره به دوچرخه ای بود که ازش ظرفی پر از خُرده سکه اویزون بود.
ناخودآگاه کمی به جلو خم شد و ظرف رو لمس کرد،با لمس اون شیشه تمامی خاطرات و تمام روزهایی که مرد گوشه گیرشو مجبور میکرد که براش لیموناد زنجبیلی بگیره از جلوی چشماش گذشت.
دیگه نمیتونست اشکاشو کنترل کنه،دونه های اشکش یکی بعد از دیگری روی گونه هاش میریخت و دقایقی بعد صدای هق هق پسرک بود که سکوت فضا رو میشکست..
با شنیدن صدای خنده و قدم هایی که هرلحظه بهش نزدیک تر میشد اشکاشو با بيشترين سرعتی که توی خودش سراغ داشت پاک کرد و به عقب نگاه کرد.
مردش دست در دست کسی بود که همیشه اونو یه دوست عادی خطاب میکرد و حساسیت های کیویی رو بیش از حد و مسخره می نامید.
ولی ۳۱ نوامبر روزی بود که هیرای اون ترکش کرد و کابوس های کیویی به واقعیت تبدیل شدند.
فلش بک(۳۱ نوامبر ۲۰۲۲)
درحالیکه با ذوق وصف نشدنی ای گریمش رو تمدید میکرد دستشو سمت گردنبدش برد تا با لمس کردنش حضور مردشو کنارش حس کنه.
بعد از بدست آوردن آرامشش با قدم های بلند و پر اعتماد بنفس همیشگیش پرده هارو کنار زد تا به صحنه ی تئاتر کوچیکش بپیونده.
به محض ورود هیرا رو غرق در آغوش مردی دید که عامل کابوس های چند ماه اخیرش بود،لبخند دروغینی روی لب هاش نشوند و سعی کرد نمایشش رو در بهترین حالت ممکن به اتمام برسونه.
بعد از آخرین دیالوگ و تعظیم به سمت تماشاچیان با سرعت زیادی به سمت اتاق پررو دوید و با چشمانی اشکی با هیرا تماس گرفت.
با شنیدن صدای هیرا آماده ی پرسیدن رگبار سوال هاش بود ولی با شنیدن جمله ی(متاسفم کیویی ولی تو نیمه ی گم شده من نیستی،من تا همین چند ماه پیش فقط یه نوجوون خام بودم که تصور میکردم تو زیباترین و بهترین و البته ظریف ترین پسری هستی که این کره ی خاکی به خودش دیده،ولی بیا منطقی باشیم همه ی اینها فقط یه مشت اتفاقات مسخره بود که توی شرایطی اتفاق افتاد که هر دوی ما درگیر شوق جوانی بودیم! درهرصورت ممنون بخاطر لحظات خوبی که برام ساختی قطع میکنم)
بدون اینکه حتی کلمه ای به زبون بیاره روی زانوهاش سقوط کرد و با شوک به تلفن قطع شده خیره شد،این همون هیرای خودش بود که برای هرکلمه انقدر ام ام میکرد که یادش میرفت چی میخواسته بگه؟
قطعا نه! آدمی که کیویی صداشو پشت تلفن شنیده بود آدم جدیدی بود که توی این چندماه درحال ساخته شدن بود.
از جاش بلند شد و لباس هاشو عوض کرد و به دنیای موسیقی پناه برد؛با بیشترین سرعتی که توی خودش سراغ داشت از اون مکان منفور دور شد و یک سالی که کنارش هیرا داشت رو با خودش مرور کرد تا متوجه بشه کجای کار رو اشتباه کرده ولی تنها چیزی که نظرش رو جلب کرد چندماه اخیر بود،دقیقا وقتی که اون مرد با هیرا دوست شده بود و به عامل کابوس های کیویی تبدیل شده بود.
و امروز تمامی اون کابوس ها به حقیقت پیوسته بودند،قلب کیویی شکسته بود در حالیکه هیرا کنار دوست پسر جدیدش درحال خوش گذرونی بود.
فلش فوروارد(۱ ژانویه ۲۰۲۳)
کیویی با بغض خفه کننده ای که توی گلوش وجود داشت از جاش بلند شد و به سمت اون کاپل قدم برداشت.
دستشو توی جیبش برد و عکسی ازش خارج کرد و اونو داخل دست های هیرا گذاشت و بدون هیچ حرکت دیگه ای به سمت دوچرخه ی گوشه ی ساحل رفت و سعی کرد با سریعتر رکاب زدن خودشو از مرد سابقش که دیگه مال اون نبود دور کنه.
:)
_______________________________________
یه چیز کوتاه..
فقط چون مای بیوتیفول من زیادی برام خاص بود:)
خواستم یه یادگاری تلخ ازش داشته باشم.
YOU ARE READING
A bicycle
Short StoryGener:sadend writer:Ella داستان کیویی ای که کنار یه دوچرخه و رودخونه ی پر از خاطره رها شده:)